تو، پیش از هر چیز «نازنین» بودی. و اصلاً زمختی نداشتی. یکسره لطافت بودی و هر که شعر میگفت درحال چشیدن طعم زیبایی تو بود؛ منتها بهقدر گنجایش پیالهاش و دهانش…
نازنین بودی و دستت یکسره مشغول پیرایش ناسازیها بود. رفتارت نازنین بود و وقتی حرف میزدی کلامت مثل قند بود؛ شیرین بود و زود آب میشد. نگاهت نازنین بود که بر هر که نصیب میشد، وجودش گرمی میگرفت و بهحیات مشتاقتر میشد.
پیراهنت نازنین بود، کفشت نازنین بود، دستمالی که با آن عرق از جبین برمیداشتی نازنین بود. محاسنت نازنین بود. پوستت نازنین بود و منافذ گونهات حرارت بوسه خداوند داشت.
چقدر زود عاشقت شدم. دستت را که درآسمان حرکت میدادی، رنگین کمانی ساختهبودی برای آنکه مرا مدتها در خیال خوش نرمی حرکت انگشتانت وابگذاری و من از خیالش بهرهمند باشم.
بهرهٔ تو به همهٔ ذرهها میرسید، وقتی هر صبح طلوع میکردی و کوهها بهانهٔ ایستادنشان را از کائنات میجستند. برفها در حضور حرارت تو کمطاقتی میکردند و آب میشدند و گیاهان خدای تو را شکر میگفتند که چنین مسیر طبیعت را رقم زده بود؛ به بهانهٔ تو و در ظلِ تو.
پیراهنت نازنین بود و هربار که بهخواب من خسته میآمدی، میگذاشتی سر به دامنت بگذارم و سیر گریه کنم. دست به موهایم میکشیدی و من سیر نمیشدم. بیشتر گریه میکردم که نکند به دلت راه بدهی زمان رفتنت شده… که انگار جاودانه شدن به شمشیر تو تقدیر نبود.
خدا ملازم توام کرده بود و من لباس یکسرهای برتن داشتم. چاکرانت همپایگان فرشتگان، قدم بهچشم من میگذاشتند و بر لبذکر تو را داشتند. آنان چنین تهلیل میگفتند و من بهحکم ملازمت تو، پایشان میشستم. تو بر ایوان بهشت تکیه کرده بودی و وجودت چنان گرم بود که حیات، شایقترین جنبده مینمود. از آب پاشویه چاکرانت، چه ریگزاران که باغ و بستان نشد؛ چه تفدیده زمینها که سیراب آب ننوشید و چه جنبدگان که انقطاع حیاتشان به هرگز موکول نشد.
تو رنگت نازنین بود، بویت بیهمتا بود و من عطر دامنت را بسیار دوست میداشتم.
تو پیشانیات نور داشت و سینهات فراخ بود و چه سعادتی داشتم که به آغوشم میگرفتی…
من کمترین هراس را همیشه وقتی دارم که تو را بهیاد میآورم. شجاعتم میدهی و بازوانم را محکم فشار میدهی. دهانم اسبم را شخص نازنینت میگیری و مرکبم را هی میکنی… و من میدانم شمشیر درغلافم، از هیکردن تو ـانگارـ عصای موسا شده و بیتاب ضربِ شست نشاندادن است.
من هربار بهیاد تو میافتم، لباس رزم میپوشم. میروم به میدان. میجنگم. زخم میخورم. دورهام میکنند. حالم خراب میشود. صدای پای اسب تو وحشتزده فراریشان میدهد… تو مینشینی بالای سرم… تو، توی نازنین… با همان بو و رنگ و پیراهن و نگاه.