داستانی از هیتر ای. فلمینگ

من جسد را پیدا کردم. یکی از دخترهای محل بود، اما نه از آن‌هایی که من می‌شناختم. ببین، دوست دارم فیلم‌های جنایی تلویزیون را که دیروقت نشان می‌دهند تماشا کنم و وقتی سوار هواپیما می‌شوم، رمان‌های درپیت بر مبنای جنایات واقعی را بخوانم، به همین علت وقتی جنازه‌ی برهنه‌ی رنگ‌باخته را با برگ‌های خیس مرده که به آن چسبیده بود پیدا کردم، آن‌قدرها هم که خیال می‌کنید تکان نخوردم. نایستادم که گزارش کنم. می‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد، اما خوب، چه کنم که تلفن همراهم باتری خالی کرده بود و از آن گذشته، دیرم شده بود و باید به محل کارم در کافه مک‌گی می‌رسیدم.

میان‌بر از زمین‌های پشت بازار می‌رفتم که چیزی را دم حوضچه‌ی فاضلاب دیدم. یک پا که از لای علف‌ها بیرون زده بود. نگران نباشید، فقط یک پا نبود، ران سفید کشیده‌ای بود. یکی دیگر را هم وقتی جلوتر رفتم دیدم. می‌دانستم که صحنه‌ی جنایت این‌جا نبوده. از کجا؟ خوب خونی دور و بر نپاشیده بود و نشانه‌ی درگیری هم به چشم نمی‌خورد. تازه این‌جا حوضچه‌ی فاضلاب و زباله بود و به این زودی کشف نمی‌شد. خیلی مهم است. قاتل می‌توانست جنازه را زیر خاک کند یا آن را از ماشین خودش توی پارکینگ، بیرون بیندازد تا همه ببینند. نه، این کار را نکرد و چند روزی به خودش استراحت داد. سرانجام نتیجه‌ی کارش را در روزنامه‌ها می‌دید. معمولاً به این‌جور محل‌های دفع زباله می‌آیند تا ببینند چه کرده‌اند.

می‌دانستم که بعد از اتمام کارم توی بار برمی‌گردم. تمام مدتی که برای مشتری‌ها مشروب می‌ریختم به جنازه فکر می‌کردم.

نشانه‌های انسداد شریان حیاتی بر گردن و مچ دست‌ها. نوار چسب بر دهان. ضربه‌های متعدد کارد که عامل اصلی مرگ بود. اما تعداد ضربه‌ها آن‌قدر نبود که نفرت قاتل را نسبت به قربانی آشنا نشان دهد.

سعی کردم با لاس زدن با دخترها و به خاطر سپردن نوشابه‌هایی که دوست دارند سرم را گرم کنم، اما مدام به وضع جنازه فکر می‌کردم که طاقباز ولو بود و دست روی چشم گذاشته بود که نور تند چشمانش را نزند. درست مثل آدمی که روز یکشنبه تا لنگ ظهر می‌خوابد.

وقتی می‌خواستم بیرون بروم صاحب‌کارم مچم را گرفت و پرسید حالم خوب است یا نه. گفتم خوبم. انعام‌هایی که گرفته بودم را لای کمربند شلوار جین چپاندم و رفتم بیرون.

لای علف‌های بلند خیس که می‌رفتم، امیدوار بودم کس دیگری پیدایش نکرده باشد. می‌دانم خیلی وحشتناک به نظر می‌رسد، اما چه اهمیتی داشت که شب آن‌جا می‌ماند. فرض کنید که دیرم نشده بود و میان‌بر نمی‌رفتم و جنازه را نمی‌دیدم، فرض کنید دانشکده را تمام کرده بودم و حالا در نیویورک کار می‌کردم، خوب جنازه همان‌جا می‌ماند تا یکی دیگر پیدایش کند. شاید هم ماه‌ها می‌گذشت و گوشت تجزیه می‌شد و با خاک می‌آمیخت و دی‌ان‌ای زیر ناخن، الیاف طناب و تکه‌های مو که از ریشه در آمده بود زیرخاک می‌پوسید. فکر این‌ها را که بکنید دو سه ساعت خیلی اهمیت ندارد، نه؟

به جنازه نگاه می‌کردم که صدای نزدیک شدن یکی را شنیدم. خود مرده بود. مطمئن بودم. به چشم‌هایش نگاه کردم. از نگاهش فهمیدم. همان نگاهی بود که لای صفحه‌های سیاه و سفید کتاب و صفحه‌ی رنگی تلویزیون به من خیره می‌شد. هیچ چیزی حس نکردم.

نمی‌دانستم چه کنم. پای جنازه ایستادم و صبر کردم. به مرده که نگاه کردم، یک جورهایی با هم ساختیم. او مرا زنده می‌گذاشت و من هم بی‌خیال ماجرا می‌شدم.

این قضیه مال دو سال پیش بود. اما موقع سفر کتابی درباره‌ی قتل‌های زنجیره‌ای خریدم که بخوانم و دوباره صورت او را دیدم. تصویرش شطرنجی بود. پاراگراف مربوط به او را خواندم و خواندم. می‌خواهی خودت بخوانی؟ بیا این را نگه دار، بگذار ببینم، کتاب را یک جایی توی کیفم گذاشته‌ام.

* Heather Austin Fleming

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده + شش =