چهار شعر از ایو بونفوا
ایو بونفوا[1] به ژوئن 1932 در شهر تور[2] متولد شد. تحصیلات مقدماتی خود را در همین شهر انجام داد و در اواخر سال 1943، برای تکمیل تحصیلات خود در زمینهی ریاضیات و فلسفه به پاریس رفت. در همین ایام بود که نخستین بارقههای شعریاش درخشید. از 1945 تا 1947، با جنبش سوررئالیسم در ارتباط بود. رسالهی کوچک نوازنده پیانو[3] را در این دوره به چاپ رساند. در سال 1947، از سورئالیسم جدا شد و از این تاریخ به بعد، حرفه ادبی خود را به گونهای جدی شروع کرد. با اولین مجموعه شعرش، از جنبش و سکون دوو[4]، به شهرت رسید و تا امروز چندین مجموعه شعر از او به چاپ رسیده است: دیروز فرمانروای بیابان[5] (1958)، سنگ نوشته شده[6] (1965)، در فریب آستانه[7] (1975)، آنچه بینور بود[8] (1987) و سطوح منحنی[9] (2001). در عین حال، او چند مجموعه مقاله نظری و انتقادی دارد که اهدافش را مشخص میکنند: نامحتمل[10] (1959)، مذاکره در باب شعر[11] (1980) و طرح، رنگ، نور[12] (1995) و… ایو بونفوا که از مترجمان برجسته آثار شکسپیر به فرانسه است، با بزرگانی چون فیلیپ ژاکوته[13]، آندره دو بوشه[14] و ژاک دوپن[15]، انتشار مجله ناپایداری[16] را همراهی میکنند. بونفوا از سال 1981 در مدرسه عالی فرانسه، مدرس ادبیات تطبیقی است. او در سال 1995 برنده جایزه جهانی Cino Del Duca شد، در سال 2006، جزو نامزدهای دریافت جایزه نوبل بود.
***
زمین
فریاد میزنم، نگاه کن،
نور
آنجا میزیست، کنار ما! اینجا، ذخیرهی آبش
هنوز متجلی. آنجا چوب
در انبار. اینجا چند میوه
برای خشک کردن در ارتعاش آسمان صبحگاهی.
چیزی عوض نشده
همان مکانها هستند و همان اشیاء،
تقریباً همان کلمات
اما، ببین، در تو، در من
مشترک و نامرئی جمع میشوند.
و او! مگر او نیست
که آنجا لبخند میزند («من، نور، بله، راضی میشوم»)
خم شده در یقین آستانه، انگار گامهای خورشید را
روی تیرگی آب هدایت میکند.
درخت بادام
فریاد میزنم، نگاه کن،
درخت بادام
ناگهان پوشیده میشود از هزاران گل
اینجا
تکیده، تا ابد در زمینی بیآب، ضایع شده
میان بندرگاه. من شب
راضی میشوم. من درخت بادام
آراسته به حجله میروم.
و، ببین، دستها
بالاتر از همه در آسمان
میگیرند
همانند گذشتن رگباری در گلها
بخش جاودان زندگی را.
دستها بادام را از هم جدا میکنند
به آرامی. لمس میکنند، دانه را بر میدارند.
با خود میبرندش، بارور شده
از دنیایی دیگر
تا ابد در گلی یکروزه.
مجموعه اشعار (1978)
مکان واقعی
کاش جایی مهیا باشد برای آنکه نزدیک میشود،
آنکه میلرزد و خانهای ندارد.
آنکه صدای چراغی وسوسهاش کرده،
تنها روشنایی تنها خانه.
و اگر اضطراب و خستگیاش بر جا ماند،
کاش کلماتی به او بگویند از سر دلداری.
این قلبی که جز سکوت نبود، چه میخواهد
مگر کلماتی که نشانه باشند و دعا،
و کمی آتش به ناگاه در شب،
و میزِ ملاقات در خانهای محقر؟
برای درختان
شما که محو شدهاید از چشماندازش
شما که راههاتان را دوباره به رویش بستهاید
ضامنهایی بیاعتنا به این که دوو حتی دمِ مرگ
هنوز غرق نور خواهد شد.
شما الیافی شکل و متراکم
درختان، نزدیکِ من وقتی او افتاد
در زورق مردگان با دهانی بسته
روی سهم ناچیز گرسنگی، سرما و سکوت.
از ورای شما میشنوم آنچه را که میگوید
با سگان، با قایقران کریه دوزخها،
و من از آن شمایم با پیشروی آرام او
میان این همه شب و بهرغم تمام این رود.
رعد بلندی که روی شاخههاتان جاریست
جشنهایی که به پا میکند در اوج تابستان
یعنی که او بختش را میبندد به بخت من
با وساطت بیپیرایگیتان
چه چیز میتوان گرفت جز آنکه میگریزد،
چه چیز میتوان دید جز آنکه تاریک میشود،
چه چیز میتوان خواست جز آنکه میمیرد،
جز آنکه سخن میگوید و از بین میرود؟
کلام نزدیکِ من
چه چیز میجوید جز سکوتِ تو
چه نوری جز ژرفا
آگاهی کفنپوشِ تو،
کلام عینیت یافته
در مبداء و شب؟
از جنبش و سکونِ دوو (1953)
پانوشتها:
[1] Yves Bonnefoy
[2] Tours
[3] Le petit Traité du Pianiste
[4] Du mouvement et de l”immobilité de Douve
[5] Hier régnant désert
[6] Pierre écrite
[7] Dans le leurre du Seuil
[8] Ce qui fut sans lumière
[9] Les Planches courbes
[10] L”improbable
[11] La poésie Sur Entretiens
[12] Dessin, Couleur, Lumière
[13] Philippe Jaccottet
[14] André du Bouchet
[15] Jacques Dupin
[16] L”Ephémère