داستان کوتاه
«سرت را بالا بگیر». این اولین چیزی بود که در گارد پرچم روی آن تأکید داشتند. چانهات را بالا بگیر، پشتت را راست کن و آن پرچم را با همهی ارزشش بالا ببر. اگر این کار را درست انجام داده باشی، میلهی پرچم پشت دستانت رها میشود، مثل اینکه قسمتی از تو میشود و اگر اینگونه نشد، بازهم سرت را بالا نگه میداری.
وقتی در گوشهای از خیابان بوفرت دور هم جمع شده بودیم، او را دیدم. تا نیمهی رژه تنها کاری که انجام میدادم این بود که سرم را افقی بالا نگه دارم. بابا، با موهای یکدست بلوند، همان فک چارگوش و مثل همیشه ایستاده، یک دستش را در جیب عقب کرده بود و با دست دیگر شیشه نوشیدنی را گرفته بود. تنها کار دستان من حفظ آن پرچم بود، تا جایی که نوک انگشتانم به وزوز کردن افتد. چپ، بیرون، چرخش به راست، بالا، نگه داشتن و چرخاندن.
او جلوی فروشگاه لوازم عروسی بود و درست هنگامی که از برابرش میگذشتم، پرچم گره خورد، نظر به راست و ما به هم خیره شدیم، صورت به صورت. نمیتوانم بگویم صد در صد مرا شناخت، اما فنجانش در میانهی رسیدن به لبهایش متوقف ماند.
مثل آنکه تونلی بین او و من نگاههامان را به یکدیگر دوخته باشد، همهی چیزهای دیگر نامشخص به نظر میرسیدند و حالا از آن جا رفته بود، هنگامی که گروه پرچمها را به شکلی که خداوند، ایالات متحده آمریکا را تقدیس کند و برکت دهد، به اهتزاز در میآورند، پشت سر جمعیت ناپدید شد.
جلو من، امیلی سیگمون در حال چرخش پرچم به دور خود آن را انداخت. از روی آن گذشتم و مارش را حفظ کردم، مطمئن شدم که پاهایم بر پارچهی درخشان قرمز فرود نیامده باشد. نایستادم تا پرچم افتاده را بردارم چون گروه مارش در حال ادامه دادن بود. به سمت بالا و جلو، به اهتزاز در آوردن، به عقب کج کردن و چرخیدن، دایره از جلو، تغییر دستها، دایره از عقب، صدای شلاقی، چپ، راست، بابا، بابا.
خدای بزرگ، هوا گرم و داغ بود. مثل رژهی سنتی سربازان در صد سال پیش به نظر میرسید، باید کسی فکرش را میکرده که آگوست ماه خوبی برای مارش نظامی نیست. بیست ثانیه زیر سایه درختهای بلوط روبهروی کتابخانه ایستادیم، مادر را با بریان و بچه دیدم. فکر کردم چه میشود اگر بفهمند پدر اینجاست. دستها به طرف بالا تکان میخوردند، دو، سه، چهار.
رژه در کنار پارکینگ بانک تمام شد. آن جا پر بود ازماشینهای کروکی با پوسترها و تابلوها. «شهردار، هری ندهم»، «رز مکی، ثبت اسناد»، «میستی برونت، معشوقهی همهی آمریکاییها.» باشگاه کوهنوردی 4h بیموقع بستههای یونجه را روی کامیون برداشت میگذاشت و کسی هم آنها را روی هم قرار میداد. کمی علف روی دستم ریخت.
باید از آنجا میرفتم. همهی افراد دور و برم در حال صحبت کردن بودند اما همهی صدایی که من میشنیدم خروخرنفسزدنها و تپشهای قلبم بود. امیلی سیگمون گریه میکرد و همهی دخترها دلداری اش می دادند، میتوانست برای هر کسی اتفاق بیفتد. اما ذهن من در 5 بلوک عقبتر در خیابان بوفورت بود. پرچمم را برداشتم، در وانت گروه گذاشتم و دویدم برای یافتن پدر. سه سال از آخرین باری که دیده بودمش گذشته بود.
ازدحام جمعیت هنوز زیاد بود، به طرف پارکینگ بزرگ حرکت کردم، عرض دادگاه را طی کردم و از کوچهی پشت خیابان بوفورت گذشتم. به فروشگاه لوازم متعلق به عروسی که رسیدم، همه جا را نگاه کردم اما رفته بود. نمیتوانستم باور کنم، انگار اصلاً آنجا نبوده است. بعد از اینکه عرق و گرد و خاک را از چشمانم پاک کردم بالاتر از مغازهی رادیاتورهلی دیدمش، داد زدم بابا، فایدهای نداشت، باباهای زیادی توی جمعیت وجود داشتند، پس با یک اسم دیگر صدایش کردم، «یسی لی یربروق».
برگشت. رسیدم به جایی که ایستاده بود، دستش را بالای چشمانش گذاشت تا سایه بیفتد و ببیند چه کسی صدایش کرده؟ لبخندی تحویلم داد، یک خندهی بزرگ، یکی از بهترینها. «هی، نگاش کن» وقتی کنارش رسیدم خیلی آهسته گفت: «چقدر بزرگ شدی!»
گفتم «سلام» خیلی ناگهانی خجالت کشیدم و بابا ناشیانه با آرنج و شانههای پهنش مرا بغل کرد، تهریش زبرش گردنم را میسوزاند و میتوانستم بوی عرق و کمی بوی تند ویسکی که با لیموناد مخلوط شده است را احساس کنم. دوباره گفتم «سلام».
فقط نگاه میکرد. چشمانش همانطور آبی بود. صورت سبزهای که از وسط استخوانهای گونه و بینی کش آمده بود، ابروهایش تقریباً به سفیدی میزدند و خورشید بر موهای بلوندش میتابید.
پسر طلایی. خطهای کوچکی در گوشهی چشمانش شروع به نمایان شدن کرد. گفت: «وقتی پرچم رو تکون میدادی دیدمت، کارت عالی بود.» دستهایش را در جیب شلوار جینش کرد و به جمعیت نگاهی انداخت. «ها، این شهر هیچ وقت عوض نمیشه. مطمئن باش خاطرههای زیادی رو دوباره از نو تازه میکنه».
گفتم: «من گواهینامهی رانندگی دارم.» «بیشتر از سه ماه با مامان رانندگی کردم تا تونستم گواهینامه بگیرم.» هیچ جیبی در یونیفرم سبز رنگ و کوتاهم وجود نداشت. هیچ جایی نبود تا دستهایم را در آن فرو کنم. «فردا شب اولین بازیمان با برونکرهیله، میخوای بیای؟»
«راست میگی؟ قبلاً رانندگی کردی؟» دو نفر از مردمی که در حال قدم زدن بودند به بابا سلام کردند و او نیز برگشت و به آنها سلام کرد. «مادرت اینجاست؟»
«یه جایی همین دور و برا. تو… میدونی که اون دوباره ازدواج کرده؟»
به خورشید، بالای سرش چپ چپ نگاه کرد و بعد خندید، سرش را تکان داد «بریان، از بین همهی مردها، کثافت.»
پدر شون گارلیتز و همینطور دو نفر دیگر از مردهایی که از قبل بابا را میشناختند، برای صحبت کردن با او پیش ما آمدند. همهی آنها از دیدن بابا خوشحال بودند و مدام از او میپرسیدند چرا بیشتر اینطرفها سر نمیزند. بابا درباره ی شهر ویلمینگتون حرف میزد و از تورهای ماهیگیری که در آنها شرکت میکرد، و من فقط آنجا ایستاده بودم، احساس میکردم همهی آنها قد بلندند و بوی عرق میدهند، تا اینکه مامان را دیدم که در طول پیادهرو راه میرفت. بریان کالسکهی بچه را هل میداد و قطرههای عرق را از روی گوشش پاک میکرد، صورتش آفتاب سوخته بود.
مامان لبخند میزد، نگاه غیر مستقیم، اما خیرهاش به سمتم پرتاب میشد، مرا بغل میکرد «خیلی خوب کارت رو انجام دادی جی ال. همهی دخترها خیلی عالی بودند، واقعاً به تو افتخار میکنم.» موهایش را به عقب و پشت گوشش انداخت، بازوهایش را گرفت و به طرف بابا چرخید «بسیار خوب، یسی لی. حالت چطوره؟»
خیره به مامان نگاه میکرد، مثل اینکه آن تونل یکطرفهی نگاه را تصاحب کرده است. بعد بابا چمباتمه زد و شروع کرد به حرف زدن با بچه «خیلی خوب، تو کی هستی؟ باید کینزی باشی. شنیدم تو مثل یه هفتتیر هستی.» انگشتانش را در دستان بچه گذاشت و با چشمی نیمهباز به بالا و مامان نگاه کرد. «سلام الیزابت. از دیدنت خوشحالم.» بریان پا به پا شد و بابا نگاهی به او انداخت و سری تکان داد «بریان!»
«یسی لی!» آنها فقط به هم خیره شدند و من تقریباً میتوانستم صدای غریدن و سم کوبیدن را برای دست و پنجه نرم کردن بشنوم. «چی باعث شد به شهر برگردی؟»
«اوه، فقط میخواستم دوری بزنم.» بابا دوباره ایستاد و به من نگاه کرد. «به جی لی سری بزنم. اینجا.» از مامان پرسید «با تو مشکلی نداره؟»، خندهی نصفه کارهای کرد و گفت «این دخترمه.»
مامان پرسید «چه قدر میمونی؟ شاید تو و جی لی دوست داشته باشین یه کمی رو با هم بگذرونین.»
بابا گفت «درسته» دوباره با بریان چشم تو چشم شد.
خاله جودی و من چرخاندن کیبر (1) را در حیاط پشتی تمرین میکردیم، جایی که میتوانستیم حرکات خود را در درهای شیشهای ببینیم. خاله گفت: «باید خیلی سریع و محکم اون رو بگیری و بچرخونی.» نشانم میداد که چه طور این کار را انجام میدهد. میلهی پرچم به هوا میرود، کاملاً میچرخد و در آخر درست در دستانش میافتد. با لبخند بزرگی به طرف من میچرخد و میگوید «این را هم یاد گرفتی.»
بعد من امتحان میکنم اما به طرف پیادهرو کج میشوم و زمین میخورم. «دوباره برش دار. آرنجت را به طرف داخل بگیر و خیلی به جلو خم نشو. سرت رو بالا بگیر.»
دفعهی بعد، توانستم حملش کنم ولی با کلی اشکال، و خاله میخندید. میگفت: «خیلی سریع کار یاد میگیری، عزیزم.» لبخند که میزد چانهاش چال میافتاد و چشمانش میدرخشید. وقتی من امتحان میکردم، بیشتر به نظر میرسید که شکلک در میآورم، مثل اینکه باد معدهام را پشتم حبس کنم. خاله جودی آهی میکشید و میگفت: «بیا دوباره کیبر رو بچرخون.»
مامان از آشپزخانه بیرون آمد و روی میز پیکنیک نشست. «بابات زنگ زد، میخواد فردا ببیندت.» به طرف خانه رفتم، مامان گفت: «بابات قبلاً زنگ زده.»
چوب پرچم را انداختم روی زمین و پرسیدم «چرا زودتر صدام نکردی؟»
«چون چیزهایی بود که من و بابات باید در موردشون صحبت میکردیم.» دنبال جایی برای نشستن زیر سایه بود. با صورت رنگ پریدهای که داشت، هرگز نمیتوانست آفتاب بگیرد. خاله جودی موزیک وسط بازی را گذاشت و تمرین را ادامه دادیم. خاله همهی حرکات را بلد است و یکی یکی با من تمرین میکند. خودمان را در آینه میبینیم. حتی بدون وجود پرچم برای موج دادن، او ده برابر از من بهتر است. بانمکتر، با انرژیتر و با فیگوری بسیار بهتر. در گذشته ملکهی هم کامینگ و کاپیتان گارد پرچم بوده و هنوز هم نشانهای آن موقع را دارد.
مامان گفت: «مثل اینکه در یک پرش زمانی هستیم»، صدایش از دور دست به نظر میآمد. «بین یسی لی و تو، جودی، احساس میکنم باید برگردم به دوران دبیرستان، عینک و فلوت بزنم.»
خاله جودی پوزخندی زد «پس بهتره برگردی تکالیفت رو انجام بدی.» کیبر را بالای دستانش چرخاند و دوری زد و پرچم یکراست در دستانش فرود آمد. «خوب، دوباره شروع کن.» چشمکی به من زد و به طرف در رفت.
مامان نوار را عقب برگرداند. همینطور که با دکمهی ضبط ور میرفت گفت: «دربارهی فردا…»
«نگران نباش. قبلاً لباسهام رو آماده کردم، کمربندم رو اتو زدم، کفشهام رو تمیز کردم، میخواهیم اول روز همدیگر رو ببنیم، موهام رو فرانسوی میبافم و… .»
«نه، منظور من، بودن تو با پدرته.» نگاهی به من انداخت، یه جورایی نگران و عصبی بود. درست مثل زمانی که میخواست خبر ازدواجش با بریان را به من بدهد. «من نمیخوام تو خیلی امیدوار بشی.»
متوجه شدم که چاک کوچکی در پرچمم -جایی که درزش زده بود بیرون- وجود دارد. باید قبل از شروع نمایش میدادم برای تعمیر، نمیخواستم هیچ عیبی وجود داشته باشد. در حالی که با پرچم ور میرفتم، گفتم «احتمالاً ما فقط یه گوشهای میشینیم. منظورم اینه که انتظار هیچ چیز بزرگی رو ندارم. مثل اینکه مثلاً اون تصمیم بگیره برگرده بیاد اینجا یا هر چیز دیگه، ولی میدونی، میتونست این اتفاق بیفته.»
به چشمهایم خیره شد. میتوانستم حدس بزنم در حال فکر کردن به چه چیزی است. خدایا! مردم باعث چه تغییراتی میشوند. فقط به این خاطر که مامان نمیتوانست بابا را مجبور کند که بماند… اما هیچکدام از ما چیزی نمیگفت. مامان ضبط را روشن کرد و من دوباره مشغول تمرین شدم. هوا خیلی تاریک بود و نمیتوانستم حرکاتم را در آینه ببینم، به خانه برگشتم، مامان دستش را روی شانههایم گذاشت.
گفت: «اون آدم بدی نیست»، خودم را از جلوش کشیدم کنار تا چشمان خیره شدهاش به خودم را نبینم. «فقط اینکه موندن پیش اون، کاری نیست که یسی لی از عهدهاش بر بیاد. و گاهی اوقات باید بذاری آدما همونجوری که میخوان باشن نه اون جوری که تو میخوای.»
شب، وقتی همه خواب بودند، پایین رفتم و سالنامهی دوران دبیرستان مامان رو از توی قفسه پیدا کردم. صفحهها را تند تند ورق میزدم، صفحههای زیادی را دیدم، خاله جودی در زمین بازی هم کامینگ، مامان که یونیفرم گروه را پوشیده بود و سایهای روی صورتش افتاده بود، تعجب کردم، مثل اینکه آن همیشه این حالت را دوست داشته است. در تاریکی، به بدترین آدمها فکر میکنم. چند صفه بعد عکس بابا را میبینم. پسر طلایی. کاپیتان حرف میزند و او در حال خندیدن است با لباس ورزشی سبز و طلایی فوتبال، خورشید نور ضعیفی بر روی کلاه فوتبالش که روی زانویش قرار داده انداخته است. یسی لی یاربروق، بازیکن خط حمله، کاپیتان تیم، کلاس 81. مقام قهرمانی، تا الان تنها تیم شهرمان که به این مقام دست پیدا کرده است و او کسی است که آنها را رهبری میکرده.
بابا و من به طرف ژونیپر پوینت رفتیم. آنجا بهترین چیز برگرها را در تمام ایالت دارد. بابا میگذارد من رانندگی کنم. این کار مرا به دلشوره میاندازد. کامیونش را در طول جادهای باریک و پرپیچ و خم میراندم. میترسیدم به کنارهی جاده برخورد کنم، احساس میکردم تایرها از لبهی آسفالت به کنارهی خاکی میافتند.
بابا گفت: «خیلی خوب رانندگی میکنی.» «سمت راست وسطای جاده جای خوبی برای عکس گرفتنه، جایی که کامیونا وایسادن. اونجا وایسا، بهت خوش میگذره.»
دستانم خیس عرق بود، نزدیک بود به فرمان بچسبند. پرسیدم: «تازگی ها چه کارایی انجام دادهای؟»
سوالم به نظر میرسید مثل گفتگو با یک غریبه باشد. «هر کاری به علاوهی ماهیگیری.»
بابا شیشه را پایین کشیده و آرنجش را روی آن گذاشت، باد موهای طلاییاش را روی بازویش میریخت. «توی یه گاراژ کار میکنم.» امروز گرفته به نظر میرسید و میتوانستم بوی الکل را از دهانش بشنوم. اگر اصلاً قصد حرف زدن ندارد، پس چرا به خودش زحمت داده تا بیاید من را ببیند. حالا بیرون از کشتزارها بودیم. انبارهای غله، زمینهای کشاورزی و گاوهای تنبل و چاق را پشت سر گذاشتیم.
«برای بازی امشب میآیی؟» پرسشهای من به اندازهی کافی ساکت و بیصدا بود ولی باعث سکوتی میشد که احساس می کردی انگار یک جانور سیاه بزرگ در کامیون با ما است.
بالاخره بابا گفت «شاید.»
به اندازهی کافی خوب نبود. حتی نسبتاً هم خوب نبود. سر چهارراه ایستادم. راهنمای سمت راست را زدم و منتظر ماندم تا کامیون نان بگذرد. «خوب، من ازت نمیخوام که شیوهی زندگیت رو عوض کنی و یا هر چیز دیگه. این یه نمایش معرکه میشه، ما هفتهها برای اون تمرین کردیم. نمایش من، نیمه اول بازیه.» چیزی نگفت، به خودم گفتم خفه شو، خفه شو، خفه شو، ولی فقط کلمات بودند که از دهانم خارج میشدند و به گوشهای میرفتند. «خودت میدونی که همه از دیدنت خوشحال میشن.» خندید. یک خندهی کوتاه مثل عوعو کردن. «اونا خوشحال میشن تازه خاله جودی هم اونجاست و… »
«بریان. فکر نمیکنم اون از دیدن من خوشحال بشه. یه گوشهای همینجا نگهدار.»
پیچیدم توی پارکینگ فروشگاه ماهیگیری و بابا در حالی که به سمت در فروشگاه میرفت، گفت منتظر باشم. مدت زمان طولانی گذشت و من مثل یک احمق آنجا نشسته بودم، عرق روی تیشرتم سرازیر شده بود. برگشت و انگار آبجو خورده بود. گفت: «نه، فکر نمیکنم بریان دوست داشته باشه منو ببینه، نمیتونم بگم اونو مقصر میدونم. اگه من جای بریان بودم، هیچ وقت نمیخواستم یکی مثل خودم اطرافم موس موس کنه.» با دست به شانهام زد، یعنی باید راه بیفتیم.
احساس میکردم صورتم داغ شده. نه به خاطر اینکه آخر آگوست بود و نه به خاطر هوای داغ، اما واقعاً داغ بودم. داشتم میسوختم. او مجبور شده بود آبجو بنوشد فقط به این دلیل که به بریان فکر کرده بود؟ و به سرش نزده بود، شاید من اینجا توی کامیون ذوب شوم؟ در حالی که صدای غیژ تایرها بلند شد از پارکینگ بیرون آمدم. بابا دستهی صندلی را گرفت. «وایسا، هی بچه آروم باش.»
«جوش نزن، مثل دیوانهها. اگر فکر میکنی خیلی سختته، اصلاً مهم نیست، واسه اومدن خودت رو زحمت ننداز.» بالای تپهای رفتم و پایین آمدم، به چپ پیچیدم. «فکر نکن الان از ضربهی روحی میمیرم، در ضمن اسم من بچه نیست.» جاده به بستر رودخانه میرسید و به تندی به راست میپیچید. مجبور شدم خیلی سریع فرمان را بچرخانم و ترمز کنم. شنریزهها از زیر تایرها به هوا بلند میشد. بابا پایش را روی پای من گذاشت و فرمان را گرفت.
کامیون یک دفعه به طرف پایین کج شد و به کنار جاده برخورد کرد، کامیون تقریباً روی دماغش بلند شد و دوباره روی زمین افتاد و با هر چهار چرخش بالا رفت. درست مثل اسبسواری. هیچ کار مفیدی از دستم بر نمیآمد، شانههای پهن بابا را گرفتم. تنها بوی تند عرقش را میشنیدم. دو متر جلوتر با برخورد به یک دیوار سنگی متوقف شدیم. قلبم تند تند میزد و گوشهایم گروپ گروپ صدا میکرد.
انتظار داشتم سرم نعره بکشد، اما فقط نفس عمیقی را بیرون داده و دنده را جا زد تا پارک کند. به عقب خم شد و روی صندلی خودش نشست، بعد از چند دقیقه به آرامی گفت: «به نظر میرسه تو خیلی بیشتر از یک نام خانوادگی از من ارث بردهای.»
باعث این خرابکاری من بودم. در کامیون را باز کردم و به حالت سکندری بیرون افتادم. به طرف مزرعه دویدم. نمیدانستم کجا میروم تا اینکه به حصارهای ریل راهآهن رسیدم. احساس تنگی نفس میکردم، قلبم تند تند میزد. فکر کردم اگر کنارم بیاید فحش خواهم داد. میخواستم به صورتش سیلی بزنم طوری که سرش روی شانهاش بچرخد. اما او فقط دستهایش را در جیبهایش گذاشت، آمد بالا، کنار حصارها و روی آن نشست مثل یک گاوچران در فیلمهای وسترن. تنها چیزی که احتیاج داشت، یک کلاه و چیزی برای جویدن بود.
«متأسفم.» این چیزی بود که او گفت. «حدس میزنم خیلی ازدست من رنجیدی.»
روی زمین نشستم. علفها خشک و زبر و پاهایم را خراش میدادند. مثل جهنم تشنه بودم، از همه چیز خسته بودم و بیزار. «چرا برگشتی به خونه؟ اصلاً چرا اینجا توقف کردی؟»
«یه همچین قصدی نداشتم». نگاهی به من کرد و شانههایش را بالا انداخت «نمیخوام احساساتت را جریحهدار کنم، بدتر از کاری که قبلاً انجام دادم، ولی این حقیقت داره. من فقط داشتم از یه تورنمنت در هندرسن ویل بر میگشتم، کامیون خیلی کار کرده بود و نیاز به تعمیر داشت. ادی هلی مشغول سرویسش بود. برای همین اومدم اونجا تا نگاهی به رژه بیندازم. انتظار نداشتم تو رو اونجا ببینم.»
پس اینطور بوده، لعنتی. چقدر احمق و ساده بودم. ایستادم و گرد و خاک را از شلوارم پاک کردم. «خوبه حداقل حالا میدونم. فقط الان فکر میکنم باید خیلی زود به خونه برگردم.» برگشتم عقب سمت ماشین و روی صندلی جای مسافر نشستم. بابا دقیقهای نگاهم کرد و بعد نشست پشت فرمان، کامیون را روشن کرد و به طرف خانه رفت. تایرها آسفالت را میبلعیدند و ما چهار پنج مایل را در سکوت رفتیم.
بعد از چند لحظه بابا پرسید چرا دوست داری در گارد پرچم باشی. گفتم: «این سبک زندگی منه. مثل یک خرچنگ واقعی.» بابا به سمت جادهی تاکرزگرورد پیچید و برایم عجیب بود اگر این آخرین گفتگو بین ما میبود. نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم همهی فشارها از وجودم خارج شوند. «گارد پرچم، واقعاً فقط برای یک چیز جالب است، احساس میکنم در حال انجام دادن یک کار سنتی خانوادگی هستم. میدونی که؟ خاله جودی، تو، مامان.» خندهی بزرگی کرد و من احساس راحتی بیشتری. «البته مامان هیچ افتخاری بدست نیاورد، فقط فلوت میزد و… .»
«اوه، اون کارش رو خیلی خوب انجام میداد. یکی از باهوشترینها بود. به کالج رفت، مدرکش رو گرفت». غیر مستقیم نگاهی به من کرد «مامانت بهم گفت تو واقعاً در مدرسه کارت خوبه. خیلی خوشحالم که این رو میشنوم.»
نسیمی که از شیشهی ماشین، تو میآمد موهایم را به هر سمتی پراکنده میکرد. با دست آنها را به عقب جمع کردم و آرنجم را روی لبهی شیشه تکیه دادم «واقعاً فقط دوست دارم پرچم تکان بدم. میدونی، ما همه با هم کار میکنیم تا همه چی درست انجام بشه. البته من هنوز خیلی خوب نیستم.»
«عالی میشوی» صاف نشست «فقط تمرین کن. تمرین کردن رو ادامه بده. چیزی که خیلی مهمه، بیشتر از استعداد، بیشتر از مهارت، اینه که چقدر دل به این کار بدی. همه چیز رو باید براش بدی و در درجهی اول برای تیم خوب باشی.»
میدانستم دربارهی چه صحبت میکند. همهی مردم شهر میدانند در آخرین دقیقه بازی لیگ قهرمانی زانویش شکست. دفاع تیم مقابل مرد قوی هیکلی بود و آن شب بابا را زده بود. میلیونها بار آن را شنیده بودم -از خاله جودی، سرمربی گیلیلند، نیمی از بچههایی که به مدرسه میآمدند و همهی آدمایی که در آن بازی بودند. آخرین بازی شب، بابا توپ قاپ زد و نگه داشت، منتظر یک دریافتکننده بود تا توپ را به او پاس بدهد و خودش جا بگیرد، توپ را نگه داشت تا زمانی که خرس مرکز دفاع برای او دندان تیز کرد. زانویش در تکل شکست ولی پاس خوبی داد و آنها بازی را بردند. بعد از آن بابا هیچ وقت فوتبال بازی نکرد.
بابا گفت «گاهی اوقات، باید قربانی بشی. میفهمی جی لی؟ بعضی وقتها فقط این باید برات مهم باشه که تیم نتیجه بگیره و در آخر سر شاید گند زده بشه به کار خودت. حتی اگه مصدوم بشی.»
جلوی خانه نگه داشت و موتور را خاموش کرد. همانجا نشستم و به صدای غیژ کردن و آه کشیدن کامیون کهنه گوش دادم، بابا به طرف من چرخید، بازویش را عقب صندلی تکیه داد. کمی چشمانش را چروک کرد، یک چشمش نیمهبسته بود و در حال فکر کردن. بعد خیلی آرام گفت: «مامانت، اون زن باهوشیه. بهتر از من عمل کرد. همیشه اینطور بود. سزاوار بهترینها بود، ولی من، خراب کردم و کارهای احمقانهای رو انجام دادم. واقعاً اون رو آزار دادم.» منتظرعکسالعمل من ماند. «اونا باعث شدن تا من مرد بدی بشم، میبینی که؟ به همین خاطر خودم و همهی گرفتاریهام از زندگیش کشیدم بیرون، سعی میکنم کارها بهتر انجام بشه، دور از اون میمونم. ولی خیلی به تو سر نمیزنم و این دوباره من رو یه آدم عوضی میکنه. خوب، پس من چیام؟ یه آدم خوب؟ بد؟ تو میدونی؟ چون من قسم خوردم، مطمئنم نمیشه.»
مستقیم به او زل زدم، لبخند میزد. «خدای من، توخیلی شبیه مامانت هستی»، سرش را تکان داد «باشه.» «امشب اگه بتونم، برای بازی میام.»
«همه خوشحال میشن. همهی اونا میگن…»
«این شهر همه کس نیست و برام مهم نیست اونا چی میگن. ولی سعی خودم رو میکنم که بیام.» چانهام را نوازش میکند و عقب مینشیند، هر دو بازویش را عقب صندلی میاندازد و سرش را تکان میدهد. «در مورد آخرین بازی من چیزی میدونی؟ شب بازی بود و هوا بارونی. یادم میاد که بارون رو از برابر نورافکنهای زمین میدیدم، همه جا نقرهای و سرد بود. بارون چسبیدن توپ را سخت کرده بود. وقتی اون پاس را انداختم، توپ مارپیچ زیر نور در حرکت بود و همونجا تو آسمون موند، مثل اینکه از اول دنیا اونجا بوده باشه.» به دور دستها خیره شد، چیزهایی رو میدید که من نمیتوانستم ببینم. «اون یه تصویر قشنگ بود، جی لی. فقط یه تصویر قشنگ».
نمایش قبل از مسابقه مشکلی ندارد. ما کار زیادی نمیکنیم به جز اینکه یک قوس میسازیم تا بازیکنان از میان آن بدوند و بعد از آن پرچم مزین ستارهای (پرچم ایالات متحده) را بالا میبریم و آهنگ مبارزه را میخوانیم. همهی دخترها موهایشان را فرانسوی بافتهاند. خاله جودی موهایم را با کلی اسپری پوشانده است به طوری که بدون صدای ترق تروق نمیتوانم گردنم را تکان دهم. بابا را هیچ جایی نمیبینم.
مامان و بریان در جایگاه صندلیهای ارزان نشستهاند. حتما حالا که سرشان را برای من تکان میدهند فکر میکنند از آمدن بابا ناامید شدهام. شاید من احمق هستم ولی یک چیزی توی قلبم میسوزد و میگوید منتظر باش، فرصت بیشتری به او بده.
ولی او خودش را نشان نمیدهد. برای نیمه بازی به خط میشویم و من میتوانم خاله جودی، مامان و بریان را ببینم که روبروی زمین در فاصلهی چهل یاردی نشستهاند، همانطوری که به من قول داده بودند. بریان دوربین فیلمبرداری را نگه داشته است و مامان پرچمی سهگوش را تکان میدهد. منظرهی قشنگی است ولی نمیتوانم لبخند بزنم. خاله جودی در حال فریاد زدن چیزی است و من فقط میتوان تصور کنم که چی میتواند باشد. «لبخند بزن، دختر! حرکات سریع خودت رو نشون بده».
به سمت زمین مسابقه رژه میرویم، در حالی که پرچمها را تکان میدهیم، لبههای شالهایمان بالا پایین میرود، سرهایمان بالاست. کارهای تکراریمان را انجام میدهیم، به سمت بالا، چپ، چرخش، پایین، مارش، مارش، مارش. گروه در حال بازی قله راکی است و من آخر سر باید قبول کنم که پدر اینجا نیست. به دور خود میچرخم، دو، سه، چهار. چرخش روی پاشنه و مارش، زانوهام بالا میآیند. اینجا نیست، او نیامد، نتوانستم او را بیاورم. تکنوازی شیپور تاکرابرناتسی شروع میشود و فرصت دارم تا نفسی بگیرم و بعد به طرف چپ و راست میرقصم، طرف چپ کمان میشویم و شاخهشاخه. نسیمی بلند شده است و پرچمم موج میخورد و شلاق میزند. باید تمرکز کنم، هیچ شانسی برایم وجود ندارد تا یک بار دیگر بخواهم جمعیت را جستجو کنم. صدایی در گوشم در حال خروشیدن است و برای یک لحظه، همانجور که کیبر را بلند میکنم و پرچم را در هوا میچرخانم، در سرتاسر آن، آن را زیر نور کمرنگی در بین هزاران پرچم پرزرق و برق میبینم. گاهی اوقات، مامان میگفت، تو باید بگذاری آدم ها همان طور که دلشان میخواهد باشند.
پرچم موج میزند و زبانه میکشد، سایهاش در برابر نورافکنها بر زمین افتاده است، با یک حرکت سریع دستهی پرچم کف دستانم فرو میافتد، انگار که جزئی از من است. اشکهایم صورتم را خیس کرده ولی مهم نیست. من هنوز هم سرم را بالا نگه داشتهام.
(1)- چوب پرچم برای تمرین کردن