سه شعر از چزاره پاوزه
سپیدهدمان تو همواره بازمیگردی
شعاع بامداد
با دهان تو نفس میکشد
در انتهای راههای تهی
چشمان تو فروغی تیره،
قطرات دلنشین صبحدم
بر فراز تپههای تاریک.
گام و نفَس تو
چون نسیم سحرگاه
خانهها را غرقه میسازد.
شهر فرو میلرزد،
سنگها عطر میپراکنندـ
تو زندگی و بیداری هستی.
ای ستارهٔ گمشده
در روشنایی سپیدهدم
مژگانِ نسیم،
ای گرمی، ای نفَسـ
شب پایان گرفته است.
تو روشنی و صبحی.
***
من سنگ حک شده را دیدم
تو چهرهٔ سنگی حک شده را داری،
خون زمینی صلب
تو از جانب دریا آمدهای.
همهچیز را گرد میآوری نظاره میکنی
و واپس میزنی
همانگونه که دریا، در دل
سکوت داری، سخنانی
فروبلعیده داری. تو تاریک هستی.
سپیدهدم برای تو خاموشی است.
و تو به اصواتِ
زمین مانندی ـ
ضربهٔ دلو در چاه،
ترانهٔ آتش، صدای فروافتادن یک سیب؛
واژگان گنگ
و تسلیم گشته بر درگاهها
شیون نوزاد ـ آن چیزهایی
که هرگز گذر نمیکنند.
تو دگرگون نمیشوی. تو تاریک هستی.
تو بطن فروبستهٔ زمینی،
با تپشهایش
که روزی کودک
برهنهپای بدانجا درآمده بود
و همواره بدان باز میاندیشد.
تو آن اتاق تاریک هستی
که همواره کسی بدان باز میاندیشد.
همانگونه که در حیاط قدیمی
آنجا که سپیدهدم گشوده میشد.
***
گربهها این را خواهند دانست
باران همچنان خواهد بارید
بر سنگفرش دلنشینت،
بارانی آرام
چنان نفسی و یا گامی.
نسیم و سپیدهدمان همچنان
به نرمی شکفته خواهند شد
آنچنانکه در زیر قدمهایت
بدان هنگام که باز خواهی گشت.
در میان گلها و آستانهٔ دریچهها
گربهها این را خواهند دانست
روزهایی دیگر خواهند بود
صداهایی دیگر خواهند بود.
در تنهایی لبخندی بر لبانت خواهد نشست.
گربهها این را خواهند دانست.
کلامی کهنه خواهی شنید
کلامی ملول و عبث
چنان مراسم از یاد رفته
جشنهای گذشتگان.
تو نیز به اشاره دست تکان خواهی داد.
با کلام پاسخ خواهی گفت
رخسارة بهارگون،
تو نیز به اشاره دست تکان خواهی داد،
گربهها این را خواهند دانست،
رخسارة بهارگون،
و بارانِ آرام
سپیدهدمانِ سنبلهرنگ،
که آشفته میکنند دلِ
آنکسی که بیش تو را نمیجوید،
آن لبخند اندوهناکند،
که در تنهایی بر لبانت مینشیند،
روزهایی دیگر خواهند بود،
صداها و چشم از خواب گشودنهایی دیگر،
سپیدهدمان رنج خواهیم برد،
رخسارة بهارگون.
***
چزاره پاوزه
چزاره پاوزهCesare Pavese (1950 – 1908) پس از تحصیل ادبیات در تورینو به تدریس در مؤسسههای خصوصی پرداخت، با نشریهٔ ضد فاشیستی کولتورا همکاری داشت و به ترجمهٔ آثار ادبی انگلیس و آمریکا مشغول گردید. به خاطر فعالیت ضد فاشیستی به جنوب ایتالیا تبعید شد. در آن زمان 27 سال داشت. از این دوره نامهها و دفتر یادداشتی با عنوان «حرفه زیستن» به جا مانده است. مجموعه شعر «کار خسته میکند» را به سال 1936 منتشر نمود. وی چند ماه پس از اخذ جایزهٔ استرگا در هتلی در تورین خودکشی کرد. مجموعه شعر «مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت» پس از مرگش منتشر شد.
شعر پاوزه بسیار متفاوت و در تقابل با شعر ارمتیک ظاهر شد: شعر او از رویدادها سخن میگفت، در حالیکه دنیای روزانه اماکن عمومی را توصیف میکرد: شعری واقعگرایانه که به جامعه، رنجها و درامهای دیگران معطوف بود. شعر او در جایگاهی میان رئالیسم و سمبولیسم قرار دارد؛ و از این رو واقعیت زندگی را به نمایش تصاویر درونی، اضطراب هستیشناسانه، کاوش اصالت و تسخیر روانی بدل میکند. هنرمند انحطاطگرا، به همراه ارزشهای سنتی هر گونه اراده به عمل کردن را از دست میدهد و خود را ناتوان از رویارویی با هستی میبیند. بدینگونه است که زندگی به «حرفه»ای بدل میگردد که با رنج فراوان همراه است و اغلب بینتیجه باقی میماند. در لحظهای حقیقت و مرگ مترادف میگردند و زندگی معنای «بودن برای مردن» را مییابد.