وقتی ده سالم بود، نمیتوانستم بفهمم الویس پریسلی(1) چی داشت که بقیهی ما پسرها نداشتیم. منظورم این است که او یک سر، دو دست و دو پا داشت؛ درست مثل همهی ما. هر چی که بود او یک چیز خیلی خوب لعنتی را مخفی کرده بود؛ چون همهی دخترهای یتیمخانه را به دور انگشت کوچکش چرخانده بود. ساعت 9 صبح شنبه تصمیم گرفتم از آیگن کروتر، یکی از پسرهای بزرگتر از خودم بپرسم چه چیزی باعث شده بود تا الویس یک آدم خاص باشد. او به من گفت به علت موهای فر و طرز راه رفتن الویس است.
حدود یک ساعت و نیم بعد پسرهای یتیمخانه همگی به یک سالن ناهارخوری بزرگ دعوت شدند و به ما گفتند قصد دارند همهی ما پسرها را برای خرید یک جفت کفش قهوهای و کوتاه کردن موهایمان به فلوریدا ببرند. و آن موقع بود که فکر بزرگی به سراغم آمد. افتاد روی سرم و تمامی نداشت؛ درست مثل اینکه هزاران آجر بر سرم بریزد. اگر مدل موی الویس آن راز بزرگ بود، پس این همان چیزی است که قصد داشتم به آن برسم.
همهی راه را تا شهر دربارهی آن صحبت کردم. مدل موی الویس که میخواستم آن را داشته باشم. به همه گفتم از جمله به مارتن که از یتیم خانه ما را به شهر میبرد، گفتم من دوست دارم درست مثل الویس پریسلی شوم و یاد خواهم گرفت که دقیقاً مثل الویس راه بروم و روزی مثل او ثروتمند و مشهور میشوم.
وقتی کفشهای قهوهای نوام را گرفتم، نیشم تا بناگوش باز شده بود؛ هنگامی که اطراف فروشگاه قدم میزدم، کفشهایم را به همه نشان میدادم و به آنها مینازیدم. آنها واقعاً میدرخشیدند، فوقالعاده خوب بودند. دوست داشتم به استخوانهای پایم در برابر ماشین مخصوص اشعهی ایکس که در فروشگاه بود، نگاه کنم. استخوانهای پایم سبز رنگ به نظر میرسیدند. بیصبرانه منتظر رسیدن به آرایشگاه بودم، مخصوصاً حالا با کفشهای براق قهوهای نوام خیلی خوشحال میشدم که به یتیمخانه برگردم و تمرین کنم تا مثل الویس شوم.
بالاخره به یک آرایشگاه بزرگ رسیدیم، جایی که موهایمان را برای اینکه ما یتیم بودیم مجانی کوتاه میکردند. به طرف یکی از صندلیهای آرایشگاه دویدم و از آن بالا رفتم؛ تا لبهی میز خودم را کشیدم بالا و مرد آرایشگر بازوهایم را گرفت و مرا بالاتر نشاند. به مرد نگاه کردم و گفتم «من مدل موهای الویس را میخوام. میتونی موهام را مثل الویس کنی؟«. این سؤال را با لبخند بزرگی که بر صورتم بود از او پرسیدم. گفت «فقط بشین و ببین چی کار برات میکنیم، مرد کوچک». وقتی شروع به کوتاه کردن موهایم کرد، خیلی خوشحال بودم. درست زمانی که شروع به کوتاه کردن موهایم کرد، مارتن به او اشاره کرد بیاید آن گوشه که او ایستاده بود. چیزی در گوش مرد آرایشگر گفت و او هم سرش را تکان داد، مثل اینکه داشت به مارتن میگفت «نه«. مارتن به سمت مرد دیگری که در صندلی مدیریت نشسته بود، رفت و با او صحبت کرد. بعد از آن، مرد قد کوتاه از پشت میز آمد به سمت آرایشگر و چیزی به او گفت. چیزی که بعداً دانستم چه بود، مردی که موهایم را کوتاه میکرد به من گفت که آنها اجازه ندادهاند که برای تو مدل موهای الویس را درست کنم. دیدم شانه را برداشت و گذاشت سر ماشین موزنی و بعدش دیدم همه ی موهایم کف سالن ریخت.
وقتی تراشیدن کل موهای سرم را تمام کرد، پودری به سرم زد که واقعاً آن را بودار کرد، یک سکه به من داد و گفت برو بیرون و از دستگاه شیرینی فروشی یک تکه آب نبات برای خودت بخر. سکه را به او برگرداندم و گفتم گرسنه نیستم. گفت «خیلی متأسفم بچه». از صندلی آرایشگاه پایین آمدم و همان طور که اشک از چشمانم سرازیر بود گفتم «من بچه نیستم«. نشستم کف سالن و موهایی که روی کفشهای قهوهای و براق نوام ریخته بود را تمیز کردم چون که میخواستم نو و براق باقی بمانند. از روی زمین بلند شدم، شلوار کوتاهم را تمیز کردم و به سمت در قدم برداشتم. مارتن به حالت خیلی مسخرهای به من لبخند زده بود. مردی که موهایم را کوتاه کرده بود، به طرف او آمد و گفت «تو فقط یک زن هرزه لعنتی هستی». مارتن نعرهی بلندی بر سرش کشید و با سرعت هر چه تمامتر به سمت دفتر مدیر رفت. مرد با سرش ضربهای به دیوار زد و بیرون گوشه یک دیوار آجری رفت و سیگاری روشن کرد. به آهستگی بیرون رفتم و کنار او ایستادم. نگاهی به پایین انداخت، لبخندی به من زد و سر کچلم را نوازش کرد. با چشمهای خیس و قرمزم نگاهی به او کردم و گفتم «تو میدونی الویس پریسلی هم استخوانهای سبز دارد یا نه؟«.
پاورقی:
1- الویس پریسلی خوانندهی «راک اند رلی» بود که موفقیتهای بیشمارش سبب تغییراتی در نوع فرهنگ مرسوم مردم آمریکا شد.
* Rager dean kiser