طبق عادت هر روزه وارد میلباکس میشوم تا ایمیلهای جدیدم را چک کنم. در بین نامههای جدید، نامهای از آقای ناصر رفیع به چشم میخورد که پیش از این که بازش کنم، سطر اولش در صفحهی اصلی قابل مشاهده است: «فکر نمیکردم یک روز بخواهم این خبر را به کسی بدهم…» بقیهی نامه را هنوز نمیتوانم بخوانم. روی نامه کلیک میکنم و منتظر میشوم متن کامل بیاید. دلشوره پیدا میکنم؛ این اولین بار است که نامهای از آقای رفیع دریافت میکنم و شروع نامه به شکلی نیست که بشود انتظار یک نامهی معمولی را داشت. متن کامل میآید: خبر این است که آقای اسدی در یک تصادف کشته شده و بدنش فردا در آمل به خاک سپرده خواهد شد. نامه، کوتاه و ساده و قابل فهم است و در چند ثانیه محتوایش را آشکار میکند، اما انگار کندذهنی پیدا کردهام، انگار زبان فارسی را فراموش کردهام، بیدلیل خیره میشوم به مونیتور و چند بار پشت سر هم نامه را میخوانم. به هر جمله مدتی خیره میشوم. محتوای خبر روشن است، پس دارم دنبال چه میگردم؟ کمی طول میکشد تا بفهمم یک تجربهی تکراری در حال طی شدن است. یک بار دیگر همان موقعیت همیشگی؛ حیرتزدگی از شنیدن خبر مرگ کسی که قرار نبوده یک روز
به همین سادگی بشنوی که دیگر زنده نیست و از این به بعد به جای آن که آیندهای برای او متصور باشی و خبر فعالیتهای جدیدش را پیگیری کنی، باید به گذشته خیره شوی و خاطراتت را بکاوی و هر آنچه را از او در ذهنات باقی مانده به عنوان تنها بازماندههای کسی که دیگر نیست، مرور کنی. یکدفعه همه چیز متوقف میشود، یخ میزند، زمان میایستد و تو ناچاری به پایان کار یک آدم فکر کنی و آماده شوی که پروندهی او را در ذهنت ببندی و از این به بعد فقط با رجوع به خاطراتت او را تجسم کنی. خاطراتی که به تدریج محو و رنگپریده میشوند و وضوحشان را از دست میدهند. این مهمترین و مقاومترین قانون تغییرناپذیر دنیای ماست: خبر مرگ را میشنوی، حیرتزده میشوی، عجز خودت را در مقابل واقعهای که روی داده با تمام وجود درک میکنی و چارهای نداری جز آن که موقعیت جدید را بپذیری. و حداکثر این که یک بار دیگر به خودت یادآوری کنی که قاعدهی عالم همین است و باید با این آگاهی زیست که مرگ تا همین اندازه به ما نزدیک است و هر لحظه ممکن است یک دوستی را پایان دهد، یک آشنایی را به پایان برساند و از همه مهمتر این که گریبانگیر خودت شود و کارت را یکسره کند و برنامهریزیها و آیندهنگریهایت را خاتمه دهد.
مرحوم آقای اسدی یکی از سه چهار نفری بود که اولین خاطرات من از حضور در سلسله کلاسهای تدریس سینما در دفتر تبلیغات شهر قم را شکل میداد. او از اولین دورههای این کلاسها حضور مستمر داشت و از پیگیرترین و علاقهمندترین افراد محسوب میشد و با این که بسیار محجوب و کمحرف بود، همان معدود جملاتی که میگفت نشاندهندهی شدت علاقهاش به پیگیری مباحث تئوریک سینما و تسلط بر این حوزه بود. در سالهای اخیر من در کلاسهای متعددی در قم حضور داشتهام و افراد زیادی را سر کلاسها دیدهام و طبعاً عدهای از آنها را در گذر زمان فراموش کردهام، اما جمع بچههایی که به همراه آقای اسدی اولین دورههای کلاسهای تحلیل فیلم دفتر تبلیغات را تشکیل میدادند، به دلیل استمرار آن کلاسها انس و الفت متفاوتی با همدیگر و با من پیدا کردند و به طور کلی حال و هوای آن دورهها با کلاسهای دورههای آینده در مراکز بعدی بسیار متفاوت بود. آقای اسدی کمحرف و محجوب بود، اما شور و اشتیاق شدیدش به مباحث، در چشمهایش نمایان بود و هرگاه فرصتی مییافت این شور را در کلامش هم نمایان میکرد. ارتباط ما به شهر قم و کلاسهای دوره به دوره محدود نشد و بعداً در ایام برگزاری جشنوارهی فجر هم او را در سالن رسانهها ملاقات میکردم و دربارهی فیلمهای جدید سینمای ایران گپ میزدیم. سال گذشته که در مدرسهی اسلامی هنر تدریس میکردم، او را در اتاق آرشیو فیلم ملاقات کردم و فهمیدم مشغول سر و سامان دادن به آرشیو فیلم آن مرکز است. از آن به بعد، هر هفته قبل یا بعد از کلاس گپ و گفت شیرین و جذابی داشتیم دربارهی فیلمهایی که باید رد و بدل کنیم و معمولاً صحبتمان آن قدر به درازا میکشید که یکی از مسئولین مدرسه میآمد و به نحوی تذکر میداد که دیر شده و باید برویم سر کلاس. هنوز هم تعدادی از فیلمهای امانتگرفتهشده و تعدادی دیسک خام پیش من مانده که قرار بود به دستش برسانم تا آرشیوش را کاملتر کند. وضعیت عجیبی است؛ فکر نمیکردم قرار باشد روزی بنشینم و برایش مرثیهسرایی کنم. آدم وقتی در موقعیت استاد و شاگردی نسبت به جمعی قرار میگیرد، فکر میکند آنها همیشه هستند و خودش ممکن است زمانی نباشد. آمادگی چنین وضعیتی را نداشتم. میگوییم که تصادف بوده و ظاهراً «تصادف» به معنای واقعهای ناگهانی و پیشبینینشده و خارج از اختیار ماست. در سالهای اخیر این چندمین بار است که عزیزی را به واسطهی همین تصادفها از دست میدهم؛ آخرینهایش مرحوم مهرزاد مینویی و مرحوم آقای مددپور بودند و حالا هم که مرحوم اسدی. در سالهای دورتر مرگها و جداییها «شهادت» نام میگرفتند که به هر حال صرف شهید نامیده شدن با خودش نوعی تسلی خاطر به همراه میآورد. اما این مرگهای جادهای و تصادفهای ماشینی، عجیب تلخ و آزاردهنده و تأسفبارند. چیز دیگری ندارم بگویم جز آن که دعا کنم خداوند به روح مرحوم آقای اسدی آرامش بخشد و او را بیامرزد و به پدر و مادر و همسر و فرزندان و دوستانش صبر عطا کند و مرا هم دیگر در چنین موقعیتی قرار ندهد. هر چند که بعید است این درخواست آخری محقق شود و همیشه باید منتظر بود کسی پیدا شود و بخواهد خبری را بدهد که فکر نمیکرده روزی برسد که مجبور شود آن را نقل کند… خدا عاقبت همهی ما را ختم به خیر فرماید.