داستانکی از ‌ویل‌ بیکر

اول‌ از همه‌ وضع‌ هوا را می‌فهمی‌ که‌ عوض‌ شده. آفتاب‌ از پس‌ گرد و غبار معلق‌ توی‌ جاده‌ زردگون‌ می‌درخشد، که‌ زنت‌ همین‌ چند لحظه‌ پیش‌ با ماشین‌ سلیکا دنده‌ چاق‌ کرد و از کنار راهی‌ که‌ به‌ صندوق‌ پست‌ می‌رسید گاز داد و رفت. آسمان‌ طبق‌ معمول‌ آبی‌ بود فقط‌ انگار همه‌ چیز ناگهان‌ مختصری‌ کش‌ آمد بعد دوباره‌ جمع‌ شد.

قیچی‌ برقی‌ هرس‌ را خاموش‌ می‌کنی‌ با این‌ تصور که‌ لابد لرزش‌ دستگاه‌ گوش‌ تو را می‌لرزاند. بعد متوجه‌ می‌شوی‌ که‌ سگ‌ زیر ایوان‌ زوزه‌ می‌کشد. از طرف‌ دیگر صدای‌ هیچ‌ پرنده‌ای‌ را توی‌ آسمان‌ نمی‌شنوی. تراکتور تریلرکشی‌ در آن‌ دوردست‌ با اگزوز بلند خود دود سیاهی‌ بیرون‌ می‌دهد. کمی‌ بالاتر از خط‌ افق‌ هواپیمای‌ جت‌ ناپیدایی‌ خط‌ سفیدی‌ بر آسمان‌ می‌کشد.

می‌خواهی‌ قیچی‌ برقی‌ را دوباره‌ روشن‌ کنی‌ که‌ حس‌ می‌کنی‌ زمین‌ زیر پایت‌ می‌رنبد. رنبیدن‌ واقعی‌ نیست، انگار ضربان‌ قوی‌ چیزی‌ در آن‌ اعماق‌ زمین‌ را به‌ حرکت‌ آورده‌ است. همان‌ وقت‌ نوسان‌ نوری‌ کوتاه‌ از پشت‌ تپه‌ها می‌درخشد. یک‌ لحظه‌ بعد یکی‌ دیگر. باز هم‌ همین‌ حس‌ ابلهانه‌ به‌ تو دست‌ می‌دهد که‌ همه‌ چیز باد می‌کند و بعد آب‌ می‌رود.

دلت‌ به‌ تاپ‌ تاپ‌ می‌افتد ناگهان‌ یاد اتساع‌ شرایین‌ می‌افتی؛ فشارت‌ 135 روی‌ هشتاد است‌ و دو ماه‌ قبل‌ باید برای‌ آزمایش‌ می‌رفتی. نه، سگ‌ حالا می‌نالد و تنها هم‌ نیست. سگ‌ سیاه‌ همسایه‌ هم‌ به‌ او ملحق‌ شده‌ و در فاصله‌ای‌ دوردست‌ ده‌ دوازده‌ تای‌ دیگر هم‌صدا شده‌اند.

به‌ خانه‌ تن‌ می‌کشی، شلنگ‌انداز نه، سلانه‌ سلانه‌ هم‌ نمی‌روی. به‌ دوستی‌ تلفن‌ می‌کنی‌ که‌ توی‌ شهر زندگی‌ می‌کند آن‌ طرف‌ تپه‌ مرکز منطقه. بعد از صدای‌ تون‌ شماره‌گیر مکثی‌ طولانی‌ و بعد صدای‌ بوق‌ اشغال، نگران‌ می‌شوی‌ بعد شماره‌ رئیس‌ محلی‌ سازمان‌ آتش‌نشانی‌ را می‌گیری‌ که‌ با او آشنایی. مشغول‌ است.

سیم‌ دراز تلفن‌ را با خودت‌ می‌کشی‌ دم‌ پنجره‌ و زل‌ می‌زنی‌ بیرون‌ را تماشا می‌کنی. ضربه‌ این‌ بار کاملاً‌ محسوس‌ است. آسمان‌ سمت‌ غرب‌ کاملاً‌ روشن‌ می‌شود و در همان‌ حال‌ یکی‌ از تیرچه‌های‌ خانه‌ در گوشه‌ای‌ ترک‌ برمی‌دارد. شماره‌ کلانتر را می‌گیری، اشغال‌ است. گشت‌ جاده‌ای. اشغال. 911 اشغال. پیام‌ ضبط‌ شده‌ای‌ توی‌ گوشی‌ می‌پیچد، صدایی‌ محکم‌ و گزنده‌ و ماشینی‌ به‌ شما می‌گوید تمام‌ خطوط‌ اشغال‌ است‌ و امکان‌ برقراری‌ ارتباط‌ نیست.

باز هم‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کنی‌ و لرزه‌ خفیف‌ نور را توی‌ هوا حس‌ می‌کنی. کنار قرنیز پنجره‌ بیرون‌ از خانه،‌ ذرات‌ خاکستر روی‌ شیشه‌ نشسته. کی‌وی‌تی‌ ایکس. اشغال. کوریر. اشغال. دلت‌ شور می‌زند به‌ بیرون‌ از ایالت‌ زنگ‌ می‌زنی، به‌ پدر زنت، زنت‌ کجاست، باید تا حالا نامه‌ به‌ دستش‌ رسیده‌ باشد، نه؟ پدر زنت‌ استاد زمین‌شناسی‌ است‌ و توی‌ دانشکده‌های‌ معتبر درس‌ می‌دهد. تلفن‌ زنگ‌ می‌خورد. یک‌بار، دوبار، سه‌بار. تلق. «نیروگاه‌ فیزیک‌ بفرمایید.»
دکتر ابند ساکس، زیر لب‌ می‌گویی، با دکتر ابند ساکس‌ کار داری.
«اینجا نیروگاه‌ است، می‌فهمی. نمی‌توانیم‌ به‌ جایی‌ وصل‌ کنیم.»
داد می‌زنی: «چه‌ خبر شده. سر جَو چه‌ بلایی‌ آمده…» او نمی‌داند. آنها توی‌ زیرزمینی‌ بدون‌ روزنه‌ هستند. همه‌ چیز عادی‌ و عالی‌ است. وقت‌ ناهار است‌ و آنها قرعه‌کشی‌ هفتگی‌ فوتبال‌ را داشتند.

حالا بیرون‌ برف‌ می‌بارد. برف‌ راه‌ ماشین‌رو دم‌ در و کوچه‌ و پرچین‌ و گاراژ را می‌پوشاند. می‌بینی‌ که‌ قیچی‌ برقی‌ات‌ کنار پرچین‌ به‌ چشم‌ می‌خورد. بار دیگر با سرعت‌ شماره‌ پدر زنت‌ را می‌گیری. تلق‌ صدایی‌ می‌آید.

پیام‌ ضبط‌ شده‌ می‌گوید که‌ همه‌ٔ اپراتورها مشغول‌ هستند و به‌ محض‌ این‌که‌ خطی‌ آزاد شود خبرتان‌ می‌کنند. نوار تمام‌ می‌شود و بعد صدای‌ موسیقی. صدای‌ آهنگ‌ ارکستر بزرگ‌ که‌ ویولن‌ می‌نوازد و «شبِ‌ روزی‌ سخت» را پخش‌ می‌کند. جایی‌ که‌ باید قطع‌ شود سوزن‌ گیر می‌کند و مرتب‌ یک‌ تکه‌ را تکرار می‌کند.

باز هم‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کنی. خانه‌ می‌لرزد. می‌بینی‌ که‌ روشن، روشن‌ و روشن‌تر می‌شود.

* Grace Period by Will Baker

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 − 2 =