روایت شیوهی نگرش اولیهی بشر نسبت به طبیعت، خدا و خود است. در این رمان، تقابل نگرش مذاهب توحیدی، تفکرات علمی و پیشرفتهای صنعتی دنیای مدرن باز نمایی میشود. در رمان (The story teller) که با عنوان «مردی که حرف میزند» ترجمه شده است، تلاش جامعه مدرن برای تغییر جوامع بدوی نیز جای خاص خود را دارد. این تلاش در واقع گرایش جامعه سرمایهداری به یکسانسازی انسانهاست؛ امری به ظاهر پیچیده که حاصلش از خود بیگانگی و بیهویتی است.
راویهای داستان دو مردند. یکی از آنها تمایلات عقلانی، مارکسیستی و مدرن دارد و دیگری دارای تفکرات سنتی است. با وجود این اختلاف عقیده، مرد مارکسیست به مرد سنتگرا یعنی «شائول زوراتاس» علاقه بسیاری دارد. پدر شائول مردی است که از مذهب اولیه خود به دین یهود گرویده است. او عاشق زنی مسیحی میشود. مادر شائول ظاهراً به دین یهود میگرود، ولی جامعه یهودی هیچگاه زن را به عنوان یک یهودی نمیپذیرد. قدرت سُنت با همین اشارهها، ایماها و نشانههای اولیه نویسنده به خواننده منتقل میشود. شائول کودک است که مادرش میمیرد. پدر مایل نیست پسرش مذهبی غیر از مذهب دهکده انتخاب کند و برای او مهم است که شائول مقام اجتماعی بالایی کسب کند، به همین دلیل امیدوار است شائول با ادامه تحصیل در رشته حقوق، وکیلی مشهور شود. به عبارتی پدر پایی در سُنت دارد و پایی در وسعت گرایشهای مدرنیستی.
شائول به دلیل ماهگرفتگی بزرگی که سمت راست صورتش را پوشانده است، چهرهای زشت و در عین حال جذاب دارد. معمولاً مردم با مشاهدهی صورت او، چهره درهم میکشند، بعضی با گستاخی دشنام میدهند و او را غول مینامند و بعضی خیره به او مینگرند. شائول در برابر این رفتارها، بسیار صبور و آرام است و هیچگاه خشمگین و عصبی نمیشود. به عبارتی خواننده متوجه میشود شائول در مقابل رفتار برخاسته از سُنت و الگوهای تثبیتشده مردم، بدون هیچ ادعایی، از خود تعامل و رفتار تکثرگرای مدرنیستی نشان میدهد. گذراندن تعطیلات نزد اقوام مادر، موجب تحول فکری او میشود. پس از بازگشت شروع به مطالعه مردمشناسی میکند. تداوم مطالعات سبب تغییر رشته دانشگاهی او از حقوق به مردمشناسی میشود. به عبارتی در این شخصیت، وجه فرهنگی مدرنیسم بر جنبه اقتصادی آن غلبه پیدا میکند. علاقه به مردمشناسی، او را با قبیلهای بدوی بهنام «ماچیگنگا» آشنا میکند. تعطیلاتش را با آنها میگذراند و موفق میشود رسالهای بنویسد و فارغالتحصیل شود. دانشگاه بورسیه یکی از کشورهای اروپایی را برای ادامه تحصیل به او پیشنهاد میکند ولی او به بهانه نگهداری از پدر، آن را رد میکند. شائول با دوست دانشکدهاش که راوی دیگر داستان است گاهی درباره آداب و رسوم آن قبیله بدوی حرف میزند. او نگران نابودی جنگل یعنی محل سکونت قبیله است. دوستش که نشانههای تأثیر عقاید آنها را در رفتار شائول میبیند، او را به عنوان یک بومیگرای متعصب نگاه میکند. شائول با متمدن کردن قبایل به شدت مخالف است و آن را معادل بیگاری، استثمار، تبدیل شدن آنها به اشباحی نیمه متمدن و در نهایت محو قبیلهها میداند. این مخالفت شائول، شبیه نگاه بخشی از اگزیستانسیالیستها و نئومارکسیستها به جوامع پیشرفته صنعتی است؛ جوامعی که برای گروههای بدوی نه تمدن، بلکه فقر، نابسامانی و از همه بدتر بیهویتی و بیگانگی از خود به ارمغان میآورند. آن چه برای آنها مهم است، نه بافرهنگ کردن بومیها بلکه باسواد کردن و در عین حال جاهل نگه داشتن آنهاست، زیرا با چنین امکانی میتوانند با تبلیغ ابتذالگرایی، نیرنگهای روانی و اجتماعی و با استفاده از ناآگاهی آنها نسبت به بازارهای بورژوازی، از نیروی کار و منابع طبیعی متعلق به آنها سوءاستفاده میکنند. البته از نظرِ دوست شائول گرایش او به آن قبیله بدوی، ناشی از زشتی صورت و یهودی بودن او است؛ دو امری که میتواند سبب حاشیهنشین شدن انسان شود و او را به سوی گروههای حاشیهای سوق دهد. به هر حال اشتغالات تحصیلی و شغلی آنها مانع میشود که بیشتر درباره این مسائل بحث کنند. دوستِ شائول به طور اتفاقی موفق میشود همراه با انستیتوی زبانشناسان دانشگاه که درباره آداب و رسوم، زبان و مذهب قبایل ماچیگنگا تحقیق میکند، به ناحیه آمازونی برود. دلیل رفتن او به این مسافرت علاقه زیاد به شائول و حرفهایی است که از او درباره آن قبیله شنیده است. در تمام طول سفر به شائول فکر میکند. از آنجا که منطقه سفر طبیعتی دستنخورده است و یادآور دوران ماقبل تاریخ است، دچار حالت مکاشفه میشود و در این حالت بسیاری از اختلاف نظرهای خود را با شائول توجیه میکند. مشاهده تضاد آشکار منافع سرمایهداران با منافع افراد قبیله و استثمار آنها به وسیله سفیدپوستان، غیرممکن بودن همزیستی آنها را با یکدیگر نشان میدهد؛ یعنی همان چیزی که شائول به آن اعتقاد داشت. دقیقتر بگوییم: یوسا عقیده مارکس (و انگلس) را به لحاظ اقتصادی و نظرگاه جامعهشناختی ماکس وبر و نگرش کلود لوی استروس را در جزئینگری مردمشناختی در روابط فردیتها تصویر میکند: همزیستی دو تراز کاملاً متفاوت اقتصادی- اجتماعی – فرهنگی معادل سلطه غیرارادی کشور یا گروه پیشرفتهتر است. بیدلیل نیست که مناسبات مورد بحث به نحوی مّقدر و جبرگرایانه منجر به سلطه سفیدپوستها میشود. او اکنون مانند شائول فکر میکند: بهتر این است که به جای همزیستی، حق حاکمیت آنها بر مکان سکونتشان به رسمیت شناخته شود. او به رغم دیدگاه سوسیالیستیاش همزیستی میان «پرو» متجدد و پرو بدوی را غیرممکن و نامطلوب میداند و از این جهت افکار خود را مانند افکار شائول غیرواقعی و رمانتیک میپندارد. از طریق آشنایی با زوجی زبانشناس بهنام «شنیل» پی میبرد قبایل ماچیگنگا به صورت گروههایی پراکنده زندگی میکنند. بعضی از آنها که در دشت ساکن هستند، به دلیل تماس با سفیدپوستها و دورگهها با فرهنگ نوین آشنا شدهاند و تمایلات غربی پیدا کردهاند. برخی که در بیشهها ساکن هستند، زندگی سنتی خود را کم و بیش حفظ کردهاند و عدهای که در جنگلها به سر میبرند، کاملاً به سُنن خود وفادار ماندهاند. دسته سوم به غریبهها اعتماد نمیکنند و آنها را نمیپذیرند. شنیلها قصد دارند بعد از یادگیری زبان قبیله، انجیل را به آن زبان ترجمه کنند تا به این وسیله بتوانند آنها را به مذهبی معتقد کنند که خودشان به آن ایمان دارند. آنچه بیش از هر چیز دیگر در این سفر توجه او را جلب میکند، شنیدن حرفهای این زوج درباره مردهای قبیله است: «دهان آنها، رشته پیوند جامعهای بود که مبارزه برای بقا ناگزیرش کرده بود تجزیه شده و در هر سو پراکنده شود»ص ۱۰۰) سخنگویان مدام از قبیلهای به قبیله دیگر میروند. چند روز نزد هر قبیله میمانند، حرفهایشان را گوش میدهند و برای آنها از قبایل دیگر حرف میزنند. آنها حافظه خوبی دارند و نه تنها از زمان حال بلکه از گذشته نیز صحبت میکنند. «مردی که حرف میزند» به هر یک از اعضای قبیله یادآوری میکند دیگران زندهاند و به واسطه آداب و رسوم مشترک هنوز مرتبط و وابسته به هم هستند. او در بازگشت به دیدن شائول میرود و جریان سفر را برایش تعریف میکند. شائول سخنان تندی علیه انستیتوی زبانشناسی و مبلغان مذهبی میگوید. از نظر او زبانشناسها قبایل را از درون خراب میکنند زیرا به ریشههای رفتاری آنها نفوذ میکنند و ضمیر ناخودآگاه آنها را تحت اختیار میگیرند و به این ترتیب روح آنها را میکُشند. یادگیری زبان قبایل توسط آنها به این منظور است که قبایل به غربیهایی خوب، متجدد، سرمایهدار و مسیحی تبدیل شوند؛ تغییری که در نهایت منجر به فساد و محو شدن قبایل میشود نوعی بیاحترامی است؛ زیرا احترام واقعی این است که آنها را به حال خودشان گذاشت و آنها را همانطور که هستند، پذیرفت. با چنین تفکری، راهکارهای متنوع تجدد برای قبایل، عملی بیرحمانه است؛ زیرا روح زندگی مدرن رابطه آنها را با طبیعت موجودات طبیعی و با یکدیگر به هم میریزد. شائول همچنین کار مبلغان مذهبی را ابلهانه میداند، زیرا آنها خدای انتزاعی مسیحی تبلیغ میکنند که در زندگی روزمره به هیچ کاری نمیآید و تنها روزهای یکشنبه به یادش میافتند؛ درحالیکه نزد آن قبایل «خدا عبارت است از هوا، آب، غذا… ضرورتهای حیاتی، که بدون آن زندگی غیرممکن است.»(ص ۱۰۹ و ۱۰۸) نکته بسیار مهم اینکه یوسا ژرفساخت بودن زبان را در متن تنیده میکند و به این ترتیب ایده فلسفی ارائه میدهد بی آنکه به اطلاعدهی متوسل شود.
با اینکه شائول به ظاهر سنتی فکر میکند، اما خواننده رگههایی از چندصدایی، مرکززدایی، «انسان از درون هدایتشده» و جزیینگری یا به اعتباری تکهپارههای از هم گسیخته از عقایدی که امروزه پُستمدرنیسم خوانده میشوند، در حرفهای او میشنود. خصوصاً به این دلیل که معتقد به اجازه حضور و اظهار عقاید مختلف و متفاوت در جامعهای واحد است. به عبارتی از نظر او گفتمان حول نظرات متفاوت و کثرتگرایی ضمنی گروهها و قبایل، سبب تکامل و تحول جوامع میشود و آنها را به سوی آزادی خودساخته سوق میدهد. این روند «ذهن فردیت» را فعال میکند و در تعّین هویت او نقش مهمی ایفا میکند؛ زیرا رو به رو شدن با نظرات متعدد و مختلف، قالبهای از پیشساخته فکری آدمیان را متلاشی میکند و زمینههای جدیدی برای تفکر و بررسی در اختیار او میگذارد. پیشرفتهترین تراز روانکاوی مدرن – مثلاً نزد لاکان – نیز با توجه به پیچیدگی و چندلایگی روان انسانی، به شدت با یکدست کردن ذهنیت انسانها و اعتقاد آنها به چیزی واحد مخالف است و آسیبشناختی مشخصی در این مقوله عرضه میکند که مورد بحث ما نیست. اعتقاد شائول به پذیرفتن قبایل بدوی، آنچنان که هستند، شباهت زیادی به نظریات فوق دارد. جالب اینجاست که این ایدهها از سوی متفکرانی مثل آنتونیو گرامشی، لویی آلتوسر، امه سزر، فرانتس فانون، و مکتب فرانکفورت مطرح شده بود و یوسا با ذکاوت خاص خود آنها را به بنمایه یک روایت تبدیل کرده است. منتقد ادبی میناپولیس استار تریبون به درستی حق داشت که نوشت بارگاس یوسا داستانی فراگیر، جذاب و تفکربرانگیز در بافتی ظریف از تفسیر سیاسی و سبک روایی خلق کرده است.
باری! وقتی دوستِ شائول از «مردانی که حرف میزنند» برای او صحبت میکند، او ظاهری بیاعتنا به خود میگیرد و از اظهارنظر طفره میرود. بعد از این ملاقات شائول و دوستش همدیگر را نمیبینند. دوستِ شائول به اسپانیا و فلورانس میرود. چند نامه برای او میفرستد و درباره تحقیقات و مقالاتی که درباره قبیله ماچیگنگا خوانده است، برای او مینویسد. شائول به هیچ یک از نامهها جواب نمیدهد. راوی بینام بالاخره خبر مییابد که شائول به ادامه تحصیل بیعلاقه شده است و بدون تمام کردن رسالهی دکترا، دانشگاه را ترک کرده است و به خاطر پدرش که دوست دارد در اسراییل بمیرد، با او به اسراییل رفته است. اما شائول هرگز به اسراییل نمیرود. او پس از مرگ پدر همه چیز را رها میکند. به دیگران میقبولاند که به اسراییل میرود تا به این ترتیب «بهنحوی بازگشتناپذیر، پوست، نام، عادات، سنن، خدا و هر چه را که پیش از آن داشته است…»(ص ۲۵۷) تغییر دهد و رد پای خود را محو کند. او این کار را با پیوستن به قبیله ماچیگنگا و زندگی با آنها تحقق میبخشد.
شائول بعد از رفتن به جنگل با گروهی رهروان، راه میرود. آنها ابتدا به او توجه نمیکنند، اما کمکم او را میپذیرند و جزو افراد خانواده خود به حساب میآورند. شائول در کارها به آنها کمک میکند. به حرفهای آنها درباره خداها و فرزندانشان و اعمالی که مرتکب میشوند با دقت گوش میدهد. شرح زندگی افرادی را که تحت سلطه یکی از خداها، فرشتهها یا شیطانکها قرار گرفتهاند به خاطر میسپارد و خواص گیاهان و درست کردن جوشانده را یاد میگیرد. با این کارها موفق میشود اعتماد مردان روحانی را به خود جلب کند.
هرگاه گروهی ساکن میشوند، شائول به گروهی دیگر که در راه هستند میپیوندد. هنگام پیوستن به قبیله جدید نهتنها به آنها کمک میکند و به حرفهایشان گوش میدهد، بلکه حرفهایی را هم که از قبیله قبلی شنیده بود، برای آنها تعریف میکند. به این ترتیب او با تمام قبیلهها همسفر میشود و چون مدام راه میرود، بارها و بارها نزد قبایل بازمیگردد. ماهگرفتگی بزرگ صورت شائول که در جامعه متمدن سبب انزوای او شده بود و او آن را بیرحمی نسبت به خود میدانست، تبدیل به خوشاقبالی او در قبیله میشود. در یکی از سفرهایش اعضای خانوادهای به او اشاره میکنند و میگویند این مردی است که حرف میزند، برویم و حرفهایش را بشنویم. شائول از شنیدن سخن آنها مبهوت میشود؛ زیرا از نظر آنها او دیو، شیطان و غول نیست (صفاتی که به خاطر ماهگرفتگی در جامعه متمدن به او داده میشد) بلکه مردی است که حرف میزند. یک مرد روحانی به او میگوید «بدترین درد این نیست که آدم با صورتی مثل صورت تو متولد شود، بلکه بدترین درد این است که نداند چه وظیفهای دارد» (ص ۲۲۸) دیدگاه افراد متمدن به شائول بیانگر ظاهربینی اکثر افراد این جوامع است، زیرا روح و پرداختن به آن در این جوامع جایگاه رفیعی ندارد و خیلی کم به آن پرداخته میشود. از سوی دیگر مادیگرایی و سودپرستی چنین جوامعی، آنها را چنان از معنویات دور کرده است که تنها قادرند درباره چیزهای ملموس و مادی ظاهر و نمایان اظهار نظر کنند. برخلاف آنها قبایل بدوی به دلیل ارتباط روزمرهشان با خدای خوبی و فرشتگان بیشتر به باطن آدمها توجه میکنند. روح پاک یا ناپاک دیگران، خصلت اصلی برخوردها و قضاوتهای آنها را نسبت به دیگران تعیین میکند.
شائول وقتی میبیند قبایل پراکنده همه او را خویشاوند خود میدانند، حس میکند قوم آنها قوم خود اوست. پس سرنوشت خود را به عنوان مردی که حرف میزند، میپذیرد. او معتقد است «کسی که از وظیفهای که به عهدهاش گذاشته شده است دست بردارد تا به وظیفه دیگری عمل کند، روح خودش را از دست میدهد.»(ص ۲۳۴ و ۲۳۳) با احساس تولدی دوباره به سفرهایش ادامه میدهد. در سنین بالا نیز از یکجانشینی، ازدواج و برخورداری از عنوان مرد روحانی استنکاف میورزد و به وظیفه خود ادامه میدهد. اگر ما (خوانندهها) کاری به مدرنیست یا پستمدرنیست بودن یوسا نداشته باشیم، از همین متن به گوشهای از اندیشه او، به مثابه یک اندیشمند پی میبریم: تفکر باید منطقهای و اقلیمی باشد و عمل (پراتیک) جهانی؛ پس باید از دام تفکر جهانی (در اینجا ایدئولوژی بورژوایی) پرهیز کرد! یعنی اندیشهای در تقابل با مدرنیسم اما نه رو به عقب، بلکه بهسوی جلو (حالا اسمش پستمدرنیسم باشد یا هر چیز دیگر).
دوست شائول گرچه نامههایش بیجواب میماند، اما هیچگاه او را فراموش نمیکند. او در واقع با شائول زندگی میکند، زیرا در پی سخنان و علایق او، هر جا که میرود تمام آثار نویسندگانی را که متعلق به قبیله ماچیگنگا است، مطالعه میکند و از این طریق به عقاید و آداب و رسوم آنها پی میبرد. او هنگامی که مسؤول تهیه برنامهای تلویزیونی میشود، یکی از برنامهها را به آن قبیله اختصاص میدهد و برای تهیه گزارش و فیلم به منطقه آمازونی میرود. نفوذ سفیدپوستها در این منطقه مردم را عوض کرده است. معلمهای دو زبانه مانند غربیها لباس میپوشند و برخی به دین مسیحیت گرویدهاند. دوستِ شائول از معلمها درباره «مردانی که حرف میزنند» سؤال میکند. آنها و دیگران از جواب طفره میروند و اظهار بیاطلاعی میکنند. او معتقد است «انسان هر چه را برایش مهم باشد در هالهای از راز قرار میدهد» (ص ۱۹۰) به همین دلیل احساس میکند قبایل پراکنده ماچیگنگا تظاهر به تجدد و مسیحیت میکنند، ولی در باطن همگی کم و بیش هنوز به اعتقادات و باورهای خود پایبند هستند. علت علاقه او به مردی که حرف میزند، عکسهایی است که در ویترین یک مغازه در فلورانس دیده است. در عکس، «مردی که حرف میزند» مشاهده میشود. افراد قبیله دور او حلقه زدهاند و با تمرکزی عمیق به او خیره شدهاند. او برای پرسش درباره عکس نمیتواند عکاس را ببیند، زیرا او مرده است. عکس هم فروشی نیست. او فکر میکند مردی که حرف میزند، شائول است، اما به خاطر تار بودن عکس، شک میکند. به همین دلیل از افراد قبیله درباره آن مرد سؤال میکند. به امید جواب و رسیدن به نتیجه، از زوج شنیل که هنوز در قبیله زندگی میکنند سؤال میکند. آقای شنیل بر حسب اتفاق دو بار موفق شده است در جمع چنین مردانی شرکت کند. وقتی خصوصیات ظاهری مردی را توصیف میکند که حرف میزند، دوست شائول مطمئن میشود آن مرد کسی جز شائول نیست. هیجان و اضطراب ناشی از این آگاهی او را بیقرار میکند. در بازگشت از دوستی یهودی تقاضا میکند اطلاعاتی درباره شائول و پدرش برای او به دست آورد. دوستش به او خبر میدهد که پدر شائول در قبرستان پرو دفن شده است، ولی هیچ خبری از شائول در دست نیست. این موضوع او را صد در صد مطمئن میکند شائول همان مردی است که حرف میزند. پس از این اطمینان، شروع به نوشتن درباره شائول میکند. از نظر او رفتن شائول به آمازونی و زندگی با قبیلههای پراکنده، در واقع گذر او از جامعهای متمدن به جامعهای بدوی، از زبانی تکاملیافته به زبانی خشک و اتصالی، از عقل به جادو و از مذهب یکتاپرستی یا مذهب لاادری غربی به جانگرایی کافرانه است. تصور شائول به عنوان مردی که حرف میزند برای او مبهم و غیرقابل درک است، زیرا فکر میکند «حرف زدن مانند مردی که حرف میزند عبارت است از رسیدن به حد احساس کُنه این فرهنگ و زندگی با آن، یعنی نفوذ در اعماق آن، رسیدن به مغز استخوان تاریخ و اسطوره آن، هضم ممنوعیتها و واکنشها و میلها و هراسهای آباء و اجدادی» (ص ۲۵۸).
شائول جنگلها را زیر پا میگذارد و حکایتها و دروغها و افسانهها و سخنان یاوه و شوخیهایی را که آن اقوام پراکنده میگویند، از یکجا به جایی دیگر میبرد. او احساس تعلق به یک مجموعه و ایجاد چیزی دارای خصلت برادری و یکپارچگی را در میان آنها حفظ میکند. با این کارها در مقابل مفاهیم تجدد و ترقی تحمیلی میایستد. این طرز تفکر، دوست او را به تحسین از شائول وا میدارد و قلبش را از عشق به او مالامال میکند؛ حتی یادآوری و تفکر به شائول او را نسبت به تفریحات عامیانه بورژوایی دلسرد میکند. به جای آنها به درگاه «خدای خوبیهای قبایل» دعا میکند و سلامتی و شادی شائول را از او خواستار میشود.
نام این دوست هرگز در داستان فاش نمیشود. گویی نویسنده میخواهد به طریقی یگانگی روحی او با شائول را نمایان کند و با دلالتهای ضمنی بگوید که او از لحاظ روحی کسی غیر از شائول نیست؛ درست همانطور که افراد قبیله ماچیگنگا دارای اسمهای مشخص نیستند، ولی همه روحی یکپارچه دارند.