ما داستانهای زیادی از نویسندگان بزرگ دنیا میخوانیم اما نمیدانیم کدام داستان یا نویسنده را ملاک و معیار قرار بدهیم برای الگوبرداری در نویسندگی! چاره چیست؟
هر داستانی از هر نویسندهای طبعاً معیار نیست. ما باید ببینیم از کی چه چیز را یاد بگیریم.
یک شوخی بامزهای هست که مرلین مونرو بازیگر زیباروی سینما یک زمانی گفته بود اگر من و آلبرت انیشتین با هم ازدواج کنیم و بچهدار شویم و آن بچه عقلش به پدرش برود و قیافهاش به من، چه آدم جذابی از آب در میآید. انیشتین هم در جواب گفته بود اما اگر قیافهاش به پدرش برود و عقلش به مادرش، آنوقت فاجعه است!
مقصود این است که مرلین مونرو آدم جالبی است برای اینکه «فیلم» بازی کند، نه اینکه کار فکری کند؛ همچنانکه انیشتین آدم جالبی است برای اینکه «کار فکری» بکند نه اینکه کسی قیافۀ او را بخواهد تحسین کند.
اگر ما الان و در این عصر، سراغ دیکنز و بالزاک برویم و بخواهیم از آنها شیوۀ ارائه یاد بگیریم حتماً به بیراهه رفتهایم. ما از دیکنز و بالزاک باید شیوۀ شخصیتپردازی را بیاموزیم. دیکنز در زمینۀ شخصیتپردازی استاد است؛ خانم هاویشام، اسکروچ، دیوید کاپرفیلد و بسیار شخصیت دیگر را خلق کرده که ممکن است آنها را از همسایۀ کناریتان بهتر بشناسید. پس اگر کسی به سراغ دیکنز برود برای اینکه از او «توصیف» یاد بگیرد، به راه بدی رفته است.
اینکه میگوییم ببینید دیکنز چطور شخصیتپردازی میکند، معنیاش این نیست که همۀ نویسندههای قرن نوزدهم شخصیتپردازیشان خوب است. حتی معنیاش این نیست که دیکنز در همۀ کارهایش شخصیتپردازی درخشان داشته؛ شخصیتپردازیش در «مغازۀ عتیقهفروشی»، «هدیۀ کریسمس»، «دیوید کاپرفیلد»، «آرزوهای بزرگ» خوب است اما در جاهای دیگر خوب نیست.
ممکن است شما هزاران داستان بخوانید و هیچکدام واجد «بهترین شروع» نباشند! باید ببینیم آن بهترین شروعی که همه از آن حرف میزنند چیست. تو میتوانی صدها مقاله بخوانی دربارۀ شروع درخشان «مسخ»، «صد سال تنهایی»، «بیگانه» آلبر کامو. اینها شروعهای خوبی هستند ولی مثلاً اینطور نیست که همۀ شروعهای داستانی کامو درخشان باشند.
شروع خوب، شروع گویاست؛ شروعی که فضای داستان را نشان دهد، شخصیت محوری را معرفی کند، گرهافکنی داستان را داشته باشد یا بلافاصله در پیِ خود داشته باشد. چنین شروعی، شروع گیرایی است. حالا ممکن است کسی بخواهد مثل دیکنز بعد از دو صفحه مقدمهچینی، داستان را شروع کند؛ این میل اوست ولی شروع خوبی برای داستان کوتاه امروزی نیست.
از بالزاک و ملویل باید فضاسازی داستانی را آموخت، از همینگوی دیالوگنویسی را و از داستایوفسکی باید شخصیتپردازی و گذار در داستان را یاد گرفت. اینها انتخابهای خردمندانه است. اما اگر کسی از داستایوفسکی توصیفات زیاد از حد و مستقیم را الگوبرداری کند، ناشیانه عمل کرده چون آن شیوه برای قرن 19 بوده و امروز به کار نمیآید.
پس باید برای هر عنصر داستانی بررسی کنید چه نویسندهای در چه اثری درخشان ظاهر شده، آن را ملاک و الگوی خود قرار دهید. این آن چیزی است که در سبکشناسی دنبال میکنیم.