شعر فارسی
به لطف وصل تو از فصل خویش مهجورم
شبی خمارم و هفتاد سال مخمورم
نه بایزید، نه شبلی، نه بوالحسن، نه جُنید
در این نبرد، نه مغلوبم و نه منصورم
نه از مشایخ ناباک هفت شهر توأم
نه از تقرّب انفاس پاکشان دورم
گهی معبّرِ گلبوسههای کشمیرم
گهی مکبّر گلدستههای لاهورم
جهاز حجلهٔ ابرم، عروس بستر صبر
سوار مَرکبِ شطح مُرکب و نورم
در آستینِ تماشاپرستیام رازی است
که استجابتِ آتشسرایی طورم
تو سِحر آینهگردانی هزار بتی!
در اختیارِ پرستیدن تو مجبورم
چهار زخمهْ چگور از سهتارِ موی توأم
دودفعهدف بزن از اشتیاق تنبورم
تو بیملاحظه مستی، خدای را دستی!
که من پیمبرِ آیاتِ سرخِ انگورم
شرنگ نام مرا با شراب میشویند
اگر شبی بپرد مستی از سر گورم!