داستان کوتاه انگلیسی

_ هی شما که آن پایین هستید!
هنگامی که صدا را شنید، در آستانه در کلبه‌اش ایستاده و پرچمی را که دور آن میله‌ای کوتاه پیچیده شده بود، در دست داشت. با توجه به وضعیت آن منطقه، می‌شد حدس زد متوجه جهت صدا شده است، اما به جای این‌که به سمت بالا، یعنی جایی که من نزدیک او، روی بریدگی سراشیبی ایستاده بودم نگاه کند، رویش را برگرداند و به پایین دست خط آهن نگاه کرد. هر چند هیچ نمی‌توانم دلیلش را بگویم، اما این کار او چنان عجیب بود که توجه مرا جلب کرد، هر چند که دورنمای بدن او به طرز نامشخصی آن پایین در سایه تنگه قرار داشت و من بالای سر او ایستاده بودم. درخشش کورکننده نور نافذ خورشید غروب، مرا در بر گرفته بود و مجبورم می‌کرد دستم را سایبان چشمم کنم تا بتوانم او را ببینم. “هی شما که آن پایین هستید!” اما او این بار رویش را برگرداند، نگاهش را از ریل‌ها بلند کرد و مرا بالای سر خودش دید.
_ این‌جا راهی هست که بتوانم از آن، پایین بیایم؟ می‌خواهم با شما حرف بزنم.
بی آن‌که کلامی رد و بدل کند، به من که آن بالا بودم، نگاه کرد و من هم او را در آن پایین زیر نظر گرفتم. اما سرانجام این حالت را تغییر دادم و سؤال بیهوده‌ام را بار دیگر مصرانه از او پرسیدم.
در این لحظه، لرزش نامحسوسی در هوا و زمین ایجاد شد و به سرعت به ضربه‌ای شدید بدل شد و سپس چنان شدت گرفت که به حکم غریزه عقب پریدم تا مبادا در خطر سقوط قرار گیرم. پس از این‌که بخار قطاری که عبور کرده بود از کنارم گذشت و در چشم‌انداز اطراف پراکنده شد، بار دیگر پایین را نگاه کردم و او را دیدم که پرچم را که هنگام عبور پر سر و صدای قطار نشان داده بود، لوله می‌کرد.
پرسشم را تکرار کردم. او سکوت کرد. به نظر می‌رسید تمام توجه‌اش را معطوف من کرده است و مرا نگاه می‌کند. سپس با پرچم لوله شده‌اش به بالا و به سمت محلی که حدود 200 یا 300 متر دورتر بود اشاره کرد. به سمت پایین فریاد زدم: “بله، بله” و راهی آن نقطه شدم. مانند یک یوزپلنگ به جستجو پرداختم و راه پر دست‌انداز و پرپیچ و خمی را که به پایین گردنه منتهی می‌شد، پیدا کردم. راه را دنبال کردم.
شیب راه بسیار تند و گودالی که خط آهن در آن قرار داشت، بسیار عمیق بود. این گودال با سنگ‌های مرطوبی احاطه شده بود که هر چقدر پایین‌تر می‌رفتم، لیزتر و مرطوب‌تر می‌شد. در حین پایین رفتن وقت و فرصت داشتم که بر احساس گذرا و خاص مقاومت و غلبه‌ای که او با آن، کوره راه را به من نشان داده بود، فکر کنم.
پس از این‌که به اندازه کافی آن راه پرپیچ و هم را پایین آمدم، بار دیگر او را دیدم که میان ریل‌ها، جایی که قطار از کنار آن گذشته بود، ایستاده است. به نظر می‌رسید منتظر دیدن من است.
آرنج راستش را روی سینه صلیب کرده و آرنج چپ خود را روی آن گذاشته بود. چانه‌اش به دست چپش تکیه داشت. رفتارش چنان حاکی از کنجکاوی و هوشیاری بود که برای لحظه‌ای شگفت‌زده بر جای ایستادم.
پایین‌تر آمدم. روی خاکریز قطار به حرکت ادامه دادم و هنگامی که نزدیک‌تر شدم، مردی رنگ‌پریده را با ریش تیره و ابروهای نسبتا پهن دیدم. شغل او منزوی‌ترین و غمناک‌ترین شغلی بود که تا به حال دیده بودم. در هر دو سوی او دیواره‌ای خیس از سنگ‌های ترک‌دار قرار داشت که جز بخش قسمت اندکی از آسمان، تمامی دید را پر می‌کرد. به موازات دیواره نیز فقط خط آهن بود که به مارپیچی طولانی در این سیاه‌چال بزرگ می‌مانست. خط آهن، آن روبه‌رو زیر نور غمناک چراغی قرمز با رسیدن به دهانه تاریک تونلی عظیم به پایان می‌رسید؛ تونلی که در آن هوایی خوف‌ناک، تنفرانگیز و خفه حاکم بود. نور خورشید چنان به ندرت به این مکان می‌تابید که بوی مرگبار خاک در آن‌جا به مشام می‌رسید و چنان باد سردی در آن‌جا می‌وزید که مرا می‌لرزاند، انگار در دنیای مردگان فرود آمده باشم.
تا هنگامی که به او کاملا نزدیک نشده بودم، از جایش تکان نخورد. بعد بدون این‌که چشم از من بردارد، یک قدم عقب رفت و دستش را بلند کرد.
پیش از این گفتم که این شغل، شغلی پر از انزوا و تنهایی بود. از همان بالا که نگاهش می‌کردم، توجه مرا به خود جلب کرده بود. تصور می‌کنم به ندرت کسی به دیدن او می‌آمد. خوشبختانه حضور من حضور نامبارکی نبود. او قرار بود در وجود من فقط مردی را ببیند که تمام طول زندگی‌اش ناچار بوده، درون مرزهای بسته زندگی کند، اما سرانجام آزاد شده و علاقه نوشکفته‌ای به این ریل‌ها از خود نشان می‌دهد. بر همین اساس شروع به صحبت با او کردم. اما دیگر مطمئن نیستم از چه کلماتی استفاده کردم. گذشته از این حقیقت که من در باز کردن سر صحبت مهارت چندانی ندارم، اما در وجود آن مرد نیز چیزی بود که مرا می‌ترساند.
او به نوعی خاص و هیجان‌زده به چراغ خطر بالای دهانه تونل نگاه کرد، انگار چیزی را گم کرده است. سپس نگاهش را متوجه من ساخت.
_ روشن و خاموش کردن این چراغ جزء وظایف شماست؟
آهسته پاسخ داد: “مگر این را نمی‌دانید؟”
چشم‌های خیره و چهره سردش را زیر نظر گرفتم و این فکر خوفناک از مغزم گذشت که او روح است، نه انسان. از آن لحظه، این فکر مغزم را می‌خورد که آیا او دیوانه نیست؟ قدمی به عقب برداشتم و هنگامی که این کار را می‌کردم، هراس پنهانی را که از حضور من در او ایجاد شده بود، کشف کردم. این موضوع آن فکر خوفناک را از سرم بیرون کرد. به زحمت لبخندی بر لب آوردم و گفتم: “طوری به من نگاه می‌کنید که انگار از من می‌ترسید.”
پاسخ داد: “کاملا مطمئن نبودم که آیا قبلا شما را دیده‌ام یا نه.”
_ کجا؟
به چراغ خطر که به آن خیره شده بود، اشاره کرد.
پرسیدم:‌ “آن‌جا؟”
هیجان‌زده مرا نگریست و با صدایی بی‌روح پاسخ داد: “بله”.
_ اما آخر جانم، من آن‌جا چه کار دارم؟ من هیچ‌وقت آن‌جا نبوده‌ام. حتی اگر شما خلاف این را قسم بخورید.
پاسخ داد: “تصور می‌کنم می‌توانم این کار را بکنم. بله، مطمئنم که می‌توانم.”
خلق و خویش بهتر می‌شد. خلق و خوی من هم سر جایش می‌آمد. با کمال میل و با لحنی خوش به پرسش‌هایم پاسخ داد و در پاسخ به این سؤال که آیا کارش زیاد است گفت بله مسئولیت‌های بسیاری دارد. دقت و هوشیاری در کار او ضروری است، در عوض تقریبا کار جسمی یعنی کار‌دستی انجام نمی‌دهد.
تغییر و تبدیل علائم، آماده کردن چراغ‌ها و گاه و بیگاه حرکت دادن چکش فلزی تنها کارهایی بودند که او در این زمینه می‌باید می‌کرد. او در پاسخ به این‌که در طول ساعات متوالی و پرانزوایی که من در آن‌ها آن همه کار انجام می‌دهم چه می‌کند. فقط توانست پاسخ دهد که در طول زندگی‌اش خود را با این شرایط تطبیق داده و به آن‌ها عادت کرده است. در این اثنا یک زبان خارجی – اگر بتوان آن را چنین نامید – ساخته است، زیرا فقط اوست که می تواند این زبان را بخواند و در مورد تلفظ این زبان هم از تخیلات ناقص خود کمک گرفته است. او گفت در مورد محاسبات کسری و اعشاری نیز فکر کرده و مقداری جبر تمرین کرده است، اما از همان جوانی در مورد ارقام باهوش نبوده است.
پرسیدم آیا در حین کارش واقعا باید در آن مجرای بخارآلود بماند و آیا هرگز نمی‌تواند این دیوارهای بلند سنگی را ترک کند و به بالا و زیر نور خورشید برود. او پاسخ داد این امر به زمان و موقعیت بستگی دارد. گاهی رفت و آمد قطارها کم و گاه زیاد است. این موضوع در مورد ساعات خاصی از شب و روز نیز صادق است. وقتی هوا خوب باشد او فرصت این را می‌یابد که از درون سایه‌های این پایین بیرون بیاید، اما تمام مدت باید به زنگ الکترونیکی دسترسی داشته باشد. او گفت زمانی که با ترسی مضاعف به صدای زنگ گوش می‌دهد، آرامشش کمتر از آن چیزی‌ است که من حدس می‌زنم.
او مرا با خود به داخل اتاقکش برد و آتشی روشن کرد. روی میز، دفترچه گزارش کار قرار داشت که می‌بایست مطالب را در آن ثبت می‌کرد. یک دستگاه تلگراف هم با صفحه مندرج، صفحه ساعت، سوزن‌ها و زنگ کوچکی که از آن صحبت کرده بود در آن‌جا قرار داشت. از او خواهش کردم عذرخواهی مرا در مورد تذکرم بپذیرد، من او را شخص با ادبی می‌دانستم و امیدوار بودم این حرف او را ناراحت نکند که ادب او را شاید بیشتر از آن‌چه مقتضای شغل فعلی‌اش بود، می‌پنداشتم.
او گفت خطر ناسازگاری در مشاغل پرجنب و جوش چندان کم نیست و در این مورد نمونه‌هایی از کارخانجات، دستگاه پلیس و حتی ارتش، این نهاد از یاد رفته، شنیده است. او مطمئن بود این امر کم و بیش درباره هر بخش بزرگی از کار راه آهن نیز صدق می‌کند. او گفت در جوانی دانشجوی علوم طبیعی بوده و در کلاس‌های دانشگاهی شرکت می‌کرده است و سپس افزود:‌”تصورش را بکن، حالا در این اتاقک نشسته‌ام.” او خود به دشواری می‌توانست این موضوع را باور کند، اما نقش مرد سرکشی را بازی کرده، بخت و اقبالش را از کف داده، زمین خورده و هرگز بار دیگر روی پاهای خود بلند نشده بود. در این زمینه شکایتی نکرد. سوپش را تلیت کرده بود و حالا آن را با قاشق می‌خورد. برای تغییر بسیار دیر شده بود.
همه آن‌چه را که من در این سطور با هیجان توصیف می‌کنم، او با روش آرام خود و در حالی توضیح می‌داد که نگاه گرفته‌اش میان من و آتش در گردش بود. هر چند وقت یک بار از واژه “آقا” استفاده می‌کرد، به ویژه زمانی که درباره جوانی‌اش صحبت می‌کرد، انگار می‌خواست تأکید کند که او به هیچ وجه بالاتر از آن‌چه به نظر می‌آید نیست. چندین بار زنگ کوچکی که او را وادار به خواندن تلگراف‌ها و پاسخ به آن‌ها می‌کرد، صحبت او را ناتمام گذاشت. یک بار هم مجبور شد جلوی در برود و با پرچم به قطاری که می‌گذشت علامت دهد و چیزی خطاب به لوکوموتیوران بگوید. من او را در انجام وظایفش به طرز شایان توجهی دقیق و هوشیار یافتم، زیرا درست در میان کلام خود، حرفش را قطع می‌کرد و تا زمانی که وظیفه‌اش را به انجام نرسانده بود، خاموش می‌ماند.
خلاصه بگویم، من این مرد را یکی از قابل اعتمادترین سوزنبانان یافتم و موارد زیر باعث آزارم نشد: رنگ او دو بار به طور ناگهانی پرید، گفتگو را یک دفعه قطع کرد و رویش را به سمت زنگ برگرداند. هر چند زنگ به صدا درنیامده بود در اتاقک نگهبانی‌اش را که به علت بخارهای ناسالم بسته بود باز کرد و به چراغ خطر متصل به دهانه تونل خیره شد. هر بار هنگامی که به سمت پنجره باز می‌گشت، آن هاله غیر قابل توصیفی که من از دور دیده اما نتوانسته بودم تفسیرش کنم، اطراف او را فرا می‌گرفت.
از جا برخاستم و در واقع -باید اعتراف کنم- به این قصد که او را سر حرف بیاورم گفت: “من تصور می‌کنم شما مرد راضی و خوشبختی باشید.”
با همان صدای آرام که در ابتدا با من صحبت کرده بود، گفت: “راضی بودم. اما ناآرامم آقا. واقعا ناآرام.”
هر چند دوست داشت سخنانش را ناگفته بگذارد، اما حالا ناگهان رشته سخن از دستش در رفته بود و من به چالاکی به موضوع چسبیده بودم.
– برای چه؟ چه چیز شما را ناآرام می‌کند؟
– توضیحش مشکل است آقا. صحبت کردن در این مورد خیلی خیلی مشکل است. اگر قرار شد یک بار دیگر به این‌جا بیایید، سعی می‌کنم در موردش صحبت کنم.
– من در هر صورت تصمیم داشتم دیدارم را تجدید کنم. چه موقع برای شما مناسب است؟
– من فردا صبح زود بیرون می‌روم و ساعت 10 شب دوباره این‌جا هستم،‌ آقا.
– من حوالی یازده می‌آیم.
از من تشکر و تا دم در همراهی‌ام کرد.
با همان صدای خاص و آهسته خود گفت: “لامپ سفید را برای‌تان روشن می‌کنم تا راه‌تان را به سمت بالا پیدا کنید. وقتی راه را پیدا کردید، فریاد نزنید، به بالا هم که رسیدید، داد نزنید.”
خلق و خویش باعث می‌شد هوای آن‌جا را چند درجه سردتر احساس کنم؛ اما چیزی جز یک “بسیار خب” نگفتم.
– فردا شب هم که آمدید، فریاد نکنید. بگذارید به عنوان خداحافظی سؤالی از شما بپرسم. چه چیز باعث شد امروز غروب داد بزنید: “هی شما که آن پایین هستید!”
گفتم: “خدا می‌داند، بالاخره باید یک چیزی می‌گفتم دیگر…”
– نه صرفا یک چیزی نبود آقا. درست همین کلمات بودند. مطمئن هستم.
– بسیار خب. درست همین کلمات. لابد برای این‌که شما را آن پایین دیدم، این طور صدای‌تان زدم!
– به دلیل دیگری نبود؟
– چه دلیل دیگری می‌بایست در کار باشد؟
– آیا این احساس را نداشتید که به گونه‌ای غیرطبیعی رفتار می‌کنید؟
– نه.
برایم شب خوشی را آرزو کرد و فانوسش را بالا نگه داشت. با احساسی از اضطراب در حاشیه ریل‌ها راه افتادم. از پشت سر قطاری به سرعت نزدیک می‌شد. کوره راه را پیدا کردم. بالا رفتن ساده‌تر از پایین آمدن بود. بدون این‌که ماجرای دیگری رخ دهد، به میهمان‌خانه‌ام برگشتم.
فردا شب، هنگامی که درست سر موقع مقرر پایم را روی راه پر پیچ و خم گردنه گذاشتم، ساعتی در دوردست زنگ یازده را می‌زد. او آن پایین با چراغ سفیدش منتظرم بود. هنگامی که به کنارش رسیدم، گفتم: “فریاد نزدم. حالا اجازه دارم صحبت کنم؟”
– مسلم است آقا.
– پس شب‌تان به خیر و این هم دست من.
– شب‌تان بخیر، آقا این هم مال من.
در خلال این سخنان به سمت آلونکش راه افتادم. داخل آن شدیم، در را بستیم و کنار آتش نشستیم.
هنوز ننشسته بودیم که خم شد و نجواکنان گفت: “تصمیم گرفته‌ام نگذارم شما برای بار دوم از من بپرسید که چه چیز مرا عذاب می‌دهد. من دیشب شما را با شخص دیگری اشتباه گرفته بودم. این مرا آزار می‌دهد.”
– این سوءتفاهم؟
– نه، این یک نفر دیگر که گفتم.
-‌ آخر او کیست؟
– نمی دانم.
– یک نفر شبیه من؟
– نمی دانم. هیچ وقت چهره اش را ندیده ام. بازوی چپش صورتش را پوشانده بود و بازوی راستش را تکان می‌داد، آن هم به شدت. این‌طوری…”
به حرکتش نگاه کردم. این حرکت، حرکت دستی بود که با حرارت و نیرو تکان می‌خورد. انگار که یک نفر می‌خواست بگوید: شما را به خدا از سر راه کنار بروید.
او شروع به تعریف کرد: “یک شب مهتابی این‌جا نشسته بودم که صدای فریادی شنیدم که می‌گفت: هی شما که آن پایین هستید! از جایم پریدم. از در، بیرون را نگاه کردم و دیدم یک نفر در زیر چراغ خطر کنار تونل ایستاده و دستش را همان‌طور که الان به شما نشان دادم، تکان می‌دهد. صدای او گرفته‌تر از صدای غرش بود و فریاد می‌زد: “مواظب باشید. مواظب باشید.”
و بار دیگر داد کشید: هی شما که آن پایین هستید! مواظب باشید. چراغم را برداشتم، نور قرمزش را روشن کردم و به سمت شبح مرد دویدم. پرسیدم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ کجایید؟ او کنار دهانه سیاه تونل ایستاده بود. به طرفش دویدم و تعجب کردم که چرا چشمانش را با دستش پوشانده است. من با او به شدت برخورد کردم و دستم را دراز کردم تا آستین او را بکشم. اما او ناپدید شده بود.”
– در تونل؟
– نه، من حدود 500 متر داخل تونل دویدم. ساکت ایستادم و چراغ را بالای سرم گرفتم. سنگ‌های تعیین فاصله و ورقه‌های خیس دیواره تونل را می‌دیدم و می‌دیدم که از سقف تونل آب می‌چکد. با سرعتی بیشتر از آن‌که داخل شده بودم، به خارج دویدم، چون ترس کشنده‌ای از این منطقه دارم. از دستگاه کنترل خط، به طرف گالری بالا رفتم، دوباره پایین آمدم و به سمت اتاقک دویدم. به هر دو سو تلگراف زدم که هشداری دریافت کرده‌ام. آیا اتفاقی افتاده است؟ از هر دو ایستگاه پاسخ آمد که همه چیز منظم است.”
به نظرم می‌رسید ‌تماس انگشتی به سردی یخ که در طول ستون فقراتم حرکت می‌کند، احساس می‌کنم. اما این احساس را بروز ندادم و برایش توضیح دادم که هیکل آن آدم می‌باید خطای ذهن او بوده باشد و گفتم هیجان شدید عصبی که کارکرد چشم را نیز مختل می‌کند و به ویژه انسان‌های دل‌نگران از آن رنج می‌برند، چنین تصوراتی را پدید می‌آورد. برخی از ماهیت این بیماری خود‌آگاهی دارند و حتی با تلاش، به آن تن داده‌اند. این‌طور نتیجه‌گیری کردم: “در مورد آن صدای غیرزمینی فقط کافی‌ ا‌ست در حالی که ما این‌جا آهسته صحبت می‌کنیم، به صدای باد در این دره‌ای که به طور مصنوعی مانند دره ارواح ساخته شده است و به صدای تیز و گوش‌خراش خطوط تماس تلگراف گوش کنید.”
او گفت اگر مدتی به صدای باد گوش دهیم، هه چیز کاملا خوب و زیبا خواهد بود. طبیعی بود او چیزهایی درباره بد و سیم‌ها بداند، زیرا شب‌های زمستانی درازی را در تنهایی بیداری کشیده بود.
او بار دیگر متواضعانه اعتراض کرد که صحبتش هنوز تمام نشده است. معذرت خواستم و او در حالی که بازویم را لمس می‌کرد، حرف‌هایش را آهسته پشت سر هم ردیف کرد…
– سه ساعت پس از ظاهر شدن او، آن فاجعه عظیم رخ داد. ده ساعت متوالی کشته‌شدگان و مجروحان را از تونل بیرون می‌کشیدند و هر بار هم از محلی آن‌ها را بیرون می‌کشیدند که آن هیکل ظاهر شده بود.
رعشه‌ای از ترس سراپایم را فراگرفت، اما کوشیدم فکر او را منحرف کنم. اعتراض‌کنان گفتم نمی‌توان این را انکار کرد که این برخوردی عجیب و غریب بوده و بی‌شک او را از تعادل خارج ساخته است. البته باید در نظر گرفته شود که چنین حوداث شگفت‌انگیزی اغلب اتفاق می‌افتد و باید احتمالش را داد. افزودم (زیرا می‌دانستم اکنون چه اعتراضی خواهد کرد) با همه این احوال باید اعتراف کنم که مردان صاحب عقل سلیم بشری به رخدادهایی که بر جریان عادی زندگی تأثیر می‌گذارند، چندان باوری ندارند.
بار دیگر متواضعانه اعتراض کرد که جریان هنوز پایان نیافته است.
باز هم برای این‌که صحبتش را قطع کرده بودم، عذر خواستم.
دوباره دستش را روی دستم گذاشت و با چشمان بی‌فروغ خود به من خیره شد و گفت: “درست یک سال پیش بود. شش هفت ماه از آن جریان گذشته و وجودم از ترس و شوک آن واقعه تسکین پیدا کرده بود. اما یک روز در گرگ و میش صبح به طرف در رفتم، به سمت چراغ خطر نگاه کرد و بار دیگر آن شبح را دیدم.”
او ایستاده و نگاهش را به من دوخته بود.
– فریاد می زد؟
– نه، ساکت بود.
– دستش را تکان می‌داد؟
– نه، او به بدنه چراغ تکیه زده و دو دستش را این‌طور جلوی صورتش نگه داشته بود.
بار دیگر حرکاتش را با نگاه دنبال کردم. به حرکتی می‌مانست که انسان در عزاداری‌ها انجام می‌دهد. این حالت را در مجسمه‌های سنگی آرامگاه‌ها دیده بودم.
– به طرف او رفتید؟
– داخل اتاقک شدم و نشستم تا فکرم را جمع کنم، اما علت دیگر این کارم این بود که احساس ضعف می‌کردم. وقتی به سمت در رفتم، هوا کاملا روشن و شبح ناپدید شده بود.
– به دنبال آن هم اتفاقی نیفتاد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد، نه؟
دو سه بار با انگشت اشاره‌اش روی بازویم زد و در حالی که رنگش مانند مرده پریده بود، در پاسخ به این پرسش سرش را تکان داد.
– هنگامی که همان روز قطاری از تونل بیرون می‌آمد، کنار یکی از پنجره‌های قطار که سمت من بود، تعدادی سر و دست در هم و برهم دیدم؛ کسی دستی تکان داد. من این حرکت را درست به موقع دیدم و به لوکوموتیوران علامت “ایست” دادم. لوکوموتیوران ترمز را کشید، اما قطار 150 متر دیگر روی ریل کشیده شد. پایین دویدم، وقتی به قطار رسیدم صدای فریادها و جیغ‌های وحشتناکی را شنیدم. دختری زیبا و جوان به طور ناگهانی در یکی از کوپه‌های مرده بود. او را به این‌جا آوردند و همین جا میان ما خواباندند.
هنگامی که نگاهم را از تخته‌های کف که او به آن‌ها اشاره کرده بود، به سوی او بلند کردم. ناخودآگاه صندلی‌ام را عقب کشیدم.
– حقیقت محض بود، آقا. من جریان را همان‌طور که اتفاق افتاده، برای‌تان تعریف کردم.
انگار فلج شده بودم. دهانم کاملا خشک شده بود. باد و دستگاه تلگراف با صدای ممتد و شکوه‌آمیز خود داستان را از سر گرفتند. او نیز سررشته حکایتش را دنبال کرد:
– آرامش خود را حفظ کنید، آقا. خودتان قضاوت کنید که فکر و ذهن من تا چه حد درگیر است. یک هفته پیش، شبح بار دیگر پیدایش شد. از آن موقع، بعضی وقت‌ها ظاهر می‌شود.
– ‌کنار چراغ خطر؟
– بله، کنار چراغ خطر.
– به نظر شما او چه کار می‌کند؟
با شور و شوق و نیرویی بیشتر، همان حرکت قبلی را که به من نشان داده بود، تکرار کرد: “شما را به خدا از سر راه کنار بروید.”
سپس ادامه داد: “من دیگر آرام و قرار ندارم. او یک دقیقه تمام با درد و عذاب بی‌پایان خطاب به من می‌گوید: شما که آن پایین هستید، مراقب باشید، مراقب باشید. در حالی که دستش را تکان می‌دهد، جلویم می‌ایستد. زنگ کوچکم به صدا در می‌آید…”
کوشیدم او را وادار کنم بیشتر حرف بزند. پرسیدم: “دیشب هم وقتی پیش شما بودم و شما به سوی در رفتید، زنگ زده شد؟”
– دو بار.
گفتم: “می‌بینید؟ خیالات‌تان چطور شما را گول می‌زنند؟ چشمان من به زنگ دوخته شده و گوش‌هایم هم مترصد شنیدن صدای آن بودند، اما با توجه به این‌که انسانی زنده و واقعی هستم اطمینان می‌دهم که در آن هنگام زنگی به صدا در نیامد. نه آن وقت و نه هیچ وقت دیگر. مگر وقتی که مطابق روند طبیعی قوانین فیزیکی، ایستگاه به شما پیام صادر می‌کرد.”
سرش را تکان داد و گفت: “در این مورد تا حال هرگز اشتباه نکرده‌ام، آقا. هرگز صدای ارواح را با صداهایی که به دست بشر ایجاد می‌شوند، اشتباه نگرفته‌ام. صدای ارواح، نوسانی عجیب و ناشناخته در زنگ به وجود می‌آورد که در واقع حاصل هیچ چیز نیست. من هم ادعا نکردم که زنگ در معرض دید ما تکان خورد. من هیچ تعجب نکردم که شما صدای آن را نشنیدید. اما من آن را شنیدم.”
– آیا وقتی بریون را نگاه کردید، شبح آن‌جا بود؟
– آن‌جا بود.
– هر دو بار؟
صمیمانه پاسخ داد: “هر دو بار.”
– می‌خواهید با هم بیرون برویم و دنبالش بگردیم؟
ناخودآگاه لب پایین خود را به دندان گزید، اما از جایش بلند شد. در را باز کردم و در حالی که او در چهارچوب در ایستاده بود، از آستانه در گذشتم؛ چراغ خطر آن‌جا بود. دهانه تونل هم همان‌جا بود. دیواره‌های سنگی خیس و سراشیب گودال خط آهن هم آن‌جا بودند و ستاره‌ها برفراز آن‌ها.
از او پرسیدم: “او را می‌بینید؟” و در چهره‌اش دقیق شدم. چشمانش از حدقه درآمده و به سختی خیره مانده بود. آن‌ها چندان با چشمان من که با قوت به همان سو معطوف شده بودند تفاوتی نداشتند.
گفت: “نه. او این‌جا نیست.”
پاسخ دادم: “درست است.”
دوباره وارد اتاقک شدیم، در را بستم و دوباره نشستیم. فکر کردم اگر او بار دیگر گفتگویش را با همان شیوه طبیعی و بدیهی از سر بگیرد -گویی ممکن نبود از یافتن حقیقت چشم بپوشیم- چطور خواهم توانست بهترین نتیجه را از بحث بگیرم؟ البته اگر اصلا نتیجه‌ای حاصل می‌شد.
خود را کاملا از موضوع پرت احساس می‌کردم.
– آقا، حالا حتما می‌فهمید، بسته به این‌که منظور شبح چیست، چه چیزی مرا به طرز وحشتناکی عذاب می‌دهد؟
به او اعتراف کردم که مطمئن نیستم منظورش را درست فهمیده‌ام یا نه.
در حالی که نگاهش را به ندرت متوجه من و بیشتر متوجه آتش می‌کرد،‌ گفت: “حالا دیگر نسبت به چه چیز هشدار می‌دهد؟ خطر در کجاست؟ خطر کجا مخفی شده است؟ خطر به گونه‌ای روی ریل کمین کرده است. سانحه‌ای وحشتناک رخ خواهد داد. پس از بروز موارد گذشته، درباره این سومی شکی نیست. واقعا که او برایم شبحی مخوف است. چکار می‌توانم بکنم؟”
دستمال جیبی‌اش را در آورد، پیشانی خیس از عرق خود را پاک کرد و گفت: “اگر به یک یا دو طرف تلگراف اعلام خطر بزنم، نخواهم توانست دلیل عاقلانه‌ای ارائه دهم.”
کف دست‌هایش را خشک کرد و گفت: “فقط دردسر درست خواهم کرد و کاری از پیش نخواهد رفت. آنها خیال خواهند کرد من دیوانه شده‌ام. جریان کمابیش به این صورت درخواهد آمد: من پیام خواهم فرستاد: خطر! مواظب باشید! جواب می‌آید: چه خطری؟ کجا؟ من دوباره پیغام می‌فرستم: نمی‌دانم، اما شما را به خدا مواظب باشید! آن‌ها مرا از کار برکنار خواهند کرد. کار دیگری هم از دست‌شان برنمی‌آید.”
آشفتگی‌اش قلبم را تحت‌تأثیر قرار داد. این وجدانِ حساس انسانی هوشیار بود که برای مدتی نامعلوم، خود را در فشار فهم‌ناپذیر و سنگین مسئولیتی می‌دید که زندگی‌اش را دشوار می‌کرد. در حالی که موهای سیاهش را عقب می‌زد و مدام با ناآرامی غیرعادی و تب‌آلودی با دست روی شقیقه‌هایش می‌نواخت، ادامه داد: “چرا وقتی بار اول زیر چراغ خطر ایستاد، همان موقع برایم توضیح نداد که اگر قرار است حادثه‌ای رخ دهد، آن حادثه کجا اتفاق خواهد افتاد؟ چرا خبردار نشدم که اگر سانحه قابل پیشگیری است، چه طور می‌توان جلوی آن را گرفت؟ وقتی برای بار دوم آمد، به جای این‌که به من بگوید: او دارد می‌میرد و او را به اتاقک بیاورد، صورتش را پنهان کرد. کاش این موجود این دو بار حقانیت هشدارش را به من اثبات می‌کرد و به این ترتیب من را برای وقوع سانحه سوم آماده می‌ساخت. آخر او چرا به طور واضح به من هشدار نمی‌دهد؟ و من… خدایا، من فقط سوزنبانی ساده در این ایستگاه دورافتاده هستم. چرا او سراغ کسی نمی‌رود که همه به او باور داشته باشند و قدرت عمل داشته باشد؟”
وقتی او را در آن وضعیت دیدم، همان‌قدر نگران او شدم که آدم نگران امنیت عمومی می‌شود. باید می‌کوشیدم خلق و خوی او را به سوی آرامش و ثبات بکشانم. به همین دلیل تمامی افکارم را اعم از واقعیت یا اوهام کنار گذاشتم و به او گفتم: “کسی که همیشه وظیفه‌اش را تا حد نهایی به انجام می‌رساند، انسان درستی است و این موضوع که این وظیفه باید به انجام رسد، هر چند او نتواند خیالات پریشان خود را درک کند، دست آخر تسلایی برای اوست.”
با این روش، موفقیت بیشتری نسبت به این‌که بخواهم او را سر عقل بیاورم، به دست آوردم. در طول شب، وظایف شغلی گاه و بی‌گاهش بیشتر شد، به این ترتیب او را حدود ساعت دوی صبح ترک کردم. به او پیشنهاد کرده بودم سراسر شب را نزدش بمانم؛ اما او نپذیرفته بود.
صادقانه اعتراف می‌کنم که سر راهم بیش از یک بار به سمت چراغ خطر نگاه کردم. به هیچ‌وجه این چراغ را مهم نمی‌شمردم و هرگز دلم نمی‌خواست ببینم تختم زیر نور آن قرار دارد؛ و این را هم صادقانه اعتراف می‌کنم که فکر آن دو سانحه، یعنی سانحه در تونل و دوم مرگ دخترک،‌ آرامم نمی‌گذاشت.
اما بیش از هر چیز این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که حالا پس از این‌که حس اعتماد به نفس را در این آدم ایجاد کرده بودم، چگونه می‌بایست رفتار می‌کردم؟ من در وجود سوزنبان احساس مردی هوشیار، زیرک، زرنگ و با اعتماد به نفس را بیدار کرده بودم. اما او تا چه زمانی می‌توانست خلق و خوی کنونی خود را حفظ کند؟ هرچند شغل او شغل یک زیردست بود، اما مسئولیت فراوانی داشت. برای نمونه، آیا ممکن بود که او زندگی خود را به خاطر حس وظیفه‌شناسی خدشه‌ناپذیرش به خطر بیندازد؟
از این احساس گریزی نداشتم که اگر آن‌چه او با اطمینان خاطر به من گفته بود، به مقامات بالاتر اطلاع دهم، بدون این‌که پیش از آن با او صحبت کرده و راه حلی عملی به او پیشنهاد کرده باشم، به معنای واقعی کلمه به او خیانت کرده‌ام. به همین دلیل، سرانجام تصمیم گرفتم –بدیهی‌ است که با حفظ موقت راز او – به این پیشنهاد بدهم با هم نزد پزشک حاذقی در آن منطقه برویم تا عقیده او را هم بشنویم. آن طور که به من گفته بود، ساعات کاری‌اش در شب بعد تغییر می‌کرد. به گفته خودش، ساعت کارش پس از طلوع خورشید به پایان می‌رسید و می‌بایست پس از غروب آفتاب دوباره سر کارش برگردد. من هم بر همین اساس، زمان بازگشتم را تنظیم کردم. شب بعد، هوا ملایم بود و من زود به راه افتادم تا ساعات خوشی را با او بگذرانم. هنگامی که از جاده کنار کشتزار، نزدیکی آن تنگه عمیق عبور می‌کردم، خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود. می‌خواستم یک ساعت قدم بزنم، نیم ساعت برای رفت و نیم ساعت برای برگشت در نظر گرفته بودم. سپس می‌توانستم سر موقع به اتاقک سوزنبان بروم.
پیش از این‌که گردشم را در اطراف آغاز کنم به کنار تنگه رفتم و ناخودآگاه به سمت پایین و به نقطه‌ای که او را برای نخستین بار آن‌جا دیده بودم نگاه کردم. نمی‌توانم ترس فلج کننده‌ای را تشریح کنم که با دیدن انسانی نزدیکی تونل که بازوی چپش را جلوی چشمانش گرفته و بازوی راستش را با هیجان تکان می‌داد، وجودم را فراگرفت.
با این حال، هراس عجیبی که وجودم را پر کرده بود، هر لحظه خفیف‌تر می‌شد؛ زیرا به سرعت متوجه شدم آن موجود، انسانی از گوشت و خون است. از آن گذشته، در فاصله‌ای نه چندان دورتر از او گروه کوچکی از مردم ایستاده بودند که به نظر می‌رسید حرکات او به آنان مربوط می‌شود.
چراغ خطر هنوز روشن نشده بود. تخته‌ای چوبی، کم عرض و کوتاه با روکشی روی آن کنار تیر چراغ گذاشته شده بود. تخته کمی کوچک‌تر از یک تخت بود.
احساس غیرقابل درکی از بدبختی سراپایم را فراگرفته بود، همزمان با آن، ترس از این‌که مصیبت وحشتناکی رخ داده باشد، به سرعت برق به من هجوم آورد؛ ترسی که آمیخته با گلایه از خود بود، زیرا من آن مرد را ترک کرده و به هیچ‌کس نسپرده بودم که بر کار او نظارت و در صورت لزوم آن را تصحیح کند.
کوره راه باریک را تا آن‌جا که می‌توانستم به سرعت پایین آمدم. از مردمی که در اطراف ایستاده بودند، پرسیدم: “چه خبر شده؟”
– سوزنبان امروز صبح مرده است، آقا.
– نکند همان مردی را می‌گویید که در آن اتاقک زندگی می‌کرد؟
– بله، همان آقا.
– مردی که من می‌شناسمش؟
سخنگوی گروه گفت: “اگر با شما آشنا بوده، او را خواهید شناخت، آقا.”
کلاه را از سرش برداشت و گوشه روکشی را بالا زد و گفت: “صورتش کاملا آرام است.”
در حالی که سرم را به عقب برمی‌گرداندم، پرسیدم: “خدایا، چطور اتفاق افتاد؟”
دوباره روی جسد را پوشاندند.
– یک لوکوموتیو او را زیر گرفته است، آقا. در انگلستان کسی بهتر از او از پس این حرفه برنمی‌آمد. او زیادی نزدیک ریل‌ها ایستاده بود. هوا کاملا روشن شده بود. او چراغ را روشن کرده و در دست گرفته بود. وقتی لوکوموتیو از تونل بیرون آمد، پشتش به آن بود و لوکوموتیو هم او را زیر گرفت. این که این‌جا ایستاده، لوکوموتیوران است و جریان را برای‌مان تعریف کرد. تام یک بار دیگر بگو.
مرد که لباس کار خشن و تیره‌ای به تن داشت، به سمت دهانه تونل برگشت و گفت: “وقتی از سر پیچ تونل پیچیدم، آن انتها او را دیدم. آن‌قدر نزدیک بود که انگار دارم با دوربین می‌بینمش. برای ترمز کردن دیگر خیلی دیر شده بود. البته می‌دانستم او چقدر با احتیاط است. اما وقتی به نظرم رسید صدای سوت را نشنیده است، در حالی که به سرعت به سمت او می‌رفتم، سوت را خاموش کردم و تا آن‌جا که در توانم بود، به سویی که او ایستاده بود فریاد زدم.
– چه کلماتی به کار بردید؟
– فریاد زدم: هی شما که آن پایین هستید، مراقب باشید، مراقب باشید. شما را به خدا، از سر راه کنار بروید.
سر جایم خشک شدم.
– آه، ثانیه‌هایی وحشتناک بودند، آقا. من لحظه‌ای از فریاد زدن دست برنداشتم. بازویم را بالا گرفتم تا مجبور نشوم صحنه را ببینم و دست دیگرم را تا لحظه آخر به سویش تکان دادم، اما فایده‌ای نداشت.
نمی‌خواهم داستان را کش بدهم و نمی‌خواهم روی هیج یک از حالات نادر آن بیشتر از این تأمل کنم. فقط مایلم به این تصادف اشاره کنم که هشدار لوکوموتیوران دقیقا حاوی همان واژه‌هایی بود که آن سوزنبان نگون‌بخت را مانند مجازاتی دنبال کرده بود. او بارها آن را برایم تعریف کرده بود. اما چقدر عجیب است که لوکوموتیوران ناخودآگاه همان کلماتی را به کار برده بود که من – و نه سوزنبان – همراه حرکاتی که او تقلید کرده بود، به زبان آورده بودم: “شما را به خدا، از سر راه کنار بروید.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × یک =