کارت پستال

1
(… آیا فقر غیاب آن‌چه که باید باشد و حالا به علت یا دلیلی وجود ندارد، نیست؟ در آن صورت نسبت هنرمند با این وضعیت بنیادی در حیات آدمی چگونه است؟
این فقدان و فقر کدام سویه از زندگی او را در برمی‌گیرد و در بین سایر عوامل ضد و نقیض او را دچار بحران می-کند. هنرمند به مثابه موجودی که دارای موهبت پیش‌یابی و نوعی کهانت است، نسبت به این فقدان چگونه واکنش نشان می‌دهد. شاید در مرحله نخست نسبت خود را با آن وامی‌کاود و در مرحله بعد با خلق اثری هنری که حاصل آن کاوش است، دست به مبارزه می‌گشاید. شاید این تلاش مسکنی باشد بر این فقر؛ هرچند مسکن بودن آشکارا نشان‌دهنده‌ی علاج‌ناپذیری این فقر است. نمونه بسیار واضح این فقر، جاودانگی است. کدام هنرمند نبوده که به سودای جاودانگی اثری خلق نکرده باشد. ماندن نام نیک به صراحت خبر از عطش جاودانگی می‌دهد، امضای تابلو در نقاشی، گذاشتن آخرین کاشی با اسم و عنوان معمار و د‌ه‌ها نمونه‌ی آشنای دیگر؛ اما این غیاب یک موقعیت اگزیستانسیال و وجودی برای انسان است و چون هوا در رگ فضا جریان دارد و در بطن خود نشانی از فقر و فنای هر امر انسانی است؛ امری انسانی که در یکی از ثانیه‌های مقدر به پایان می‌رسد. هرچند این فقدان به ویژه در دوران مدرن که زمانه‌ی تقدس‌زدایی از امور الهی است و همه امور به امور انسانی فرو کاسته می‌شود و علم تجربی سروری می‌یابد، به اوج خود می‌رسد.
گویی انسان در خانه‌ای مخروبه در میان کویری بی‌انتها تک و تنها بر جای مانده است. این خانه ناداری او را پوشش نمی‌دهد؛ اما بیرون آمدن از تنها جای برجای مانده همان و روبه‌رو شدن با کویر سوزان و باد و تشنگی همان. هنرمند اما پنجره‌های این خانه را رنگ می‌زند، پندار می‌آفریند و گاهی تابلوهایی از سر تقصیر می‌کشد و بر دیوار خانه می‌آویزد. در همین جا است که موزه متولد می‌شود. به یاد بیاورید که موزه لوور در همین زمانه متولد می‌شود (1973). اما چون این غیاب تبدیل به چشم‌انداز جان او شده است از این ناداری در رنج مدام است و گاه خود را در موقعیتی می‌بیند که گویی زیستن برای او امکان‌ناپذیر می‌شود تا این‌که روزی از روزها ارنست همینگوی با تفنگ شکاری، خود را شکار می‌کند…)

2
(… اما هنرمند با خلق اثر هنری فقر را برملا می‌کند و راوی غیاب بسیاری چیزها در زندگی انسان می‌شود. این روایت فقط یک روایت است و نه چیز دیگر. قصه دخترک کبریت‌فروش بسیار معروف‌تر از آن است که بخواهم آن را به یادتان بیاورم. در همان حال که تماشاچیان نمایش حزن‌آلود دختر کبریت‌فروش در سالن مخمل‌پوش گرم و سرشار از عطر با گریه نمایش را تماشا می‌کردند دخترکی در کسوت واقعی خود لرزان و لب‌کبود در بیرون سالن نمایش برای فروختن کبریت‌های خیس و نم‌دار خود التماس می‌کرد. در صحنه‌ی بعد تماشاچیان نمایش بی‌اعتنا و سبک (چون گریه مفصلی کرده بودند) پرشور و سرخوش برای رفتن به خانه‌ی گرم و آرام خود عجله می‌کردند. در حالی‌که صورت بعضی از آن‌ها خیس اشک بود.
در چنین حالتی هنرمند واقعیت فقر را برملا نمی‌کند. بلکه اگر بخت‌یار و خوش‌اقبال باشد آن را به موضوعی برای لذت و تأمل تبدیل می‌کند. و از راه لذت است که مخاطب مجال می‌یابد به فقر بیاندیشد و اما اگر این اتفاق رخ ندهد در همان مرحله لذت باقی می‌ماند و از این رو است که گاه دخترکی بزرگ شده در غوغای تجمل، آرزو می‌کند کاش همان دخترک کبریت‌فروش یا الیورتویست باشد.
از جانب دیگر هنرمند در این روایت هنری از فقر که انسان در دنیای واقعی با آن سر و کار دارد با تبدیل فقر به قصه کاری اخلاقی انجام می‌دهد. یعنی در واقع او را از روبه‌رو شدن با فقر واقعی و آثار و نتایج آن می‌رهاند و به او می‌آموزد که فقر گاهی موهبت است و گاه رنج و پریشانی. هنرمند با اثر خود آن توان را ندارد که فقر را براندازد؛ اما به نصیحت افلاطون عمل کرده و جانب اخلاق را نگه داشته است و از این جهت هنرمند شایسته ستایش است…)

3
(… گاه وقتی شده است که کتابی را در دست دوستی دیده‌اید و بعد او کتاب را از شما پنهان کرده است. در بیشتر اوقات مشکل پیش پا افتاده اخلاقی وجود ندارد. خواننده آن اثر پیش خود فکر کرده که شاید شما با دیدن و خواندن آن اثر پی به فقر اثر ببرید و بعد آبروی فهم و درک هنری او برود. چنین آثاری بدون هیچ سر و صدا خوانده یا دیده می‌شوند، همان‌طور که ازدواج دختر و پسری فقیر بدون سر و صدا انجام می‌شود. در این‌جا هم آن دوست شما تلاش می‌کند با پوشاندن آن اثر، فقر اثر هنری را بپوشاند، فقری که خجالت‌آور است. می‌دانیم که انتخاب خوبی فرآیند دردناک و طاقت‌بری دارد؛ اما گاهی فقر مایه مباهات یا لاقیدی می‌شود. اجناس ارزان‌قیمت که کنار خیابان به فروش می‌رسند برای آدم‌های فقیر تولید شده‌اند. آثار فقیر هم برای آدم‌های فقیر ساخته می‌شوند و گریزی از آن نیست. و نشان‌گر شأن وجودی و وسعت فهم و درک محدود ما آدم‌ها است. هرچند به نظر می‌رسد آثار فقیر هنری به سودای خلق اثری فاخر تولید نمی‌شوند بلکه وسیله‌ای هستند برای تداوم فقر در ضمیر و ذهن مخاطب تا پرسیدن را کم‌تر جدی بگیرد. به قول سانتاگ: «عکس، انقلاب را غیر ممکن کرده است.» به یاد بیاورید که آدم‌های فقیر در همان آلونک تنگ و تاریک خود بیش‌تر از هر چیز عکس چسبانده-اند، هنرپیشه‌های زیبا و ورزشکاران با بدن‌های اسطوره‌ای. مسئله‌ی عمده و (اغلب) فراموش‌شده در این میان این است که این آثار به سودای پوشاندن فقر و بی‌اطلاع نگاه داشتن آدم‌ها از فقر واقعی است. همان‌گونه که آن لباس ارزان‌قیمت کنار خیابان با القای توهم تن‌پوش بودن، آدم را از عصیان بر بی‌لباسی می‌رهاند و آن عکس رمبو بر دیوار نم‌دار و زرد اتاق آن کارگر، او را به توهم و خیال فرو می‌برد…)

4
(… همه‌ی ماها از کوچک و بزرگ، هر کدام دنیای ویژه‌ی خود را داریم؛ دنیایی با شهرها و خیابان‌ها، آدم‌ها و اشیاء، رفتار و کلمات. بسیاری از این موقعیت‌های انسانی منحصر به فرد هستند، خیال خام‌اندیش که مرز نمی‌شناسد. چه بارها که در ذهن و سویدای دل، آرزویی ساخته‌اید به هفتاد رنگ و در موقعی دیگر با دوستی از دست‌رفته هم‌کلام شده‌اید. هنرمند شاید آن کسی است که آن همه را که گفتیم ساخته و پرداخته و در اثری هنری به مخاطب نشان داده است. هنرمند «جهان‌گیر» است و گاه چنان در جهان موجود تصرف می‌کند و آن را تغییر می‌دهد که باز شناختن آن بدون اطلاع از نشانه‌های جمعی میسور نیست.
هرچه این جهان ذهنی، تو در تو باشد و اثر برآمده از آن دارای چشم‌اندازهای وسیع انسانی، برای مخاطب ثروت می‌آورد؛ ثروت معانی. اتفاقاً یکی از اسرار ماندگاری آثار هنری همین تو در تو بودن اثر است و قابلیت تأویل و تفسیرهای مکرر داشتن. معنا جاودان است برخلاف اشیاء و آدم‌ها، انسان در معنا است که می‌تواند جاخوش کند. از جانب دیگر هرچه جهان هنرمند فقیرانه و کم‌بازده باشد، بیش از آن‌که بر فقر آگاهی مخاطب بیفزاید خبر از درون فقیر سازنده‌ی اثر می‌دهد.
اثر غنی محصور در گذشته یا حال نیست، بلکه متعلق به آینده است و خبر از آن می‌دهد، آینده‌ی جان و ظهور امکان‌های بی‌شمار هستی آدمی، امکان‌هایی که گسترده و بی‌شمار هستند و برای هر مذاق و هر اهل فکری چیزی در چنته دارند. بارور و شکوفان.

5
(… همه‌ی زمان‌ها که بهار نیستند، پر از باران و بادهای بار‌آور؛ تابستان گرم و سوزان، کویر و بی‌آبی و تنها چند درخت گز و بوته خارشتر سرگردان هم هست. موقعیت‌های انسانی همه این‌گونه هستند. تجربه‌ی تاریخی ما خبر از این واقعیت تلخ و گس می‌‌دهد. گاه وقتی انگار فکر و اندیشه فراوان و پر رونق می‌شود، آدم‌ها بی‌آن‌که بدانند حکیمانه سخن می‌گویند، ستاره اقبال عالمان طلوع می‌کند، کتاب‌های دوران‌ساز نوشته می‌شوند و شعر حافظ می‌شود لالایی کودکان. زمانی دیگر بارش معنا قطع می‌شود و زمان خواندن نماز باران معنا می-رسد. هنرمند در این زمانه سترون چه می‌تواند بگوید. گاهی یوسف‌وش از انبار معانی که به‌ دست گذشتگان برای آیندگان ذخیره شده بهره می‌برد و قُوت جان مخاطب را فراهم می‌آورد. در این‌جا او داغ بر جان مخاطب می-گذارد؛ اما این داغ، داغ ننگ نیست، داغ شفا خواستن است، یاد هندوستان افتادن است. این داغ توهم‌زدا است و عطش‌آور که چون عطش در میان مردم رایج شد، زمانه‌ی باریدن معنا فرا خواهد رسید.
از جانب دیگر گروهی از هنرمندان این فقر را روایت می‌کنند، آثار کسانی چون هدایت، کافکا، هنرمندان دادائیست و دیگران، تلخ و ترش خبر از سترونی زمانه‌ی هنرمند می‌دهد. زمانه‌ی بیهودگی زندگی‌ها و آدم‌ها، زمانه‌ی قحطی معنی؛ شاید زمانه‌ی ما …)

6
(… و اما آیا هنرمند با ذهنی خالی می‌تواند فقر را دست‌مایه نوشتن یا خلق اثر هنری کند، هنرمند به راستی بیش از هر کس دیگر با زمانه خود آشنا است. و نشانه‌های فرهنگی مسلط و رایج در اطراف خود را می-شناسد، آن‌چه دیگران از دیدن آن عاجز هستند را دیدنی می‌کند. اما دیدنی کردن فقر گاهی می‌شود سودای هنرمند، هنرمند در باطن مواجب‌بگیر کسی یا جایی می‌شود. فقر واژه خوشبختی است و شاید بیش‌تر از هر موضوعی در ادبیات به فقر پرداخته شده است. با آن‌، چه هنرمندانی که به نوایی نرسیده‌اند! اما پرداختن به فقر مادی در پاره‌ای زمان‌ها راه را بر پی‌جویی انواع دیگری از فقر – که جهان و جان مخاطب حی و حاضر است – می‌بندد و هنرمند که می‌داند فقر همیشه اشک‌های فراوانی در چنته دارد از آن سودها می‌برد.
اثر هنری آن‌گاه شأن اخلاقی خود را رعایت خواهد کرد که با گفتن از فقر بر غنای جهان بیفزاید و در نهایت تقاضای عدالت را در بازار فکر و زندگی افزایش دهد و او را به پرسش از بنیادهای فقر بکشاند، هرچند نباید از هنر، انتظار معجزه داشت اما هنرمند با گفتن از مرض، تکلیف مریض در پرسیدن از درمان را روشن می‌کند.
هرچند فقر، دوستداران زیادی در میان اغنیا دارد؛ چرا که ترحم در پاره‌ای مواقع نوعی عشوه‌گری است و کدام آدم سیر که هوس آن نکند. داستان تکراری علاقه‌مندی انسان غربی به آثاری که نشان‌دهنده‌ی فقر سایر ملت‌ها است را به یاد بیاورید؛ آن‌ها از دیدن فقر این آدم‌ها چه لذت‌ها که نمی‌برند، گروه‌های خیریه راه می-اندازند تا لذت بیشتری ببرند، به این آثار جایزه می‌دهند تا لذت‌شان مضاعف شود و هنرمند چه رسالت سنگینی دارد اگر باید به چیزی متعهد باشد…)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 + 16 =