داستانکی از لری فاندِیشِن
نوشتههای پشت پنجره مرا به داخل کشاند. با یک دلار دو تخم مرغ نیمرو، نان تست و سیب زمینی میدادند. این محل از اکثر اغذیهفروشیهای خانگی تمیزتر بود. نوشتهها را با حروف دستی خیلی تمیز و مرتب چسبانده بودند. سایبان سبز و سفیدی هم روی در ورودی زده بودند که روی آن نوشته شده بود «کلارا.»
داخل مغازه خیلی دلچسب و سنتی به نظر میآمد. حال و هوای خانگی داشت، بوی تازگی میداد و اصلاً چرب و چیلی نبود. صورت غذا را چسبانده بودند روی دیوار. مختصر و مفید. فهرست انواع اغذیهٔ موجود و نان تست روی تابلو به چشم میخورد.
یکی از نوشتهها را پاک کرده بودند. حدس میزدم جو باشد. به هر حال من اهل نان جو نبودم.
چون تنها بودم نشستم دم پیشخان تا میزها را برای مشتریهای دیگر بگذارم که از راه میرسیدند. در آن ساعت کار و کاسبی کساد بود.
فقط سر دو میز مشتری بود و من تنها دمِ پیشخان ایستاده بودم. خوب هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود.
پشت پیشخوان مرد کوتاه سیاه مویی با سبیل مشکی و ریشی تنک این طرف و آن طرف میرفت. لباس سفید و مرتب آشپزها را به تن داشت. پیراهن و شلوار و پیشبند، بدون کلاه. لهجهی غلیظی داشت. روی پیراهنش اسم «خاویر» به چشم میخورد.
قهوه سفارش دادم و مهلت خواستم که بین صبحانهٔ مخصوص یک دلاری و پنیر برشتهٔ یک دلار و پنجاه و نه سنتی یکی را انتخاب کنم. املت پنیر برشته را انتخاب کردم.
قهوهٔ غلیظ و داغ بود حال آدم را جا میآورد. روزنامهام را روی پیشخوان باز کردم و خاویر که رفت سر اجاق تا صبحانهام را حاضر کند، فنجان قهوه را آهسته سرکشیدم.
خاویر تخم مرغها را روی سینی اجاق شکست، نانها را هم توی توستر گذاشت که مأمورها رسیدند. آنها یقهٔ خاویر را گرفتند و بیآنکه حرفی بزنند دستش را پیچاندند و پشت سرش بردند. او هم حرفی نزد. مقاومتی نکرد. هلش دادند و پرتش کردند توی ماشینی که بیرون منتظر بود.
روی اجاق تخم مرغهای من جلز و ولز میکرد. دور و برم را نگاه کردم که یکی دیگر از کارکنان را پیدا کنم. خبری نبود. شاید توی دستشویی یا آن پشت بود. روی پیشخوان خم شدم و صدا زدم.
کسی جواب نداد. پشت سرم را نگاه کردم. دو مرد سالخورده سر میزی نشسته بودند و دو پیرزن سر میز دیگر. زنها حرف میزدند. مردها روزنامه میخواندند. انگار متوجه بردن خاویر نشده بودند.
بوی سوختن تخم مرغها میآمد. نمیدانستم چه کنم. به خاویر فکر کردم و به تخم مرغها چشم دوختم. بعد از مختصری دودلی دل به دریا زدم و از صندلی گردان قرمز پایین آمدم. رفتم پشت پیشخوان. پیشبند اضافه را برداشتم و بستم. بعد هم کاردک را گرفتم دستم، تخممرغ را برگرداندم. نانها از توستر پرید بیرون، هنوز برشتهٔ برشته نبود، دوباره فشار دادم توی دستگاه. وقتی غذا را آماده میکردم، پیرزنها آمدند تا پول غذاشان را بپردازند. پرسیدم چه غذایی سفارش داده بودند. انگار تعجب کردند که یادم نمانده. قیمت روی صورت غذا را نگاه کردم و زنگ صندوق را به صدا درآوردم. به آرامی دست توی کیفهای بزرگشان کردند و پول درآوردند. یک دلار هم انعام دادند و رفتند. تخم مرغها را از روی اجاق برداشتم و توی بشقابی تمیز سراندم.
نان آماده بود؛ به آن کره مالیدم و توی بشقابِ تخممرغ گذاشتم و بشقاب را هم کنار روزنامه.
تا آمدم از پشت پیشخوان به این طرف بیایم، و روی چهارپایه بنشینم، شش مشتری تازه رسیدند.
پرسیدند: «میشود میزها را به هم بچسبانیم و با هم سر آن میزها بنشینیم. آخر همهمان با هم هستیم!»
گفتم که اشکالی ندارد. شش تا قهوه سفارش دادند دو تای آنها بدون کافئین بود.
به صرافت افتادم که بگویم من اینجا کار نمیکنم اما خوب شاید گرسنه بودند. قهوه ریختم سفارش آنها ساده بود: شش تا صبحانهٔ مخصوص با نان تست گندم. سر اجاق مشغول شدم.
بعد پیرمردها آمدند پولشان را دادند. مشتریهای تازهای هم از راه رسیدند. ساعت هشت و نیم دیگر فرصت سرخاراندن نداشتم. با این وضع و اوضاع کار، نمیدانم چرا خاویر یک پیشخدمت زن نمیگرفت. شاید فردا یک آگهی استخدام به روزنامه بدهم. من هیچ وقت به کار اغذیهفروشی مشغول نبودم. اصلاً نمیتوانستم یک چنین جایی را به تنهایی بگردانم.
* Deportation at Breakfast by Larry Fondation
Flash Fiction: 72 Very Short Stories
by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992