داستان کوتاه فارسی
پسر از توی قبر درآمد و دستهای خاکیاش را مالید به شلوارش. چند قدم دور شد.
بیل را تکیه داد به درخت و همانجا نشست. دو مرد جوان زیر تابوت را گرفته بودند و میآوردند.
“میشناختیش؟”
پسر گفت: “نه خیلی! تازه یک هفته بود آمده بودم زیر دستش شاگردی.”
“اما من یه همزبون خوب رو از دست دادم.”
“پیرمرد خوبی بود. خیلی چیزها داشتم ازش یاد میگرفتم.”
آفتاب آمده بود بالا. صوت قرآن به زحمت شنیده میشد. سایه دراز درختها یواشیواش داشتند خودشان را از روی قبر عقب میکشیدند.
صدا گفت: “از مرگ نمیترسی؟”
“قبل از اینکه با پیرمرد آشنا بشم چرا! اما اون بهم گفت که ما آدمها همه با مرگ همکاریم.”
دو مرد جوان تابوت را زمین گذاشتند. جنازه کفنپیچ را در آوردند. سه زنی که همراه آنها بودند با فاصله کمی از قبر ایستادند. پسر صدای گریهشان را بهتر از تلاوت قرآن میشنید.
“داری به چی فکر میکنی؟”
“شاید گفتنش این موقع جالب نباشه.”
“پیرمرد هم همینطور بود. قبر را که میکَند، مینشست یک گوشه و فکرهای بامزه میکرد.”
یکی از مردها رفت توی قبر و جنازه را از مرد دیگر گرفت. انگار کفن را از هوا پر کرده بودند.
پسر گفت: “فکر میکنی این پروانه وقتی از پیله در بیاد چه شکلی میشه؟”
“پس فکر میکنی اون یه پیله است.”
“اونی که رفته توی قبر، پسر پیرمرده! عکسش لای قرآن پیرمرد بود.” قرآن را از توی جیبش درآورد و باز کرد.
صدا گفت: “شما آدمها موجودای عجیب و غریبی هستین. دست خالی میاین، دست خالی میرین، اما همیشه ناراحتین.”
پسر دستهای خاکیاش را برانداز کرد و به شلوارش مالید. گفت: “دلم میخواد پیرمرد دو تا بال سفید بزرگ
داشته باشه با خالهای سیاه ریز. موهای بلندش هم به هفت رنگ رنگینکمان روی شونهها و پیراهن سفیدش
ریخته باشه.”
جنازه را که توی قبر گذاشتند زنها یکی یکی روی خاک نشستند و صورتهایشان را توی چادر همدیگر فرو بردند. صدای گریهشان خفه شد.
پسر بدون اینکه چشم از آدمهای دور قبر بردارد به صدای پشت سرش گفت: “پیرمرد را از کی میشناختی؟”
“تقریباً همکار بودیم. بعضی وقتها کنار همین درختها مینشستیم و از آدمهایی حرف میزدیم که اون روز
گذرشان به ما رسیده بود.”
پسر پیرمرد از تو قبر بیرون آمد. سر زانوهایش را تکاند. بعد پسر را صدا زد تا قبر را پر کند. مرد جوان دیگر زیر بغل یکی از زنها را گرفت و بلندش کرد.
“باز هم میآیی پیشم با هم حرف بزنیم؟”
“من همیشه همراهتم. ما دو تا دیگه همکاریم.”
پسر بلند شد. بوی خاک همراه نسیم خورد زیر دماغش. پشت سرش را نگاه نکرد. با خودش گفت هیچکس تا حالا از من به مرگ نزدیکتر نبوده. بیل را برداشت و راه افتاد طرف قبر.