سال بلو، یکی از نویسندگانِ برجسته و معاصر آمریکایی است. او در سال ۱۹۱۵ در کانادا به دنیا آمد و در شیکاگو بزرگ شد و در شهرهای مختلفِ آمریکا تحصیل کرد. او با داشتن ۱۸ اثر در کارنامه زندگی ۸۹ سالهاش، در سال ۲۰۰۵ از دنیا رفت. این نویسنده چیرهدست آمریکا جوایز گوناگونی از جمله جایزه نوبل سال ۱۹۷۶ را از آن خود کرد.
رمانِ «مرد معلق» داستان «ژوزف» است که با همسرش «ایوا» زندگی میکند. او تصمیم میگیرد به ارتش آمریکا بپیوندد؛ ولی ارتش هفت — هشت ماهی او را علاف کرده و او یادداشت روزانه خودش را در این مورد مینویسد. مجموع این نوشتهها همین رمان «مرد معلق» است.
نگاه او در این رمان، نگاهی ضدِ قهرمانی است که با زندگی و ساختارهای زندگی به گونهای مشکل دارد؛ دیگران او را تحقیر میکنند و او هم به آنها با نگاه حقارتآمیزی مینگرد. او حتی همین نوشتن یادداشتها را از دیدگاه مردم و اطرافیان خود نوعی خودبینی و کجسلیقگی و ضعف به حساب میآورد.(۱)
ژوزف، انسانی امروزی است که از این هستی خسته شده است و خودش از این دوران به جداسری و تمنایی یاد میکند. او انسانی است از این هستی بریده؛ انسانی که عواملِ هستیساز او را له کردهاند و اکنون دیگر از همه جا مانده و به هیچ جا نرسیده است. انسانی که چون خاشاکی در هوا معلق مانده، نمیداند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت. او آن قدر سرگشته است که حتی نمیتواند کار بکند؛ چون کارکردن را نوعی حماقت میداند. هیچ ارتباط دوستانهای با اطرافیانش ندارد؛ چون هر کدام به گونهای از انسانیت خارج شدهاند یا دنبالِ کارهای احمقانه سیاسی هستند؛ مانندِ دوستانِ پیشین خودش در حزب کمونیست که الان از او روی برگرداندهاند یا همچون مادرزنش که همواره او را بیکار و علاف خطاب میکند. برادرش آموس به هیچ وجه دوستداشتنی نیست؛ چرا که دنبال مال و منال دنیا است و چون ژوزف او را در این مسیر همراهی نمیکند او را از رده خانوادگی خارج کرده و با نگاه درجه دوم به او می نگرد. برادرزادهاش نیز او را گدا میخواند و میگوید گدا (یعنی ژوزف) هیچ حق انتخابی ندارد و نباید داشته باشد.
تنها مونس تنهایی او «ایوا»، همسرش است. ژوزف میگوید: «ایوا زن آرامی است. طوری است که رغبت نمیکنی با او حرف بزنی. ما دیگر درد دل نمیکنیم. در حقیقت مسائل زیادی هست که نمیتوانم به او تذکر دهم.»(۲)
مشکل او در برقراری ارتباط با دیگران به اندازهای است که حتی با همسرش نیز نمیتواند حرف بزند و درددل بکند؛ چرا که هیچ کس حتی ایوا هم او را نمیفهمد. ایوا به نظر او به ماشینی تبدیل شده که صبح سرکار میرود و شب برمیگردد. از انسانی که به ماشینی یا مقهور ماشین شده باشد، انتظار بروز احساسات و عواطف داشتن کار بیهودهای است. این را خودِ ژوزف هم به نیکی دریافته است.
او دوستانی هم دارد؛ اما چه دوستانی! دوستانی که همزبان و همدل او نیستند. اگر بخواهد لحظهای از عالم تنهاییاش بیرون بیاید، به آنها پناه میبرد و با آنها چند گیلاس مینوشد؛ اما اینها از سر ناچاری است. او از این که با آنها است بیشتر احساس غربت میکند و تنها دلیل بودن با آنها فرار از خود و تنهایی است. اما در بودن با آنها تنهایی و تعلیقاش رفع که نمیشود هیچ، حتی دچار ملال و بیهویتی نیز میشود و در این رهگذر، او انسان امروز است و او فریادی می زند انسان امروز تنها و «معلق» است.
پاسخ این پرسشها که او چرا کار نمیکند و چرا از هر کاری که کرده سرخورده است?، را می توان در لابهلای فصلها و سطرهای کتاب پیدا کرد. آری او خودش را گم کرده است. او با این که اهل مطالعه است و با کتابهای فلسفی و فلاسفهای چون ارسطو و افلاطون آشناست، اما به دلیلِ این که انسانِ مدرن، هویت ندارد یا نمیتواند هویت خود را بشناسد، باز خود را انسانی گمشده میداند. او آزادی دارد؛ اما نمیداند چهگونه از آزادیاش استفاده کند: «راجع به کار فکر کردهام؛ اما مایل نیستم بپذیرم که نمیدانم چگونه از آزادیام استفاده کنم و مجبورم به دلیل نداشتن اندوخته به هر کار خفتباری تن دهم؛ به عبارتی به خاطر عوضی بودن».(۳)
او به همین خاطر و بدون این که دلیلش را بداند ناچار است هر صبح بیرون برود، قدم بزند و سرانجام به خانه برگردد. حتی دلیل نوشتن یادداشتهای روزانه خود را نمیداند.
او برای خودش معشوقه انتخاب میکند؛ ولی باز از این که عشقی معقول داشته باشد ناامید است. او در واقع برای این معشوقهای انتخاب کرده که هر گاه از همسرش بیزار شد به او پناه ببرد، یا دست کم احساس کند که پناه گرفته است.
او تمام کسانی که در این رمان از آنها یاد کرده را دارای مشکل میداند. به نظر او همه از دم بیچارهاند: پدر، نامادری، همسرش، مادر همسر، پدر همسر، همسایهها، مردمی که در خیابان هستند، مردمی که با آنها برخورد میکند. برداشت او این است که همه آنها با مشکل او، البته به گونهای دیگر درگیرند.
او معلق است. کسی صدایش را نمیشنود، کسی برای حرفهایش ارزشی قائل نیست، حتی کسی به او توجهی نشان نمیدهد. با وجود این که بسیار تلاش میکند خودش را فردی آرام و رام جلوه دهد؛ ولی از آنجا که شخصیتی است که به لحاظ وجودشناسی مشکل دارد، عصیانگری را آغاز میکند. برادرزادهاش را به باد کتک میگیرد و پس از آن با صاحبخانه درگیر میشود و او را هم کتک میزند. و اگر نتواند با کسانی چون مادرزنش دعوا و بزنبزن راه بیاندازد، با طنز خاص خودش آنها را تحقیر میکند، همچنان که برادرش یا عموی زنش را به باد تمسخر میگیرد و آنها را از این راه از میان برمیدارد و سرانجام از این که با این کارها (دعوا و مسخره کردن دیگران) از این تعلیق راحت میشود خوشحال است. او در بند تعلیق بودن را به آزادی موجود در بودن با دیگران ترجیح میدهد. او حتی آزادی خودش را در اسیر تعلیقات بودن میداند: «۹ آوریل، این آخرین روز غیرنظامی من است. ایوا وسایلم را جمع کرده است. میفهمم که دوست دارد موقع جدایی کمی اندوهگین باشم، به خاطر او هستم و از ترکِ وی متاسفم؛ اما از بابت چیزهای دیگر متأسف نیستم. پس از این مسئول کارهایم نخواهم بود. از این بابت سپاسگزارم. در اختیار دیگری هستم، رها از تصمیمگیری فسخ آزادی».(۴)
اگر از لحاظ فنی و تکنیکی به رمان توجه کنیم، میبینیم که از حیث روایتی و زاویه دید، از دقت و ظرافت ویژهای برخوردار است. به نظرِ من، اگر نویسنده داستان را به شیوه دیگری بیان میکرد، شاید آن شکل و محتوا به هم میریخت و آن چنان که باید، موفق نمیشد و با این زاویه نگاه به یادداشتهای روزانه، خواننده، مستقیماً با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکند و او را آنچنان که هست مییابد و با او همزبانی و همدلی میکند. شخصیتپردازی در این رمان به مثابه در کنار هم چیدن تکههای نامبهم و سرگردانی است که اگر از این زوایه دید موجود در داستان استفاده نشود، امکان درک و دریافت آن شخصیت نیز وجود نخواهد داشت و آن باور ذهنی نویسنده القا نخواهد شد.
شیوه نگارش و روایتگری داستان در یک فضای مناسب، آن فضای «تعلیق» را به گونهای به خواننده القا میکند و این از جنبههای قابل ستایش این رمان است.
هر رمانی عالمی را به خواننده ارائه میکند که زندگی و نگاه کردن در آن عالم، لذتِ معرفتی و زیباشناختی خاصی به انسان میبخشد. خوب است با این نگاه و باور، رمان «مرد معلق» را بخوانیم.
* نوشتهی سال بلو ترجمهی منصوره وحدتی احمدزاده نشر اختران ۱۳۸۴