پایان داستان

شعرهای سهیل نجم

جنون والا
چه بسیار،
جنون والا
چونان پرنده‌ای غریب فرود می‌آید،
بر روح آدمیزاد
تا از او شاعری بسازد،
خشابش را از شعر می‌آکند
همان دم که دلش را از اندوه پر می‌کند
و او را با فقر داغ می‌زند
و با مصونیت در مقابل عقل.

***

غربت
غربتی در خانه، در اتاق کار، در برابر تلویزیون
غربتی در خیابان،
آنجا که خروش است و خورشید رخشان،
غربتی در بازار؛
آنجا که هیاهوی سوداگران است وشتاب خریداران.
غربتی در کافه،
وقتی دیدار کنندگان از سر دلتنگی درباره آخرین خبرها وراجی می‌کنند،
غربتی با خویشانم،
که گاه همنوا می‌شوند و گاه ناساز

***

پایان داستان
قصه همان است،
فرق نمی‌کند؛ راوی گفته باشد
یا خود این گونه دانسته باشیم:
شهریار
وقتی ناخن‌هایش دراز شد،
پوستش را کند،
افعیان سیاهی از پوستش به در آمدند،
که به مشرق و مغرب می‌دویدند،
تا آنکه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستین بازگشت
و راوی قصه را به پایان نبرده بود.
هنگام که فردا از راه رسید،
مردمان خواب آلوده بیدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بی که بدانند راوی را افعیان بلعیده‌اند
و شهریار دیوانه
همچنان در سوراخش پوست عوض می‌کند،
هر روز.

***

فاطمه عروسکش را نجات می‌دهد
این مرگ است
این مرگ است
بگریز عروسک کوچک من!
گیسوانم را به دستانت ببند و پرواز کن،
مثل فرشتگان
من از تو دفاع می‌کنم
نه تانک‌ها و امدادگران،

این مرگ است، ای احمق!
بگریز!
مادرم بر درگاه خانه منتظر توست
برایش شیرینی و النگو ببر،
برایش بوسه‌ای از من ببر،
و به او نگو که من گوشواره‌هایم را گم کرده‌ام
و نگو که من نیستم،
و نگو از این مرگی که به سویم می‌آید
در لباس گراز
آنک، مرگ به سوی تو می‌آید
بگریز، بگریز، عروسکم!
این مرگ است
شبحی لغزان
که شاید تو را یه خون و گل آغشته کند،
و تو از من خشمگین شوی،
این مرگ است
در سر گلوله دارد
و کودکان را دوست ندارد،
و عروسکان دوستش ندارند،
و دماغی برآمده چون میخ،
این مرگ است
دیدمش که کوچک و بزرگ را می‌بلعد
و خنده‌ها را سر می‌کشد،
دیدمش که ابرها را به خون می‌کشاند
و برخورشید چیره می‌شود…

باتوام، بگریز!
عروسکم!
دروازهٔ ما را باز کن،
توپ بازی‌اش بوسه‌های من است
و سرانگشتان برادر شیرخوارم،
سپس در جامهٔ من
آسوده بخواب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × 2 =