نگاهی به سیر تکاملی پدیدهٔ «جیمز باند»
فرقی نمیکند! شیفته و واله جیمز باند خوشپوش باشیم و یا وی را ظاهرپرستی متجمل بدانیم به هر حال نمیتوانیم انکار کنیم که مجموعه فیلمهای جیمز باند محبوبترین، سودآورترین و پرمخاطبترین دنبالههای تاریخ سینما بودهاند و قریب به نیمی از جمعیت جهان حداقل به تماشای یکی از فیلمهای خوش آب و رنگ این مجموعه نشستهاند. ممکن است جزء آن نیمهای باشیم که هرگز به جیمز باندهای ریز و درشت روی خوش نشان ندادهایم اما مگر میشود درباره اساطیر مدرن سینما نوشت و اشارهای به خصویات این جاسوس انگلیسی نکرد؟ ممکن است رمانهای یان فلمینگ را محصولاتی بازاری و عامه پسند بدانیم که جز در قشر آسان پسند جامعه خوانندهای ندارند اما مگر میشود درباره اقتباس در سینما نوشت و خاستگاه ادبیاتی پدیده جیمز باند را نادیده گرفت؟ ممکن است طرفداران 007 را فیلمبینهایی آماتور بدانیم که افق دیدشان از تفکیک استون مارتین و فورد فراتر نمیرود اما مگر میشود درباره تأثیر سیاست بر سینما نوشت و رویکرد فراگیر ضد کمونیستی اغلب فیلمهای این مجموعه را کنار گذاشت؟ 46 سال از اکران «دکتر نو» میگذرد و شکل و شمایل جیمز باند فیلم به فیلم تغییر و گهگاه تکامل یافته است در مقابل محبوبیت و مقبولیتش در گذر زمان نه تنها کمرنگ نشده بلکه حفظ و البته ماندگار شده است.
***
یان فلمینگ اولین رمان جیمز باند را در سال 1953 با نام «کازینو رویال» منتشر کرد و یکباره در اوج ناباوری با موج اقبال خوانندگان اروپایی مواجه شد که مجذوب جاسوسبازیهای مأمور 007 شده بودند و برای پیگیری سرنوشت او سر و دست میشکستند. فلمینگ در فاصلهای 13 ساله دوازده رمان و دو مجموعه داستان تحت عنوان ماجراهای جیمز باند روانه بازار کتاب کرد و تمامی آنها بدون استثنا سرنوشتی مشابه کتاب اول یافتند و نقطهٔ عطفی در ادبیات جاسوسی رقم زدند. از همان سالهای اولیه و قبل از اینکه بحث تولید فیلمهای سینمای بر اساس آثار فلمینگ پیش کشیده شود منتقدان و مفسران در صدد ریشه یابی دلایل اقبال عامه خوانندگان به جیمز باند جاسوس برآمدند و بعضاَ به نتایج قابل توجهی هم دست یافتند که برای فهم دلایل استقبال تماشاگران از فیلمهای اولیه هم مفید فایده است. فارغ از جذابیت و روانی قلم فلمینگ و زاویه دانای کل که برای تعریف ماجراجوییهای قهرمانش برگزیده است باید مباحث فرامتنی را پیش کشید و به جریانات سیاسی و فرهنگی دوران انتشار کتابها اجاع داد. باید به یاد آوریم که آثار فلمینگ محصول تب و تاب جهان پس از جنگ دوم جهانی بود و دلهره و اضطراب آن دوران پر افت و خیز را منعکس میکرد. بریتانیا در روزگار پس از جنگ هنوز مانند آمریکا ابرقدرتی یکهتاز بود و حاضر نبود به هیچ قیمتی در برابر رقبایی همچون شوروی کمونیستی سر تعظیم فرود بیاورد و اعتبار بین المللی خود را خدشه دار کند. چرچیل وقتی در سال 1951 دوباره به قدرت رسید شعار «بریتانیای بزرگ» را در دستور کار خود قرار داد و سعی کرد روحیهٔ برتری و آقامنشی انگلیسی را به سرتاسر جامعهٔ انگلستان تزریق کند. فلمینگ که خود نیز سابقهای نظامی در سرویس اطلاعاتی بریتانیا (MI6) داشت و در دوران جنگ جهانی از نیروهای زبدهٔ اطلاعاتی به شمار میرفت در چنین فضایی و درست دو سال بعد از دور دوم نخست وزیری چرچیل دست به قلم برد و بر اساس تجربیات خود و سرگذشت جاسوس کهنهکار بریتانیایی سر ویلیام استفنسن «کازینو رویال» را منتشر کرد. رمانی با قهرمانی جذاب که در گیر و دار نجات جهان از دست شخصیتهای شرور و بدمنهای بدنام دلبستهٔ دختری به نام وسپر لیند میشود که در نهایت خودکشی میکند و داغ وصال را بر دل جیمز باند میگذارد. فلمینگ در همان اولین رمان با انتساب قطب منفی داستان به شوروی پایه گذار سنتی شد که در سایر کتابها و بعداً در فیلمهای اولیه ادامه یافت و به مهمترین ویژگی سیاسی پدیده جیمز باند بدل شد. گرچه جنگ سرد و جهان دو قطبی به خصوص دوران نخست در فاصله سالهای 1945 تا 1963 بیشتر معطوف به رابطه مسکوـواشنگتن بود اما بریتانیا هم بعد از سال 1952 که به قدرتی هستهای تبدیل شد در کنار آمریکا یکی از نمادهای قطب غرب به شمار میرفت و همانقدر که آمریکا از قطب شرق واهمه داشت، دولتمردان بریتانیایی و به تعبیر دقیقتر ساکنین جامعهٔ آن روز بریتانیا هم گرفتار هراسی فراگیر شده بودند و آرامش دوستداشتنی خود را حتی بیش از دوران جنگ جهانی در خطر میدیدند. چرا که بمب اتم شوخی بردار نبود و در یک لحظه میتوانست تمامی آروزهای دور و دراز آنان را بر باد دهد. جیمز باند در چنین شرایطی ردای منجی جهان غرب را به تن کرد و یکشبه در سرتاسر اروپا به شهرت و محبوبتی مثالزدنی دست یافت. با این حال رمانهای فلمینگ تا سال 1960 اسم و رسم چندانی در آمریکا نداشتند و بعد از استقبال رئیسجمهور کندی بود که ناشران معتبر به سراغ فلمینگ آمدند و آثارش را در سرتاسر آمریکا در شمارگان کثیر منتشر کردند. کندی از طریق یکی از دوستانش به نام ماریون لایتر با رمانهای فلمینگ آشنا شد و شیفتهٔ برخی از آنها از جمله «از روسیه با عشق» شد. در همان سال 1960 کندی فلمینگ را که به آمریکا آمده بود به کاخ سفید دعوت کرد تا در یک ضیافت شام بیشتر با نویسندهٔ محبوبش آشنا شود. کندی وقتی دید فلمینگ دیدگاهی مشابه دیدگاه او درباره بحران کوبا، خلیج خوکها و البته فیدل کاسترو دارد به وجد آمد و ارج و قرب بیشتری برای آقای نویسنده قائل شد. همین اتفاق کافی بود تا کمی بعد نام فلمینگ و رمانهایش در فهرست رمانهای محبوب رئیس جمهور آمریکا از سوی کاخ سفید منتشر شود و کنجکاوی آمریکاییان آن دوران را به این نویسندهٔ کمتر شناخته شده برانگیزد. آمریکاییان که حسابی دلباخته رئیسجمهور خوشقریحهشان بودند به کتابفروشیها هجوم بردند و کتابهای جلد کاغدی جیمز باند که در قطع پالتویی منتشر شده بود را به خانه بردند تا از قافله عقب نمانند. چیزی نگذشت که بازاریابان و مدیران استودیوهای هالیوودی که همواره در کمین چنین موقعیتهایی هستند پا پیش گذاشتند و برای خریداری حقوق اقتباس از رمانهای فلمینگ با وی مذاکره کردند. در نهایت قرعه به نام هری سالتزمن افتاد که همکار آلبرت بروکولی بود و توانست با خوششانسی حقوق تمامی رمانها و داستانهای کوتاه جیمز باند در گذشته و آینده را به خود ثبت کند. اولین فیلم جیمز باند در سال 1962 روانهٔ پردهٔ سینماها شد و تا آن زمان فلمینگ کتابهای زیر را روانه بازار کرده بود: «کازینو رویال 1953»، «زندگی کن و بگذار بمیرند 1954»، «مون ریکر 1955»، «الماسها ابدی هستند 1956»، «از روسیه با عشق 1957»، «دکتر نو 1958»، «گلدفینگر 1959»، «فقط به خاطر چشمهایت (مجموعه داستان) 1960»، «تاندربال 1961»، «جاسوسی که مرا دوست داشت 1962». فلمینگ بعد از اکران نسخهٔ سینمایی «دکتر نو» با کتابهای دیگری مجموعه خود را کامل کرد: «در خدمت سرویس مخفی ملکه 1963»، «تنها دو بار زندگی میکنید 1964»، «مردی با تپانچهٔ طلایی 1965»، «اختاپوس» و «روشناییهای پایدار روز (مجموعه داستان) / 1966».
***
جیمز باندهای فلمینگ فارغ از شخصیتهای شرور و ماجراهای جذاب و هیجانانگیز تا حد زیادی وامدار ویژگیهای کاریزماتیک شخصیت خود باند هستند؛ جاسوسی خوشلباس، خوشصحبت و کاربلد با قدی بلند و اندامی ورزیده. از همان دوران پیشتولید «دکتر نو» بحث و جدلهای زیادی دربارهٔ بازیگر این نقش درگرفت و نامزدهای متعددی هم در مقابل دوربین تست دادند اما هیچکدام به اندازهٔ شان کانری 32 ساله رضایت تهیه کنندگان و فلمینگ را جلب نکردند. گرچه فلمینگ بدش نمیآمد کریستوفر لی که نسبتی فامیلی هم با او داشت ایفاگر نفش جیمز باند شود اما در نهایت این شان کانری بود که با تکیهٔ بر تواناییهای خود گوی سبقت را از رقبا ربود و خود را بهعنوان اولین جمیز باند تاریخ سینما به جهانیان شناساند. گرچه جوزف وایزمن در «دکتر نو» آن چنان که باید نتوانست ایفاگر نقش شخصیت شرور فیلم باشد اما کانری حضوری بی عیب و نقص داشت و در کنار جذابیتهای بصری فیلم و استفاده از لوکیشن جامائیکا و با تکیه بر عقبهٔ ادبیاتی خود به فروش فوقالعادهای دست یافت و تهیهکنندگان را برای تولید دنبالههای جدید بیش از پیش ترغیب کرد. از هنرپیشههای دیگری از جمله ریچارد جانسون و پاتریک مک گوهن هم به عنوان نامزد بازی در اولین فیلم جیمز باند نام برده شده است اما کانری به قدری حضور مؤثری در تستها داشت که با حضورش همه رقبا سکوت پیشه کردند و بعداً که فیلم هم با استقبال خوبی مواجه شد دیگر کسی شک نکرد که کانری بهترین انتخاب ممکن از میان بازیگران فعال در دههٔ شصت بوده است. ناگفته نماند تهیهکنندگان ابتدا تمایل داشتند به جای «دکتر نو» به سراغ «تاندربال» بروند و مجموعه را با داستان بمب اتمی که قرار است انگلستان و آمریکا را با خاک یکسان کند آغاز کنند. اما به دلیل مشکلات حقوقی با فیلمنامهنویس فیلم کوین مککلوری به سراغ «دکتر نو» رفتند. پیرنگ «تاندربال» نسبت به «دکتر نو» از بار سیاسی به مراتب بیشتری برخوردار است و میتوان حدس زد سازندگان متأثر از فضای جنگ سرد و رویارویی هستهای ابرقدرتها متوجه رویکردهای سیاسی ماجراهای جیمز باند بودهاند و بدشان نمیآمده است با «تاندربال» هراس جهانیان و دولتمردان نسبت به جانب شرق را به شکلی کاملاً مؤکد به تصویر بکشند. «تاندربال» که بالاخره در سال 1965 و به عنوان چهارمین فیلم جیمز باند روانه سینماها شد داستان دو بمت اتمی را تعریف میکند که قرار است انگلستان و آمریکا را نشانه روند که و اگر مأمور 007 دیر بجنبد ممکن است کارگو یک چشم (آدولفو چلی) پایهگذار جنگ سوم جهانی شود. اتفاقاَ این فیلم به لحاظ ساختاری از فیلمهای نه چندان محبوب مجموعه است و به رغم فروش بالایش هواداران جیمز باند را چندان راضی نکرد. مبارزهٔ شان کانری با افراد کارگو در زیر آب، ماجرای کوسهها که در فیلمهای قبلی و بعدی جیمز باند هم حضور دارند، مبارزهٔ نهایی باند با کارگو در قایقی هر لحظه امکان دارد با صخرهها برخورد کند هیچکدام شور و هیجان کافی و متناسبی ندارند. در تماشای دوبارهٔ فیلم ضعفهای کارگردانی و بازیگری بدجور توی ذوق میزند و هوادران جیمز باند باید خوشحال باشند که چنین فیلمی نقطهٔ آغاز مجموعهٔ جیمز باند نبوده است. مهمتر اینکه رابطهٔ کانری با هیچ کدام از دخترهای فیلم به عمق و غنای لازم نمیرسد و و در سطح دیالوگهای خام دستانه و عشوه گریهای ناشیانه باقی میماند. اگر مأمور 007، شخصیت شرور و دلربای مؤنث را سه اصل شخصیتی مجموعه فیلمهای جیمز باند بدانیم در «تاندربال» دو اصل دوم دچار کاستی و نقصان است و به همین دلیل جذابیتی به اثر تزریق نمیشود.
شان کانری در مجموع شش بار لباس جیمز باند را به تن کرد و بهعنوان بازیگر در تمامی آنها حضور قابل قبولی داشت: «دکتر نو»، «از روسیه با عشق 1963»، «گلدفینگر 1964»، «تاندر بال»، «الماسها برای همیشه هستند 1971». البته قرار بود کانری بعد از فیلم «تاندربال» با نقش جیمز وداع کند اما حضور ناموفق جرج لازنبی در قسمت ششم مجموعه با نام «در خدمت سرویس مخفی ملکه 1969» باعث شد کانری یک بار دیگر با پیشنهاد بازی در نقش باند مواجه شود. ماجرا از این قرار بود که بعد از «تاندربال» علاوه بر اینکه کانری اشتیاقی به بازی در قسمت بعدی داشت تهیه کننده مجموعه آلبرت بروکولی هم به دنبال چهرهای جدید بود تا مانع تکراری شدن شخصیت جیمز باند شود و متناسب با سلیقهٔ مخاطبان تغییر و تحولاتی هم در شکل و شمایل وی ایجاد کند. به همین دلیل دوباره مانند زمان پیشتولید «دکتر نو» گزینههای متعددی کنار هم قرار گرفتند تا برای بازی در فیلم جدید تست بدهند. یکی از این گزینهها تیموتی دالتن بود که به دلیل جوان بودنش کنار گذاشته شد تا سالها بعد با فیلم «روشناییهای پایدار روز 1987» نقش جیمز باند را بازی کند. نام راجر مور هم به میان آمد که چون درگیر بازی در یک سریال تلویزیونی بود نمیتوانست به پروژهٔ باند ملحق شود. جرمی برت که مخاطبان ایرانی وی را در نقش شرلوک هولمز مشهور میشناسند هم یکی از گزینهها بود که مانند جان ریچاردسون رضایت تهیهکننده را جلب نکرد. تا اینکه بروکولی در یک آگهی تبلیغاتی به جرج لازنبی استرالیایی برخورد که بازیگر چندان شناخته شدهای نبود اما میتوانست نقش بندهٔ زرخرید بروکولی را به خوبی بازی کند. لازنبی با اشتیاق پیشنهاد بروکولی را پذیرفت اما «در خدمت سرویس مخفی ملکه» در جذب مخاطب شکست سختی خورد و ناکامی اقتصادی بزرگی برای بروکولی به همراه آورد. شاید اگر بریژیت باردو قبول میکرد نقش مقابل لازنبی را بازی کند ورق برمیگشت اما بروکولی تردید نکرد و با حذف بیچون و چرا لازنبی باز هم به سراغ کانری رفت تا با پیشنهاد دستمزد نجومی یک میلیون و دویست هزار دلار که در آن زمان کمسابقه بود وی را برای بازی در «الماسها ابدی هستند» به خدمت بگیرد. کانری پذیرفت اما حضوری باری به هر جهت در فیلم داشت و گرچه با تکیه بر کاریزمای جذابش سود خوبی به جیب تهیه کنندگان ریخت اما همه میدانستند باید فکر دیگری برای جیمز باند بعدی کرد و دیگر نمیتوان به هر قیمتی به کانری خوشبین بود.
***
جولین گلاور، جرمی برت، مایکل بیلینگتون، و رابرت واگنر نامزدهای جیمز باند جدید بودند که در نهایت جملگی ناکام ماندند و نقش نصیب راجر مور شد. گرچه مور در ابتدا بازیگر توانایی نبود و اما فیلم به فیلم کیفیت کار خود را ارتقاء داد و توانست بیشتر از کانری در هفت فیلم متوالی نقش جیمز باند را بهخوبی بازی کند. فلمینگ در سال 1964 بر اثر مصرف بیرویهٔ سیگار و حملهٔ قلبی فوت کرد و تنها شاهد دو فیلم اولیه بود اما خیلیها معتقدند اگر زمان انتخاب بازیگر فیلم «زندگی کن و بگذار بمیرند 1973» در قید حیات بود مطمئناً راجر مور را به شان کانری ترجیح میداد. تورقی هرچند مختصر در کتابهای فلمینگ ثابت میکند که یکی از ویژگیهای شخصیتی مهم جیمز باند شوخطبعی منحصر به فردش در مواجهه با مصائب ومشکلات است که اتفاقاً جذابیت بسیار زیادی هم دارد. گرچه کانری سعی میکرد در مواقع لازم اندکی بازی اغلب خشک خود را تلطیف کند اما چهرهٔ کاملاً مردانهاش به او اجازه نمیداد چندان از ابهت و صلابت یک جاسوس کارکشته فاصله بگیرد. در مقابل راجر مور با شیطنتی که در چهره و بهخصوص چشمانش موج میزد نماینده وفادارتری برای جیمز باند فلمینگ در سینما بود و میتوانست شیطنت و شوخ طبعی مد نظر وی را بهتر از هر بازیگر دیگری به نمایش بگذارد و وجه سرگرمیسازی مجموعه فیلمهای جیمز باند را ارتقا ببخشد. در اولین فیلم وی در نقش جیمز باند یعنی «زندگی کن و بگذار بمیرند» بهخصوص در رابطهاش با جین سیمور و ترفندهایی که برای سر به راه کردن وی به کار میبرد به خوبی میتوان این دو عنصر را ردیابی کرد. « زندگی کن و بگذار بمیرند» به لحاظ مضمونی فیلمی شناخته شد که رویکردی نه چندان منصفانه به سیاهپوستان محله هارلم دارد و آنها را وحشیانی درنده خو و جانی معرفی میکند. با این حال نمیتوان فراموش کرد که این فیلم جیمز باند را از جهانگردیهایش منصرف کند و وی را در یک بستر شهری نگه دارد. لوکیشن نیویورک در این فیلم یادآور فیلمهای شهری سالهای اولیه دههٔ هفتاد از جمله دو قسمت اول «پدرخوانده» است و لحن تا حدی ابزوردش هم در میان تمامی فیلمهایش جیمز باند یک استثناء محسوب میشود. کافی است همان صحنهٔ ابتدای فیلم را به یاد آورید که یک صحنهٔ تشییع جنازه چگونه جای خود را به جشن و پایکوبی میدهد و تماشاگر را برای یک لحظه (و نه بیشتر!) به یاد آثار فیلمسازان پیشرو دههٔ هفتاد از جمله هال اشبی میاندازد.
راجر مور علاوه بر «زندگی کن و بگذار بمیرند» در فیلمهای زیر هم به ایفای نقش جیمز باند پرداخت: «مردی با تپانچه طلایی 1974»، «جاسوسی که مرا دوست داشت 1977»، «مون ریکر 1979»، «فقط به خاطر چشمهایت 1981»، «اختاپوس 1983» و «منظری به یک قتل 1985». در میان این فیلمها نمیتوان به آسانی از کنار «جاسوسی که دوستم داشت» گذشت چرا که در آن به تأثیر از فضای تشنجزدای دههٔ هفتاد مضمون کمونیست هراسی جیمز باند تا حدی تعدیل میشود. در این فیلم جاسوس انگلیسی همیشه هشیار داستان برای یک هدف مشترک با جاسوس مؤنث اهل شوروی متحد میشود و حتی رابطهای عاشقانه میانشان شکل میگیرد. در واقع رابطهٔ عشق و نفرتی که در جنگ سرد همواره میانه دو قطب شرق و غرب وجود داشت به خوبی در این فیلم به تصویر کشیده میشود و قدرتنمایی ابرقدرتهای جهانی با لحنی کنایی به تمسخر گرفته میشود. فارغ از بازی بد باربارا باخ و حضور غول بیشاخ و دم فیلم با آروارههای پولادین که به زحمت قابل تحمل است رابطهٔ تلافی جویانه مأمور 007 و مأمور XXX، اشارات سیاسی فیلم و لوکیشن مصر آن قدر کشش دارند که یکی از بهترین قسمتهای مجموعه فیلمهای جیمز باند را خلق کنند. در میان فیلمهای راجر مور از «مون ریکر» نباید غافل شد چرا که یکی از منحصر به فردترین بدمنهای مجموعه باند را با بازی بازیگر فرانسوی مایکل لانزدیل در نقش هوگو درکس رونمایی میکند. درکس در این فیلم شروری است که برای توجیه هداف پلید خود از اسکار وایلد نقل قول میکند که فارغ از محتوای کلامش همینکه در یکی از جیمز باندهای تاریخ سینما از اسکار وایلد نام برده میشود آن قدر بدیع و خاص است که امتیاز ویژهای برای «مون ریکر» محسوب شود. جالب اینکه «مون ریکر» و اولین قسمت «جنگهای ستارهای» هر دو در یکسال به نمایش درآمدند و داستانی فضایی را دستمایه خود قرار دادند و هر دو هم از فروش قابل توجهی برخوردار شدند. «مون ریکر» تا همین اواخر عنوان پرفروشترین فیلم جیمز باند را به دوش میکشید که اخیراً زمزمههایی مبنی بر شکسته شدن رکورد به دست «تسکین ناچیز» شنیده میشود که باید صبر کرد و بعد اتمام اکران فیلم جدید به جمعبندی نهایی رسید. البته ماجرای «مون ریکر» با اینکه ظاهراً ربطی به اتحاد جماهیر شوروی ندارد با بحث نژاد برتر بیشتر به هیتلر و نژاد پرستی نازیها گریز میزند اما از رسالت اصلی خود غافل نمیشود و گهگاه پای نیروی متخاصم شوروی را هم به میان میکشد؛ نمونهاش نحوهٔ به تصویر کشیدن رهبر شوروی و ماجرای خط تلفنی مستقیم مسکو ـ واشنگتن.
***
با افزایش سن راجر مور زمزمههایی مبنی بر انصراف او از بازی در نقش جیمز باند به گوش رسید اما تهیهکنندگان فیلم آلبرت بروکولی و مایکل جی ولیسون در نبود گزینهٔ مناسب برای جایگزیی باز هم به سراغ مور رفتند. حاصل کار «اختاپوس» و «منظری به یک قتل» بود که توفیقی نسبی یافتند و با تکیه بر ابزارهای همیشگی کار خود را پیش بردند. بهعنوان مثال در «اختاپوس» بار اصلی فیلم بر دوش لوکیشن رنگارنگ هند است و مضامین سیاسی و معاملهٔ کمال خان با روسها همگی در سایه جذابیتهای بصری از جمله ماجرای جزیرهٔ زنان و رابطه باند با ماد آدامز قرار گرفته است. بعد از «منظری به یک قتل» دیگر نمیشد به سراغ راجر مور سالخورده رفت و به بازیگری جدید نیاز بود تا نمایندهٔ جیمز باند زمانه در اواخر دهه هشتاد باشد. سام نیل، پیرس برازنان و لوئیس کالینز نامزدهای مورد نظر بودند اما تهیهکنندگان باز هم مرتکب اشتباه شدند و تیموتی دالتن را انتخاب کردند که اگرچه فیلم اولش «روشناییهای پایدار روز 1987» با تکیه بر کنجکاوی مخاطبان پرفروش شد اما دومین فیلمش «جواز قتل 1989» چندان مورد توجه قرار نگرفت و با بیمیلی تماشاگران مواجه شد. تیموتی دالتن با آن چهرهٔ رقتانگیز و میمیک مضحک بیشتر به درد بازی در فیلمی مانند «غرور و تعصب» میخورد تا در نقش مقابل دخترهای مخلوق جین آستین را قرار گیرد. در واقع دالتن نه صلابت شون کانری را داشت و نه در شیطنت و شوخیهای کلامی و اندامی به گرد راجر مور میرسید. وی را تنها میتوان جیمز باندی برای مرحلهٔ گذار دانست تا بعد از او پیرس برازنان تحولی اساسی در شخصیت باند ایجاد کند. فیلمهایی هم که دالتن در آنها بازی کرده است آثاری سخیف و کم مایه هستند که در برابر جیمز باندهای گذشته حرفی برای گفتن ندارند. «روشناییهای پایدار روز» و سفر جیمز باند به افغانستان و ملبس شدن به لباس اهالی آنجا همانقدر مسخره و هجوآمیز است که تلاش وی برای برقراری ارتباط با ماریون دادو و رابطهاش با کامران شاه. با این حال اشارات سیاسی هم در جایجای فیلم خودنمایی میکنند و گهگهاه آزار دهنده هم میشوند. از نصب تابلوی عکس گورباچف در کیوسک نگهبانی گرفته تا ماجراهای پوشکین و پایگاه نظامی روسها در افغانستان و مبارزهٔ بی هیجان باند در هواپیمای در حال پرواز. باند در این فیلم وجه اساطیری خود را از دست میدهد و مانند یک قهرمان اکشن معمولی و آسیبپذیر درگیر جنجالی جهانشمول میشود و در نهایت هم با خوششانسی از مهلکه میگریزد. واقعاً که باند با لباس افغانی و در حالیکه به جای سلاحهای پیشرفته با کلاشنیکف مبارزه میکند نه تنها هیچ جذابیتی ندارد بلکه احمقانه هم جلوه میکند.
***
دههٔ نود اما عرصه حضور بلامنازع پیرس برازنان در قامت جیمز باند بود تا بعد از وقفهای شش ساله و پس از فراموش شدن نقش آفرینی تیموتی دالتن در «جواز قتل» با «چشم طلایی 1995» خاطره جیمز باند را تجدید و بلکه احیا کند. در دههٔ نود دیگر خبری از جنگ سرد و جهان دو قطبی نبود و باید دشمنان و اهداف جدیدی برای باند تعریف میشد. خیلیها تصور میکردند بعد از فروپاشی شوروی و از میان برداشتن دیوار برلین فاتحهٔ جیمز باند هم خوانده میشود اما آلبرت بروکولی باز هم برای کسب سود بیشتر دندان تیز کرده بود و نمیخواست به این راحتیها بیخیال افسانه جیمز باند شود. از سوی دیگر در دههٔ نود با رواج و گسترش فراگیر جلوههای ویژهٔ کامپیوتری امکان تولید فیلمهایی به مراتب جذابتر وجود داشت که میتوانستند به لحاظ بصری تفاوت چشمگیری با اسلاف خود داشته باشند. عوامل فیلم دست به کار شدند و با اعمال تغییراتی همچون جایگزینی جودی دنچ به جای رابرت براون در نقش ام، افزودن پیچیدگیهای روحی و روانی برای جیمز باند و انتخاب بستر داستانی جدیدی که با وقایع سیاسی روز مرتبط باشد «چشم طلایی» را به یکی از فیلمهای پرمخاطب دههٔ نود تبدیل کردند. دنبالهها یکی بعد از دیگری سر رسیدند، بدون استثناء با استقبال جهانی مواجه شدند وحتی به هزاره جدید هم پا گذاشتند؛ «فردا هرگز نمیمیرد 1997»، «دنیا کافی نیست 1999» و «روز دیگر بمیر 2002». بهعنوان مثال «دنیا کافی نیست» متأثر از تحولات پس از یازده سپتامبر بحث نیروی شر را متوجه تروریسم و خاورمیانه میکند و به جای آنکه دائماً از شوروی و روسیه و آلمان شرقی و غربی نام ببرد پای کشورهایی همچون ایران، عراق، سوریه و لبنان، آذربایجان و ترکیه هم پیش کشیده میشود.
***
برازنان جیمز باندی بود که مانند راجر مور به دلیل مشکل سنی از چرخه تولید حذف شد چرا که همگان وی را سمبل قهرمان سالهای اخیر و با همه ویژگیهای خوب و بدش میدانستند و دلیلی برای کنار گذاشتنش نداشتند. برازنان حضور تأثیرگذاری بر پردهٔ سینما داشت و تماشاگران هم در استقبال از فیلمهای وی کم نگذاشته بودند. شاید اگر همان زمانی که برازنان برای فیلم «روشنیهای پایدار روز» تست داد انتخاب میشد بخت بیشتری برای بازی در نقش جیمز پیدا میکرد و حتی میتوانست رکورد رقبای خود را هم بشکند اما در سال 2002 در آستانه 50 سالگی قرار داشت و جذابیت جوانیاش روز به روز کمفروغتر میشد. مایکل جی. ویلسون و باربارا براکولی که پس از مرگ پدرش سِمَت وی را ادامه داد بعد از تستها و آزمونهای متعدد به سراغ دنیل کریگ رفتند که آن زمان محبوبیت و حتی شهرت زیادی میان سینما دوستان نداشت. هواداران سینهچاک جیمز باند در برابر این انتخاب موضعی به شدت منفی اتخاذ کردند و موجی از مخالفتها علیه وی به راه انداختند. گرچه بعد از نمایش فیلم «کازینو رویال» رویکرد منفی تماشاگران تا حدی تعدیل شد و منتقدان هم بازی وی را ستایش کردند و به لحاظ فروش هم در گیشه شکست نخورد اما هیچکس نمیتواند در تفاوتهای شمایل جدید با اسلاف خود تردید کند. اصولاً پدیده جیمز باند تا حد زیادی وابسته و وامدار جو زمانه است و از همان ابتدای پیدایش رمانها و فیلمها با تکیه بر نگرشهای سیاسی دولتها و روحیات جمعی ملتها به موفقیتهای پی در پی رسیده است. در پارانویای جنگ سرد ابرقدرتهایی مانند انگلستان و آمریکا از خطری نه چندان ملموس هراس داشتند که حتی در فیلمهای سینمایی ازجمله مجموعهٔ جیمز باند هم شکلی عینی به خود نگرفت. بر همین اساس جیمز باندهای اولیه بر پایهٔ دو اصل فانتزی و رئال در مسیر جذب مخاطب گام برداشتند و اتفاقاً موفقیتهای بینظیری در زمزینه سرگرمی سازی کسب کردند. تکیه بر فضای عمومی جامعه به قدری در آثار جیمز باند جدی بوده که فیلمها را به محصولاتی تاریخ مصرف دار تبدیل کرده است که تماشای دوباره برخی از آنها حتی به فاصله یک سال پس از تولید هم تجربهای خوشایند نبوده و نیست. به همین دلیل تهیهکنندگان این مجموعه فارغ از انگیزههای اقتصادی با علم به کهنه شدن فیلم قبلی به سراغ فیلم بعدی رفتهاند و هر بار تمهید جدیدی را برای هماهنگی فیلمشان با حس و حال زمانه به کار گرفتهاند. شان کانری هم از جاذبههای بازیگران کلاسیک برخوارد بود و هم با خط شکنیهای دههٔ شصت آشنایی داشت و بهترین انتخاب برای فیلمهای اولیه بود. همینطور راجر مور که بیخیالی و خوشگذرانی را سرلوحه خود قرار میداد و هرگز لحن و چهرهای جدی به خود نمیگرفت. در مقابل برازنان محصول جدیت جهان در دههٔ نود و اوایل هزارهٔ جدید بود که بالطبع قهرمانی خاص خود میطلبید. اکنون اما رواج تروریسم در گوشه گوشه جهان خطر ذهنی سابق را به خطری کاملاً عینی و ملموس تبدیل کرده است و به همین دلیل دنیل کریگ بیشباهت به اسلاف خود علاوه بر جدیت گرفتار بدبینی و کج خلقی هم شده است و به ندرت لبخندی هر چند کمرنگ بر لبانش نقش میبندد. جیمز باند در سالهای اولیه یک تکنوفیل بود که بر تکنوفوبیای ما سرپوش میگذاشت اما دنیل کریگ چه در «کازینو رویال» و چه در «تسکین ناچیز» آنقدر منزوی، گوشهگیر و سرخورده شده است که با حداقل تکنولوژی کارش را پیش میبرد و اغلب به یک تلفن همراه بسنده میکند. یان فلمینگ همیشه آرزو داشت هیچکاک کارگردانی فیلمش را بپذیرد و نقش جیمز باند را هم کری گرانت بازی کند اما به قول خود باند در (رمان) کازینو رویال: «این روزها تاریخ آنقدر در حال تغییر و تحول است که قهرمانها و شخصیتهای شرورش دائماً شکل عوض میکنند».