من در همان نوع دفترچه یادداشتی مینویسم که وقتی کوچک بودم مینوشتم. در هر فرصتی که به دست میآوردم یک دفترچه برای سرگرم شدن داشتم. همیشه یکی از آنها همراهم بود و بهزودی هر یک از آنها، با چیزهایی که فکر میکردم یا توصیفِ صحنههایی که میدیدم یا تخیّل میکردم، پُر میشد؛ مثل قاپیدن دیالوگهای جذاب از ایستگاههای اتوبوس، فروشگاهها و همچنین نقاشیهای کوچک. این دفترچهها ابزار خوبی برای یادآوری وقایع بود.
قدیمیترین دفترچهام را که به یاد میآورم، دفترچهٔ چهار سالگیام است. یک لوازمالتحریر فروشی قدیمی در محلهٔ شلدز جنوبی را به یاد میآورم که بوی مداد شمعی میداد و پیشخوان شیشهای کهنه و خطافتادهای داشت. من با اصرار و شیفتگی فراوان، تمام پولتوجیبیام را دفترچه نقاشی میخریدم. (فکر میکنم شما هنوز هم میتوانید این دفترچهها را پیدا کنید.) من همیشه باید دفترچههایی با صفحات سفید میداشتم. هنوز هم نوشتن روی صفحات خطدار را دوست ندارم. این طور نوشتن مثل شخم زدن است نه نوشتن. شما کجا میخواهید نقاشی بکشید، وقتی این همه خط آنجاست؟! شاید من حتی در چهار سالگی هم آدم بهانهگیری بودم. من میتوانستم پدرم را ببینم که از دست من به ستوه آمده، زیرا من تمام مغازه را زیر و رو میکردم.
بزرگترین دفترچهٔ مغازهٔ لوازمالتحریر فروشی، جلد موزیرنگ و صفحات بزرگ کرمرنگ داشت. دیری نمیگذشت که این دفترچهها با نقاشیهای بزرگ و اندکی یادداشت در مورد همه چیز، پر میشد. این واقعاً هیجانانگیز بود: مصرف کامل آن دفترچه و رسیدن به صفحهٔ آخر. من به این دفترچهها به عنوان یک اثر هنری کامل نگاه میکردم و لذت میبردم (در چهار سالگی؟!). با داشتن انبوهی از آن همه دفترچههای تمامشده، حالا آنها را بررسی میکنم و به خودم یادآوری میکنم که کجا بودهام، چه کسی بودهام، چهها مشاهده و نجوا کردهام؟
من این نوع نوشتن و نقاشی کشیدنِ سرگرمکننده را با تشویق معلّمِ پیشدبستانیام، خانم “پاین” آغاز کردم. او با موهای بلند نقرهای و ابروی مشکی نازک، بزرگ و صمیمی بود. او مرا وامیداشت تا وی را بهترین مربی خودم بدانم. (دیدهاید همهٔ بچههای کوچک، فکر میکنند معلّمشان آدم سرشناسی است. هر وقت من یکی از معلّمهایم را در خیابان میدیدم، احساس وحشت و هیجان میکردم. گمان میکردم هیچ کس دیگری مثل آنها مشهور نیست.) خانم «پاین» این قانون را در کلاس خود گذاشته بود که هر کس خوب و ساعی باشد، اجازه دارد یک دفترچهٔ سرگرمی داشته باشد. او کاغذ بستهبندی دفترچههای تازه را را باز میکرد و خیلی سریع آنها را توزیع میکرد و منظورش را توضیح میداد. آنها دفترچههای سیمی آبیرنگ در اندازهٔ متوسط بودند و کاغذها نیمی سفید و نیمی خطدار بودند. او میگفت این دفترچهها برای هر زمان اضافه و فراغتی است که ممکن است پیدا کنیم. ما صفحات سفید را پر میکردیم و اگر نمیخواستیم لزومی نداشت آنها را به کسی نشان بدهیم که در آن صفحات چه کردهایم ـخیلی عالی بودـ او به ما میگفت وقت را تلف نکنیم و هر وقتِ آزادی را با این دفترچههای سرگرمکننده پر کنیم.
بعد از آن دیگر من اطمینان داشتم که هر چیزی را سریع یاد میگیرم: اعداد، هجیکردن کلمات، اسم درختان. فقط کافی بود تا فرصت پیدا کنم و دفترچهام را بیابم. هر چیزی که در این دفترچهها مینوشتم، در ذهنم مانند یک آجر جاگیر میشد. سپس آن دفترچهها را در خانه نگه میداشتم. دفترچههایی که تو میتوانی هر چیزی را در آن قرار بدهی و مجبور نیستی آن را به کسی نشان بدهی.
یک بار که از منزل خانم پاین دزدی شده بود، پدرم که پاسبان بود برای رسیدگی به این سرقت به خانهاش رفته بود. وقتی پدرم به خانه برگشت گفت از کهنگی اثاثیه منزل خانم پاین غافلگیر شده است. او میگفت پرده کرکرهای اتاق نشیمن منزل پاین قدیمی شده و پدرم فکر میکرد که آن زیبا نبود. من همهٔ این گفتههای پدرم را در دفترچهٔ سرگرمیام نوشته بودم و وقتی آن را تمام کردم، برای اولین بار فهمیدم چیزی را نوشتهام که خانم پاین خوشش نمیآید آن را بخواند. او دلش نمیخواست بداند، پدرم در مورد پردههای کرکرهای کهنهٔ او چه گفته است.
البته بهترین زمان برای نوشتن در این دفترچهها آخر هفته بود. مخصوصاً در اواخر دههٔ هفتاد، وقتی که مامان و بابا از هم جدا شده بودند و پدر برای زندگی به «دورهام» رفته بود به آپارتمانی که بوی موکتهای نو میداد. ما آخر هر هفته پیش او میماندیم و به دیدن فیلمهای سانس عصر میرفتیم:Battlestar Galactica 1978″,”Wilderness Family 1975″” و قبل از اینکه به شلدز جنوبی برگردیم، در یک مغازهٔ بستنیفروشی میلکشیک میخوردیم. ولی من دلم میخواست فوراً نوشتن را شروع کنم. پس آخرین حبابهای روی میلکشیک را برای بعد از نوشتن ذخیره میکردم. برادر من دفترچهٔ مخصوص خودش را داشت که آن را با خطخطی کردن پر میکرد. من آن دفترچههایی را که تمام کرده بودم را به خاطر اسبابکشیهای پیدرپی که هر چیزی در آن از بین میرفت، ندارم. قدیمیترین نوشتهام مال وقتی است که بیستساله بودم. آن نوشتهها، دو تا از رمانهای پنهان من هستند. اخیراً مطلع شدم که یکی از دوستان من، دفترچههای سرگرمیاش را نگه داشته است. من این خانم را از وقتی که 16سالم بود، میشناسم. این نوشتههای او بود که به من آموخت، من حق دارم در مورد مردم و هر چیزی که بخواهم بنویسم. به دیدار او در لندن رفتم و در مورد داشتن دفترچه سرگرمی با هم صحبت کردیم. معلوم شد که او از سال 1959 همهٔ دفترچههایش را نگه داشته است: نقاشیهای کوچک، تکههای دیالوگ و همهٔ چیزهایی که زیادی به نظر میرسیدند. من فکر کردم اگر این نوشتهها را کنار هم بگذارم، هزاران مایل خواهد شد و آن بسیار هیجانانگیز بود. بعد از آن بود که من ناگهان کار اصلی نویسنده را دریافتم: نگارش نور سفید واقعیت.
چیزهایی را که یک نویسنده مینویسد، مانند کارتپستالهای برگشت خوردهای هستند که هزاران مایل را رفته و برگشتهاند. دوست من حتی بدون اینکه جایش را تغییر دهد، به جاهای مختلفی سفر کرده بود. او بیشتر عمرش را در جنوب لندن زندگی کرده بود.
چیزی را که من در مورد او دوست دارم، این است که او دفترچهها را مانند یک گویندهٔ خبر (گزارشی) پر میکرد. او میدانست که وقتی بخواهد به گذشته رجوع کند، همیشه آن دفترچهها آنجا هستند. او دریافته بود که میتواند خود را به گذشته ببرد، در آن لحظه و آن شخصیتی که در آن زمان بود. او میتوانست با وقایع و جزئیاتی که به عنوان یک شخصیت فراموش کرده بود، مأنوس شود.
بعضی از آن لحظات، داستانهایی را ساخته بودند که او منتشر کرده بود. آن لحظات از دفترچهها تراوش کرده بودند، چرا که دفترچهها هرگز حصار محکمی برای آنها نبودند. آن لحظات به طور سحرآمیزی بین زندگی و کارش مشترک بودند، اگر او میخواست آنها را پیدا کند. اما آنها در خود دفترچهها پایدارتر و ابدیتر بودند تا در نوشتههایی که منتشر شده بود.
به دفترچههایتان به عنوان راهی برای به بند کشیدن آنچه که در ذهنتان مرور میکنید، فکر کنید. به آنها بیندیشید به عنوان خودتان، خاطراتتان و آنچه که مشاهده میکنید. همهٔ آنها تراوش میکنند. ما در این دفترچهها، نویسندهها را در حال پرواز مجدّد روی یک منطقه (یا موضوع) میبینیم.
دوستم در آشپزخانهٔ آفتابیاش، برایم توضیح داد که او به دفترچهها برای به خاطر آوردن کوچکترین چیزها و مؤثرترین جزئیات احتیاج دارد. چیزهایی که او دیده بود برایش اصالت داشتند. او میگفت این جزئیات، اشارههای کوچکی هستند که تو به آن احتیاج داری تا در نوشتن شجاع و بیپروا باشی. تو باید تمام مدت آماده باشی تا آنها را تماشا کنی و گوش بدهی.
او میگفت من احساس میکنم مثل یک جانور بیمهرهٔ آبی هستم؛ درگیر و مشغول با گیاهان و آنچه که در زیر آب اتفاق میافتد. گاهی اوقات سخت است ولی خیلی خیلی جالب است. من احتیاج داشتم در جای مرطوب و گلآلود زندگی کنم. من کجا میتوانستم چنین زندگی روستاییای را تجربه کنم؟! من دوست دارم صبح زود بیرون بروم و حیوانات وحشی را نظاره کنم. همهٔ اینها برای من مهم است.
من فکر میکنم تو باید با همه چیز گشاده برخورد کنی و به همه چیز توجه کنی: گل وحشی ارغوانیرنگی که ما از ایستگاه میخریم، اثری که توسط چای کیسهای روی میز کافه یا زیرسیگاری باقی میماند و به وسیلهٔ تهسیگار پاک میشود… تو باید نسبت به پیچوخمها و اضلاع هزاران داستان اطرافت هوشیار باشی، حتی زمانی که آنها بهطور مستقیم به درد طرح اصلی داستانت نمیخورند.
دوستم حق داشت. خودتان را در اضلاع و جزئیات غرق کنید. دقیقاً مثل اینکه زیر آب هستید و این کار دشواری است. باید زمانی را که در جایی هستید، صرف یادداشت برداشتن کنید. اما اگر سوژهات را از روی اشتغال یا حواسپرتی یا تصادف، رها کنی؛ چیزی که مینویسی خیلی تصنعی و آبکی خواهد شد. تو باید برای هر چیز غیر منتظرهای آماده باشی.
من با افراد زیادی ملاقات کردهام که به دنبال اثر (نوشته)شان، در جایی غیر از اینجا میگردند. گمان میکنم آنها در حوزهٔ نشر عمومی، خوانندگان خاصی را طلب میکنند تا منظورشان را درک کنند. آنها میخواهند با افراد غریبه رابطه برقرار کنند و از عقیدهٔ شخصیشان چیزی بنویسند. بسیاری از نویسندههایی که این روزها میبینم، خواستار ارتباط با میلیونها افراد ناشناخته هستند. آنها میخواهند ستاره باشند.
گمان میکنم برای انجام دادن آنچه که میخواهند، باید قدری از انزوا و خودمانی بودن نوشتههایشان بکاهند. آنها به ابزاری بهتر از یک دفترچه یادداشت نیاز دارند. نویسندهای که میخواهد ستاره شود باید از آرامش و ثباتی که دفترچهاش به او میدهد، دل بکند. آنها علاقه دارند انتظار مردم از خودشان را درک کنند. آنها نور تولید میکنند. آنها دیگر برای خودشان نمینویسند. پس چگونه میتوانند به کاری که انجام میدهند، عشق بورزند؟! هر چیزی به آخرش میرسد. مردم باید انتظارش را داشته باشند. آنها باید کتاب بنویسند تا به قراردادشان پایبند باشند. دیگر دفترچه سرگرمیای وجود ندارد. زمان هم کافی نیست.
اما چیزی که بعضی از مردم میخواهند، چیزی جز یک وسوسه نیست. بسیار خوب، چرا نوشتن؟ برو یک ستاره باش. برو خواننده شو. برو تجربه کن و اثری تولید کن. یک ستاره کجا باید اثر سطحی و ناقصش را نگه دارد؟
وقتی در لندن بودم، دوستم آدرس یک لوازم التحریر فروشی قدیمی، در خیابان شاه مقابل سینما را به من داد. من یک دفترچه جدید خریدم و داخل شهر پیادهروی کردم. دنبال یک کافه (شاید در سوهو ) گشتم تا در آن بنشینم.