یک
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. علیرضا بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت فراخوان کنگرهی «غدیر ولایت در آیینهی وحی» اعلام شده. تا هفته دیگر وقت هست. ضمناَ گفت قرار شده با بچههای اصفهان به داوری کنگرهی «آفتاب نورانی آسمان عنایت» اعتراض کنیم؛ چون رفیقبازی کردهان و فقط بچههای مشهد رو دعوت کردهان. توی خانه کسی نبود. خودم ناهارم را گرم کردم و خوردم. سریع رفتم تا دفتر پست نبسته شعرهای کنگرهی درختکاری را برایشان بفرستم. اما پنجشنبه بود و دفتر پست زود بسته بود. زنگ زدم به خانم فیروزهپرست که امسال دبیر کنگرهی درختکاری شده. قرار شد شنبه با پست پیشتاز شعرها رو بفرستم. گفت تا حالا شعر به درد بخوری نیومده و میتونم روی برگزیده شدنم حساب کنم. البته گفت جایزهش دوتا سکه بیشتر نیست، اما دغدغهی من که مادی نیست و همهش به اعتلای ادبیات فکر میکنم. برای همین خدا رو شکر کردم. برگشتم خانه. مجید زنگ زد. گفت برم پیشش. لباس پوشیدم و سوار تاکسی شدم و رفتم دفترش. با یکی از بچههای جلسه نشسته بودن و داشتند یک غزل برای کنگرهی «آسمانیهای شهر غریب» میگفتن. اگر درست یادم مونده باشه مطلعش اینطوری بود:
پوتین و چفیه در نفس خیس ساک بود
تنها نشان تو گل و عطر و پلاک بود
کمک کردم تا شعرش رو تکمیل کنه. البته قافیه دفاع مقدسی خوبی انتخاب کرده بود. قرار شد فردا هم بروم پیشش تا غزل آیینیای رو که دیشب شروع کرده بودم با هم تموم کنیم. خواستیم بریم قهوهخونه که یادمون افتاد نیروی انتظامی قهوهخونهها رو بسته. قرار شد همین روزا یه شعر طنز درباره این جریانات بگیم. خوب نیست یه شاعر شعر طنز اجتماعی نداشته باشه. شب میخواستم کانکت بشم که از خبرگزاری «آیندهی فرارو» تماس گرفتن تا برای فردا قرار مصاحبهی تلفنی بذارن. سؤالاشون دربارۀ تأثیر سال انسجام اسلامی در ترویج فرهنگ مهدویت و ادبیات آیینی بود. گفتم فردا صبح ساعت دوازده زنگ بزنن. هفته پیش هم در همین مورد با خبرگزاری «طلوع ابدی» یه مصاحبه کرده بودم. همون جوابها رو آماده کردم برای فردا. هر کار کردم نتونستم به شبکه وصل بشم. امشب نمیتونم کامنتهام رو جواب بدم. خیلی بد شد. خوابیدم.
امروز صبح زود پاشدم. تقریباً ساعت ده بیدارِ بیدار بودم. چند وقته مثل همهی شاعرای بزرگ جمعهها دلم میگیره. داشتم صبحانه میخوردم که فرشاد زنگ زد. گفت میخواهیم بعد از ظهر با بچهها بریم کوه. باهاشون برای ساعت چهار قرار گذاشتم. خبرگزاری «آیندهی فرارو» زنگ زد و مصاحبهش رو انجام داد. بعد از ناهار وصل شدم به اینترنت. از پریشب تا حالا دوازده تا کامنت داشتم. به کامنتها جواب دادم. یکی به اسم آتنا نوشته بود وبلاگ خوبی داری به من هم سر بزن. بهش سر زدم. جالب بود. یه خرده هم با بچههای هفتسین بلاگ چت کردم. سرچ کردم دیدم تا ماه بعد چهار تا کنگرهی شعر برگزار میشه که فراخوان دوتاش اینترنتییه. یکیش کنگرهی «سردار تنها» بود که همونجا یه شعر واسهشون فرستادم. یه غزل داشتم که ردیفش امام حسین بود. چون وزنش میخورد، به جای همه حسینها حسن گذاشتم و فرستادم. به هر حال ائمه همهشون نور واحد هستند و از این لحاظ اشکالی نداره. یکی دیگهش هم کنگرهی «خون و انفجار باروت» بود که دربارهی مقاومت فلسطین بود. یکی از شعرهای سپیدی که پارسال برای لبنان گفته بودم رو هم برای اونها فرستادم. همون که اولش اینطوری شروع میشه که:
کودکان باروت
با کدامین خواب نقرهای
در ویرانههای قانا
سر بر بالش رؤیا گذاشتهاند
که از فراز لولههای مسلسل
هیچ پرندهای
آواز صلح نمیخواند
البته به جای قانا گذاشتم جنین که ارتباطش بهتر باشه. فکر میکنم این شعر از اون دوازدهتای دیگه بهتر شده. چون ایماژهای خوبتری داره. بعد از ظهر رفتم سر قرار. یکی از بچهها قلیون هم آورده بود. دو سه ساعتی بالا بودیم و دم غروب اومدیم پایین. شب شام هویج پلو داشتیم که خوردم و خوابیدم. فردا هم باید زود از خواب پا شم که از پرواز جا نمونم.
قطعاً ادامه دارد…
قسمت دوم