تحلیل رمان قلعه حیوانات اثر جورل اورول
مقدمه
«جورج اورول» در سال ۱۹۰۳م. در هندوستان متولد شد. نام اصلی او «اریک بلر» و پدرش در شهر بنگال کارمند دولتی بود. در همان اوان کودکی به همراه خانواده به انگلستان بازگشت و اگرچه خانوادهاش وضع مالی چندان خوبی نداشتند، ولی او را در یکی از مدارس خصوصی معتبر در شهر اتون ثبت نام کردند، بنابراین به عنوان پسر بچهای فقیر در جامعهی به شدت طبقاتی انگلیس در آن زمان رشد و پرورش یافت. در سال ۱۹۲۲م. به نیروی پلیس در کشور برمه پیوست. در آنجا بسیار مطالعه کرد و حقایق بسیاری دربارهی کشور برمه فرا گرفت و هنگامی که فهمید بریتانیا کشور برمه را بر خلاف خواست خود، زیر سلطه قرار داده و تحت استعمار خویش درآورده است از نقش خود در این کشور بسیار شرمنده شد و در سال ۱۹۲۷م، از شغل خود استعفا داد و تصمیم گرفت هرگز بدان جا باز نگردد.
جورج اورول بعدها تصمیم گرفت زندگی فقیرانه را تجربه کند و از این رو چندی را در میان فقرا، بیخانمانها، بیکارهها و کارگران فصلی لندن و پاریس گذراند و در کل به دلیل همین تصمیم و زندگی شخصی، مشقات و سختیهای بسیاری متحمل شد. وی ابتدا از لحاظ سیاسی متمایل به «جنبشهای چپ» شد و افکاری سوسیالیستی پیدا کرد. دلیل تمایل او به سوسیالیسم همان سختیها و مشقاتی بود که در طول عمر خود کشیده بود. اورول به تدریج از چپگرایی هم ناامید شد و دریافت که شعارهای سوسیالیستی و کمونیستی دستاویزی برای کسب قدرت بیشتر نیست.
بسیاری از آثار اورول بر اساس تجربیات وی نوشته و به رشتهی تحریر درآمده است. خاطرات دوران تدریس در مدرسه در رمان «دختر کشیش» انعکاس یافته و کتاب «نگه داشتن برگ در حال پرواز زندگی» او را به عنوان فروشندهی کتاب توصیف میکند، اما جورج اورول به خاطر دو کتاب خود به شهرت رسید: کتاب «۱۹۸۴» و «قلعه حیوانات» که خمیر مایهی اصلی نگارش این دو کتاب معروف، افکار ضدسوسیالیستی و پس از ناامید شدن ایشان از سوسیالیسم است.
خلاصه داستان
کتاب «قلعه حیوانات» در ظاهر داستانی درباره حیوانات است، اما در واقع در مورد انقلابی است که با شکست مواجه میشود. داستان با رؤیای عدالت اجتماعی و نوید تحقق آن شروع میشود. بیننده رؤیا، «میجر پیر» (خوک پیر) صاحب مدال و احترام است. موضوع سخنرانی او بیداد است؛ بیداد از سوی انسان. آقای جونز، صاحب مزرعه «مانر» فردی ستمگر است که از حیوانات مزرعه بیگاری میکشد، به آنها غذای بخور و نمیری میدهد و در یک کلام به آنها ظلم میکند.
روزی صاحب مزرعه و افرادش فراموش میکنند که به حیوانات غذا بدهند. حیوانات نیز که از گرسنگی بیطاقت شدهاند به انبار علوفه هجوم میبرند و هنگامی که صاحب مزرعه و افرادش برای تنبیه به سراغ آنها میروند، با هجوم حیوانات مواجه میشوند و آنها کنترل مزرعه را در دست میگیرند. خوکی به نام «ناپلئون» ریاست قلعه را قبول میکند، شعارها و قوانینی وضع میکند، اما از همان ابتدا به بیراهه رفته و وضع حیوانات نهتنها بهتر نمیشود، بلکه وخیمتر شده و مزرعه رو به نابودی میرود. ناپلئون از هیچ ظلمی رویگردان نیست؛ حیوانات را بیدلیل میکشد و حکومتی پلیسی و مبتنی بر وحشت را پایهگذاری میکند و در حالی که شعار حمایت از تودهها و برابری همگانی میدهد، خود و اطرافیانش از امتیازات ویژهای برخوردارند.
ناپلئون به علت قدرتطلبی، اسنوبال – خوکی که نقش رهبر روشنفکر را بازی میکند – را نیز از صحنه خارج میکند. بزرگترین پروژهی توسعه مزرعه (ساخت آسیاب بادی) شکست میخورد و هرچه زمان میگذرد فاصله میان حیوانات و کسانی که قدرت را در دست دارند بیشتر شده، قحطی و گرسنگی فراگیرتر میشود. شعارها و قانونهای انقلابی، تحریف و به دست فراموشی سپرده میشوند و در نهایت ناپلئون که روزی انسان دوپا را بزرگترین دشمن حیوانات میدانست، دست دوستی به سوی آنان دراز میکند. اصلیترین شعار انقلاب مزرعه [چهارپا خوب، دوپا بد] یعنی دشمنی با انسانها را زیر پا میگذارد و در پایان داستان، در کمال ناباوری حیوانات، ناپلئون حتی نام مزرعه را نیز به همان نام قبلی یعنی مزرعه مانر تغییر میدهد.
داستان درحالی به پایان میرسد که حیوانات در ذهن خود به این نتیجه میرسند که از وضعیت اسفبار خود گریزی ندارند و هر کس بر آنها حکومت کند، تفاوتی ندارد، چه این حاکم دشمن قبلی، یعنی انسان باشد و چه از میان خودشان.
تحلیل رمان
این رمان بازتاب اوضاع و احوال اجتماعی نویسنده و در واقع بازنمایی کامل اوضاع اجتماعی و سیاسی دوران اورول است که وی با استفاده از نمادهایی آن را به خوبی به تصویر میکشد. تصویری که اورول از مزرعه ارائه میکند با شرایط مردم روسیه در عصر انقلاب منطبق است و شخصیتهای داستان را میتوان درنقش یکی از سران، گروهها و متفکرین شوروی یافت، به عنوان مثال میجر پیر، مظهر مارکس و ناپلئون مظهر استالین و لنین، اسنوبال مظهر تروسکی است و بوکر نماینده طبقه کارگر و… .
دردهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰م. تعدادی از جامعهشناسان و سیاستمداران به بررسی مشهورترین انقلابهای غرب پرداختند. انقلاب ۱۶۴۰ انگلستان، ۱۷۷۶ آمریکا، ۱۷۸۹ فرانسه و ۱۹۱۷ روسیه.
این گروه از دانشمندان با مطالعه این انقلابها به یک سلسله الگوهای مشترک در تمامی این انقلابها رسیدند. تعدادی از مشاهدات آنها در مورد تاریخ طبیعی انقلابها در موارد بسیاری معتبر از کار درآمد، به طوری که به مثابه نتیجهگیری تجربی در حکم قانون تلقی شدهاند. این دانشمندان در اصل انقلاب را امری منفی میدانستند و خواهان تحول در جامعه هستند. جورج اورول بر اساس همین الگوها و متاثر از این قوانین طبیعیِ انقلابها، کتاب قلعه حیوانات را نوشته است.
پارادایمهای مشترک در این نظریه عبارتاند از:
اول: قبل از انقلاب بلوک روشنفکران [روزنامهنگاران، معلمان، روحانیون، حقوقدانان و اعضای تحصیلکرده] ازحمایت رژیم دست برمیدارند و خواستار اصلاحات اساسی میشوند.
روشنفکران رمان قلعه حیوانات (چهار خوک به نام میجر پیر، ناپلئون، اسنوبال و سکوئیلر) هستند.
میجر پیر، خوک نر و برنده نمایشگاه حیوانات، آنقدر در مزرعه مورد احترام بود که همه حاضر بودند ساعتی از خواب خود را وقف شنیدن حرفهای او کنند. (صفحه ۷ و ۸)
میجر پیر خواستار تحقق عدالت و اصلاحات اساسی به نفع حیوانات است؛ «رفقا! آیا مثل روز روشن نیست که تمام نکبت این زندگی ما، از ظلم بشری سرچشمه گرفته؟ بشر را از میان بردارید و مالک دسترنج خود شوید. فقط از آن پس میتوانیم آزاد و ثروتمند گردیم. چه باید بکنیم؟ بسیار ساده است باید شب و روز، جسماً و روحاً برای انقراض نسل بشر تلاش کنیم. رفقا! پیامی که من برای شما آوردهام، انقلاب است». (صفحه۱۳)
«این سه [ناپلئون، سنوبال، و سکوئیلر] تعلیمات میجر را به صورت دستگاه فکری بسط داده بودند و بر آن نام «حیوانگری» گذاشته بودند. چند شب در هفته پس از خوابیدن جونز [صاحب مزرعه] در طویله جلسات سری داشتند و اصول حیوانگری را برای سایر حیوانات شرح میدادند». (صفحه۲۰)
دوم: سقوط واقعی رژیم با بحرانی سیاسی حادّ آغاز میشود که نتیجه ناتوانی حکومت برای حلّ بعضی از مشکلات اقتصادی، نظامی یا سیاسی است و نه نتیجه اقدام مخالفان انقلابی؛ چنانچه نویسنده در داستان میآورد، انقلاب حیوانات به طور کامل اتفاقی و بر اثر غفلت صاحب مزرعه در رسیدگی به حیوانات است:
«برحسب اتفاق، انقلاب خیلی زودتر و بسیار سادهتر از آنچه انتظار میرفت به ثمر رسید. درست است که آقای جونز ارباب بیمروّتی بود، ولی در سالهای پیش زارع کارآمدی به شمار میرفت، ولی اخیراً به روز بدی افتاده بود. بعد از آن که در یک دعوای قضایی محکوم شد و خسارت مالی به او وارد آمد دلسرد شده بود و به حد افراط مشروب میخورد، کارگرهایش تنبل و نادرست بودند. مزرعه علف هرزه بود. خانه احتیاج به تعمیر داشت. در حفظ پرچینها غفلت میشد و حیوانات نیمهگرسنه بودند. ماه ژوئن رسید و یونجهها آماده درو بود و در شب جشن نیمه تابستان که به شنبه افتاده بود، آقای جونز به ولینگدون رفت و در کافه شیر سرخ آن قدر مشروب خورد و مست کرد که تا ظهر یکشنبه نتوانست به مزرعه برگردد و کارگران مزرعه صبح زود شیر گاوها را دوشیده بودند و بدون آن که به حیوانات غذا بدهند، برای شکار خرگوش بیرون رفته بودند. وقتی که آقای جونز به مزرعه بازگشت، لنگلنگان به سمت کاناپه اتاق نشیمن رفت و خوابید. بدین ترتیب شب فرا رسید و حیوانات همچنان گرسنه و تشنه رها شده بودند. سرانجام طاقت آنها تمام شد و یکی از گاوها در چوبی انبار آذوقه را با شاخش شکست و همه حیوانات به آن جا هجوم آوردند و شروع به خوردن کردند. در همین موقع آقای جونز از خواب پرید و لحظهای بعد به همراه چهار کارگرش، شلاق به دست وارد انبار آذوقه شدند و از هر طرف شروع به شلاق زدن حیوانات کردند. این رفتار آنها دیگر بیش از حد طاقت حیوانات گرسنه بود و آنها بدون آن که از قبل نقشهای کشیده باشند، به گونهای هماهنگ و متحد به مقابله با دشمنان ظالم خود پرداختند. جونز و کارگرانش ناگهان از هر طرف خود را در معرض شاخ و لگد دیدند. کنترل اوضاع کاملاً از دستشان خارج شده بود. آنها تا آن موقع هرگز چنین رفتاری را از طرف حیوانات مزرعه ندیده بودند و این شورش ناگهانی از جانب حیواناتی که تا آن موقع هر نوع بدرفتاری را تحمل کرده بودند، مردها را به هراس و وحشت انداخت و بر جای خود میخکوب کرد. بعد از این چند لحظه آنها فراری شدند و حیوانات پیروزمندانه آنها را تعقیب میکردند. خانم جونز هم که کل ماجرا را دیده بود، با سراسیمگی اثاثیه خود را جمع کرد و از پشت مزرعه دزدکی فرار کرد… . بدین ترتیب آنان قبل از آن که بفهمند چه حادثهای در حال وقوع است، انقلاب انجام شد، جونز تبعید شد و مزرعه مانر به دست آنها افتاد». (صفحه ۲۳ و ۲۴)
سوم: در جایی که انقلابیون به گونهای منسجم علیه رژیم پیشین متحد شدهاند، به دنبال فروپاشی این رژیم، منازعات درونی آنها در نهایت باعث بروز مشکلاتی میشود. پس از دورهای کوتاه، سرخوشی ناشی از سقوط رژیم پیشین، مخالفان انقلابی به سرعت وحدت خود را از دست میدهند.
به طور معمول انقلابیون به دو گروه میانهرو و تندرو تقسیم میشوند. تندروها به دنبال تغییرات سریع و گسترده هستند و میانهروها سعی میکنند موضعی متعادل اتخاذ کنند. پیامد چنین اختلافی میان انقلابیون میتواند از کودتا تا جنگ داخلی باشد.
چهارم: اصلاحطلبان میانهرو اولین گروهی هستند که زمام دولت را در دست میگیرند.
در انقلابهای بزرگ بیش از یک قرن گذشته این اصل بدیهی شناخته میشود، مانند تروتسکی در روسیه.
پنجم: در حالی که میانهروها درصدد بازسازی حکومت بر اساس اصلاحات معتدل هستند و بیشتر اشکال سازمانی برجای مانده از رژیم پیشین را به کار میگیرند. مراکز جدید و تندروتر بسیج تودهای با اشکال سازمانی جدید سر برمیآورند.
جورج اورول دوران سرخوشی کوتاه حیوانات را چنین توصیف میکند:
«برای مدت کوتاهی، حیوانات نمیتوانستند بخت و اقبالی را که نصیبشان شده باور کنند. نخستین اقدام آنها این بود که دسته جمعی به اطراف مزرعه تاختند تا مطمئن شوند هیچ انسانی در گوشه و کنار آنجا مخفی نشده است». (صفحه۲۴)
«در مدتی کوتاه، حیوانات همه آثار و نشانههایی را که خاطره جونز را در آنها زنده میکرد، نابود کردند. بعد ناپلئون آنها را به انبار مواد غذایی برد و به هر کدام دو برابر جیره معمول ذرت داد. پهلوی هر سگ دو بیسکویت گذاشت، سپس همگی شعر حیوانات انگلیس را هفت بار به طور کامل خواندند و آنگاه خود را برای شب آماده کردند و طوری در خواب عمیق فرو رفتند که انگار سالها بود نخوابیده بودند». (صفحه۳۰)
پس از گذشت این دوره کوتاه سرخوشی، دودستگی و تفرقه در قلعه حیوانات پیدا میشود. ناپلئون در نقش رادیکالها و اسنوبال در نقش میانهروها، در انقلاب حیوانات ظاهر میشوند. اسنوبال سعی میکند با به کار بردن وسایل و اشکال سازمانی آقای جونز در مزرعه اصلاحاتی ایجاد کند تا باعث پیشرفت قلعه حیوانات شود، اما با مقاومت سخت ناپلئون روبهرو میشود.
«درماه ژانویه هوا بسیار سرد شد و زمین مثل سنگ سفت شده بود. دیگر هیچ کاری نمیشد در مزرعه انجام داد. جلسات زیادی در طویله تشکیل شد و خوکها مشغول طرحریزی کارهایی بودند که باید در فصل آتی انجام میشد. همه پذیرفته بودند که خوکها باهوشتر از سایر حیوانات بوده و همه تصمیمات مزرعه باید توسط آنها اتخاذ شود و البته با اکثریت آرا به تصویب برسد. بدین ترتیب امور بدین گونه خیلی خوب بود، به شرط آن که اسنوبال و ناپلئون با هم جر و بحث نمیکردند، اما آنها هر وقت موجبی پیش میآمد، به بحث و جدل و مخالفت با یکدیگر میپرداختند». (صفحه ۴۸ و ۴۹)
«… ناپلئون هیچ طرحی ارائه نداده بود، ولی به آرامی میگفت که طرحهای اسنوبال به نتیجه نمیرسد و ظاهراً منتظر فرصت بود، اما جدالی که بر سر طرح ساخت آسیاب بادی با یکدیگر داشتند، شدیدتر از بقیه بود». (صفحه۵۰)
همان طور که بیان شد، یکی از الگوهای مشترک انقلابها این است که تندروهای انقلابی سعی در کنار زدن میانهروها از صحنه قدرت را دارند [پارادایم پنجم] این در حالی است که میانهروها قصد اصلاح و پیشرفت جامعه را دارند. نویسنده در این رمان، اصلاحات را به شکل ساختن یک آسیاب بادی که باعث پیشرفت و رفاه بیشتر برای حیوانات مزرعه میشود، توصیف میکند که با طرح و نقشه اسنوبال برای تأسیس، آسیاب بادی در مدت چند هفته تکمیل شد. جزییات ساخت آسیاب از سه کتاب آقای جونز به نامهای «هزار کار مفید برای خانه، همه میتوانند معمار باشند و برق برای مبتدیان» به دست آمده بود.
«اسنوبال اتاقکی را که قبلاً در آن ماشینهای جوجهکشی بود و کف چوبی صافی داشت و برای نقشهکشی مناسب بود به عنوان محل کار خود در نظر گرفت. او ساعتها در آنجا تنها بود…. همه حیوانات حداقل روزی یک بار برای دیدن نقشهها به محل کار اسنوبال سر میزدند. حتی مرغها و اردکها هم میآمدند و خیلی مراقب بودند که نقشهها را لگد نکنند. در این میان فقط ناپلئون بیاعتنا بود و از همان ابتدا با انجام این طرح مخالف بود، ولی یک روز به طور ناگهانی برای بررسی طرحها و نقشهها به آنجا آمد، با وقار خاصی دور اتاق گشت و اندیشمندانه به نقشهها نگریست و سپس ناگهان پایش را بلند کرد و روی نقشهها ادرار کرد و بدون هیچ حرفی از آن جا خارج شد». (صفحه ۵۰ و ۵۱)
«در مورد موضوع آسیاب بادی، اهالی قلعه حیوانات به دو گروه تقسیم شده بودند. اسنوبال قبول داشت که ساختن آسیاب کار سادهای نیست… اما او اعتقاد داشت همهی این کارها در ظرف یک سال تمام خواهد شد. از طرف دیگر ناپلئون معتقد بود که نیاز اصلی این زمان افزایش محصول غذایی بود و چنانچه وقت خود را برای درست کردن آسیاب تلف میکردند، بیشک از گرسنگی میمردند. حیوانات تحت شعار «رأی برای اسنوبال و سه روز کار در هفته» و «رأی برای ناپلئون و افزایش غذا» به دو دسته تقسیم شدند». (صفحه۵۲)
«سرانجام روزی فرا رسید که طرح و نقشههای اسنوبال کامل شدند. قرار شد در جلسه روز یکشنبه آینده موضوع ساختن یا نساختن آسیاب بادی به رأی گذاشته شود. در روز موعود وقتی حیوانات در طویله جمع شدند، اسنوبال از جای برخاست و در همان حال که گهگاه سخنانش با بعبع گوسفندان قطع میشد، دلیل خود را در مورد لزوم ساختن آسیاب بیان کرد. بعد ناپلئون به پاسخگویی پرداخت و در کمال خونسردی اظهار داشت که فکر ساخت آسیاب بسیار احمقانه است و به همه توصیه کرد به آن رأی ندهند و در جای خود نشست. او فقط ۳۰ ثانیه حرف زد و به نظر میرسید برایش مهم نیست حرفهایش چه تأثیری بر دیگران گذاشته است. بعد دوباره اسنوبال مثل فنر از جا پرید… فصاحت بیان اسنوبال کار خود را کرد و کفه ترازو به طرف وی سنگینتر شد، هنگامی که نطق او به پایان رسید، دیگر شکی وجود نداشت که کدام یک از طرفین رأی بیشتری میآورد، اما درست در همین لحظه ناپلئون ازجا برخاست و چشم غرهای به اسنوبال رفت و جیغی از ته گلو بیرون داد که تا آن لحظه هیچکس نشنیده بود. بلافاصله صدای عوعوی وحشتناکی از بیرون طویله شنیده شد و ۹ سگ عظیم الجثه که قلادههای برنج نشان بر گردنشان بود جستوخیز کنان وارد طویله شده و به طرف اسنوبال حملهور شدند و او به موقع توانست به طرف دیگری پریده و خود را از تکهپاره شدن توسط دندانهای آنها نجات دهد. لحظهای بعد از طویله بیرون گریخت و سگهای وحشی به دنبالش دویدند او با جهشی بلند به سوراخی در پرچین خزید و از نظرها پنهان شد. حیوانات وحشتزده و ساکت به درون طویله بازگشتند لحظاتی بعد سگها آمدند. نخست هیچکس نمیدانست این سگها از کجا پیدا شدند، ولی به زودی معلوم شد آنها همان تولههایی بودند که ناپلئون از مادرهایشان گرفته بود و خود پرورش داده بود. (صفحه ۵۳ و ۵۴)
ششم: تغییرات عظیمی که در سازمان و ایدئولوژی حاکم در پی انقلاب موفقیتآمیز حادث میشود، نه پس از فروپاشی رژیم پیشین، بلکه هنگامی به وقوع میپیوندد که سازمانهای تندروی جدید و بسیج کننده توده مردم توانستند میانهروها را کنار بزنند:
«ناپلئون در حالی که سگها به دنبالش بودند، به روی سکویی رفت که قبلاً میجر برای سخنرانی در آنجا میایستاد. او اعلام کرد: از این به بعد جلسات یکشنبه صبح برگزار نخواهد شد؛ زیرا غیرضروری است و باعث اتلاف وقت میشود. در آینده همه مسایل مربوط به مزرعه توسط کمیته ویژهای از خوکها و تحت ریاست خود حل و فصل خواهد شد. جلسات کمیته به صورت خصوصی برگزار میشود و تصمیمات اتخاذ شده بعداً به اطلاع حیوانات میرسد». (صفحه۵۵ )
«سکوئیلر موظف شد که دور مزرعه بگردد و نظم نوین را برای همه توضیح دهد. او گفت: دوستان! من مطمئن هستم که همه شما این فداکاری و ایثار رفیق ناپلئون را که بار این مسؤولیت اضافی را به دوش گرفته است مورد قدردانی قرار میدهید. دوستان! تصور نکنید رهبری کار لذتبخشی است برعکس مسؤولیتی سنگین و دشواراست». (صفحه۵۶)
«در سومین یکشنبه بعد از اخراج اسنوبال، حیوانات با کمال شگفتی شنیدند که ناپلئون اعلام کرد آسیاب بادی ساخته میشود. او هیچ توضیحی در مورد تغییر عقیدهاش نداد. فقط به حیوانات هشدار داد که این کار اضافی خیلی سخت خواهد بود و حتی ممکن است جیره آنها کم شود». (صفحه۵۷)
«یک روز صبح یکشنبه که حیوانات برای گرفتن برنامه کار هفتگی دور هم جمع شده بودند، ناپلئون اعلام کرد که سیاست جدیدی را در پیش گرفته است؛ از این به بعد، قلعه حیوانات با مزارع مجاور خود داد و ستد خواهد داشت، البته نه به منظور تجارت، بلکه فقط برای فراهم آوردن مایحتاج فردی خود. او گفت که رفع کمبودهای آسیاب بادی باید در اولویت قرار گیرد. بدین ترتیب مقرر شد که فعلاً مقداری یونجه و بخشی از محصول گندم فروخته شود و در مرحله بعد اگر به پول بیشتری نیاز داشتیم، مقداری از تخممرغها را که همیشه در ولینگدون بازار دارد خواهیم فروخت. ناپلئون اضافه کرد که مرغها باید از این فداکاری که در ساخت آسیاب بادی صرف میشود، استقبال کنند». (صفحه۶۲)
«…. در همین روزها بود که خوکها ناگهان به ساختمان مزرعه نقل مکان کردند و در آنجا اقامت گزیدند. باز هم حیوانات معتقد بودند که روزهای اول تصمیمی برخلاف این عمل اتخاذ شده بود و باز سکوئیلر توانست آنها را متقاعد کند که چنین نبوده است». (صفحه۶۵)
هفتم: بینظمی ناشی از انقلاب و اعمال کنترل شدید به طور معمول به تحمیل اجباری نظم به وسیله حکومتِ قهرآمیز میانجامد. این دوره از انقلاب را عصر ترور یا وحشت و اعدام مینامند. این دوره وحشت که با اخراج اسنوبال از قلعه حیوانات آغاز شده بود، با کشتن حیواناتی که با اقدامات ناپلئون و دار و دستهاش مخالف بودند، تشدید میشود:
«… چهار روز بعد، در هنگام عصر، ناپلئون به همه حیوانات دستور داد که در حیاط جمع شوند. موقعی که آنها آمدند ناپلئون در حالی که دو نشان خود [نشان درجه یک حیوان قهرمان و نشان درجه دو حیوان قهرمان که این اواخر به خود اعطا کرده بود] را به سینه آویخته بود، به همراه نه سگ عظیمالجثهاش که در اطراف او جستوخیز میکردند، با غرش خود لرزه بر اندام حیوانات انداخت، سپس زوزه بلندی کشید. سگها بلافاصله جلو پریدند و گوشهای چهارخوک را به دندان گرفتند و آنها را در حالی که از درد جیغ میکشیدند کشان کشان جلو آورده و جلوی پای ناپلئون انداختند. از گوش خوکها خون راه افتاده بود… چهارخوک که از ترس به خود میلرزیدند و آثار گناه در خطوط چهرهشان آشکار بود در انتظار بودند. ناپلئون آنها را فراخواند، او از آنان خواست به جرم خود اعتراف کنند. آنها همان چهارخوکی بودند که به لغو جلسات یکشنبه توسط ناپلئون اعتراض کرده بودند. هر چهارتای آنان اعتراف کردند که بعد از اخراج اسنوبال با او در تماس بودهاند و… وقتی اعترافات آنان تمام شد، سگها مهلت ندادند و گلوی آنها را پاره کردند و ناپلئون با صدای وحشتناکی فریاد زد: آیا حیوان دیگری هست که چیزی برای اعتراف داشته باشد؟ سه تا مرغی که رهبری مرغها را در شورش تخم مرغها به عهده داشتند جلو آمده و گفتند که اسنوبال در خواب بر آنان ظاهر شده و آنها را فریب داده است. این سه مرغ نیز فوراً کشته شدند». (صفحه ۷۹ و ۸۰)
هشتم: نبرد میان تندروها و میانهروها یا مدافعان انقلاب و دشمنان خارجی اغلب به رهبران نظامی اجازه میدهد که از حالت گمنامی به فرمانده و حتی رهبر تبدیل شوند. در انقلاب حیوانات، ناپلئون که ابتدا خوکی همردیف با خوکهای دیگر بود و بر دیگران هیچ وجه برتری نداشت، در آخر داستان به یک پیشوا تبدیل میشود و چاپلوسان و اطرافیان القاب بسیاری به او میدهند.
اتفاقی که در اغلب انقلابهای غربی افتاده است و جورج اورول با الهام از این انقلابها همان توصیفاتی را که در مورد رهبران آنها میشده است در این داستان میآورد؛ چنانچه به هیتلر، موسولینی و استالین چنین القابی داده میشد، در حالی که هیتلر قبل از این که پیشوا شود، شخصی عربدهکش در خیابانهای برلین بود و یا موسولینی سربازی بیش نبود، اما بعدها او پیشوا و کسی که احیاکننده رم باستان است لقب گرفت.
«… اکنون همه دستورات توسط سکوئیلر یا یکی دیگر از خوکها به حیوانات ابلاغ میشد. ناپلئون هر دو هفته یک بار در انظار ظاهر میشد. در موقع آمدن، نه فقط سگها به همراهش بودند، بلکه یک جوجهخروس سیاهرنگ نیز به عنوان جارچی در جلوی او حرکت میکرد و قبل از سخنرانی ناپلئون قوقولی قوقو میکرد. گفته میشد که حتی در ساختمان مزرعه هم جدا از دیگران زندگی میکند و غذایش را به تنهایی و در ظروف چینی اصل که توی ویترین اتاق ناهارخوری بود میخورد و دو سگ بالای سرش منتظر میایستادند. همچنین اعلام شد که هر سال در روز تولد ناپلئون همانند دو سالگرد دیگر تیر شلیک خواهد شد». (صفحه۸۶)
«ناپلئون هرگز با نام ساده ناپلئون خطاب نمیشد. نام او همیشه با عنوان رسمی «پیشوای ما رفیق ناپلئون» خوانده میشد و خوکها دوست داشتند که القاب دیگری، مثل: پدر حیوانات، خصم بشر، حامی گوسفندان، دوست جوجه اردکها و غیره به او بدهند». (صفحه۸۷)
از نظر نظریهپردازان «تاریخ طبیعی انقلابها»، کلیه انقلابها شبیه دایرهای هستند که از یک نقطه آغاز میشوند و در همان نقطه پایان میپذیرند؛ یعنی به مرور تمامی شعارهای انقلاب محو میشود و از آرمانهای ابتدای انقلاب چیزی باقی نمیماند و کار به جایی میرسد که دوباره اوضاع به روال قبل از انقلاب برمیگردد و انگار نه انگار که انقلابی رخ داده است. تمامی سنتهای قبل از انقلاب احیا میشود و تمام سنتهای انقلابی منسوخ میگردد. در این موقع کسی نمیتواند تفاوت رهبران انقلابی را با رهبران و حکومتگران قبل از انقلاب تشخیص دهد. انقلاب حیوانات نیز به همین تقدیر گرفتار میشود و فساد مستمر در انقلاب آن گاه عیان میشود که تکتک فرامین تحریف میشوند و کار به جایی میرسد که از آن آرمانگرایی انقلابی نشانی بر جای نمیماند. حیوانات تفاوت انسانها و خوکها را دیگر نمیبینند و فرمان: «جملگی حیوانات برابرند»، به «همه حیوانات با هم برابر هستند، اما بعضی از حیوانات بیشتر از بقیه برابرند» تغییر مییابد. این سیر تحولات در داستان در نهایت به آنجا میرسد که در پایان داستان تشخیص خوکها (اربابان جدید) از آدمها (اربابان قدیمی) عملاً غیر ممکن میشود و اسم مزرعه از قلعه حیوانات که اسم انقلابی بود، دوباره به مزرعه مانر (اسم اولیه) تغییر میکند:
«اوضاع مزرعه، حالا پر رونقتر از قبل بود و بهتر اداره میشد. با خرید دو قطعه زمین از آقای پیل کیمگتن بزرگتر هم شده بود. آسیاب نیز با موفقیت تکمیل شده بود و مزرعه دارای ماشین خرمنکوب و یونجهبرداری بود و ساختمان جدیدی به آن اضافه شده بود… حیوانات برای ساختن آسیاب دیگری سخت در تلاش و تکاپو بودند و قرار بود از آن برای تولید نیروی برق استفاده شود، اما از زندگی مرفهی که اسنوبال زمانی وعده داده بود، آن طویلههای مجهز، چراغ برق، آب سرد و گرم، سه روز کار در هفته، دیگر هیچ حرفی در میان نبود. ناپلئون چنین چیزهایی را خلاف اصول حیوانگرایی میدانست. او میگفت: «شادی و سعادت واقعی در کار زیاد و زندگی ساده است». (صفحه۱۱۷)
«… شب دلنشینی بود. گوسفندان باز به آخور خود بازگشته بودند و سایر حیوانات هم کارشان را تمام کرده بودند که ناگهان صدای شیهه هراسناک اسبی از حیاط شنیده شد. حیوانات در جای خود میخکوب شدند، صدای کلوور بود. دوباره شیهه کشید. حیوانات همگی به سمت حیاط هجوم بردند و در آنجا همان چیزی را دیدند که کلوور دیده بود: خوکی داشت روی دوپای عقب خود راه میرفت. بله، اسکوئیلر بود. معلوم بود که هنوز مهارت کافی ندارد و نمیتواند جثه سنگین خود را برروی دوپا متعادل نگه دارد، اما هر طور بود تعادل خود را حفظ کرده و در وسط حیاط مشغول راه رفتن بود. لحظهای بعد صف طویلی از خوکها درحالی که بر روی دو پای عقب خود راه میرفتند، از ساختمان بیرون آمدند… سرانجام صدای عوعوی وحشتناک سگها و قوقولی قوقوی جوجه خروس سیاه به گوش رسید و ناپلئون خودش با حالتی مقتدرانه قدم به حیاط گذاشت. او در حالی که سگها در اطرافش جستوخیز میکردند با نخوت نگاهی به چپ و راست انداخت، شلاقی دردست داشت.
سکوت مرگباری برهمه جا حاکم شد. حیوانات گیج و مات و وحشتزده در هم فرو رفتند و به صف طویل خوکها که دور حیاط رژه میرفتند، چشم دوختند. انگار دنیا وارونه شده بود. بعد از چند لحظه که شوک روحی اولیه فرو نشست، نوبت به آن رسید که علیرغم همه چیز [وحشت سگها، عادت به سکوت، عدم شکوه، عدم انتقاد، بیتفاوتی به هر چیزی که در شرف وقوع است] لب به اعتراض بگشایند، ولی در همین زمان ناگهان همهی گوسفندان یکصدا شعار جدید «چهارپا خوب! دوپا بهتر!! چهارپا خوب دو پا بهتر!»را بعبع کنان تکرار کردند. بعبع آنها بیوقفه، ۵ دقیقه به طول انجامید. هنگامی که ساکت شدند، دیگر فرصت اعتراض نبود؛ زیرا خوکها به ساختمان برگشته بودند». (صفحه۱۲۱)
«بعد از این اتفاقات دیگر چندان عجیب نبود که فردای آن روز خوکهایی که بر کار حیوانات نظارت میکردند، همگی شلاق به دست داشتند. دیگر این خبر عجیب به نظر نمیرسید که خوکها رادیو خریدهاند، تلفن کشیدهاند و روزنامه دیلی میرر… و… میخوانند. دیگر برایشان عجیب نبود که ناپلئون توی باغ قدم میزند و پیپ میکشد. حتی وقتی دیدند خوکها لباسهای جونز را از قفسههای لباس بیرون آورده و پوشیدهاند و ناپلئون کت سیاه و چکمه چرمی پوشیده است و ماده خوک سوگلی او نیز لباس روزهای یکشنبه خانم جونز را به تن کرده است، اصلاً تعجب نکردند». (صفحه۱۲۲ )
«یک هفته بعد، عصرهنگام، تعدادی درشکهی تکاسبه وارد مزرعه شد. هیأتی از کشاورزان مزارع مجاور دعوت شده بودند تا از مزرعه حیوانات دیدن کنند. همه جای مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها هر چیزی را که مشاهده میکردند، مورد ستایش قرار میدادند، مخصوصاً آسیاب بادی را. حیوانات در حال وجین علفهای هرز مزرعه شلغم بودند. آنها با جدیت مشغول کار بودند و سرشان را بلند نمیکردند و نمیدانستند از خوکها بیشتر وحشت دارند یا از انسانها». (صفحه۱۲۲)
«آن شب صدای خنده و آواز بلند از عمارت مزرعه به گوش میرسید. ناگهان این در هم آمیختگی صداها، حس کنجکاوی حیوانات را برانگیخت. حالا که برای نخستین بار حیوانات و انسانها، در شرایط مساوی دور هم گرد آمده بودند، چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟ در یک لحظه همه حیوانات در سکوت کامل سینهخیز به سمت باغ حرکت کردند. در پشت دروازه متوقف شدند و میترسیدند وارد شوند، اما کلوور جلو افتاد و همگی پاورچین به سمت عمارت جلو رفتند. بعضی از آنها که قدمشان بلندتر بود، از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردند. در آنجا شش زارع و شش خوک ارشد به دور میز بزرگی نشسته بودند. ناپلئون خودش در رأس میز بر روی صندلی ریاست جا خوش کرده بود. به نظر میرسید در رأس میز بر روی صندلیهای خود خیلی راحت نشستهاند. آنها مشغول بازی ورق بودند و در همان لحظه بازی را متوقف کردند تا لیوانی مشروب بنوشند. بطری بزرگی دور میگشت و پیمانهها از آبجو لبریز میشد. هیچکدام از آنها متوجه چهرههای تعجبزده حیوانات که از پشت شیشههای پنجره به آنها خیره شده بودند، نشدند.
«آقای پیل کینگتن، مالک مزرعه فاکس وور، لیوان به دست از جا برخاست و گفت: قبل از آن که آبجوهای خود را بنوشند، میل دارد چند کلمه با آنها سخن بگوید… همه با شادمانی هورا کشیدند و به پایکوبی پرداختند. ناپلئون چنان به هیجان آمده بود که میز را دور زد و خود را به پیل کینگتن رساند و لیوانش را قبل از نوشیدن به لیوان او زد. وقتی که هیجان و شور و هیاهو و فریاد خوابید، ناپلئون که هنوز سرپا ایستاده بود، اعلام کرد او نیز میخواهد چند کلمه بیان کند. نطق ناپلئون، مانند همه نطقهایش کوتاه و مختصر بود. او گفت: «من نیز خوشحالم که دور سوء تفاهمها به پایان رسیده است. برای مدتهای طولانی شایعاتی از جانب برخی از دشمنان پلید بر سر زبانها افتاده بود که من و همکارانم قصد داریم خرابکاری کنیم یا انقلاب راه بیندازیم… تنها آرزوی من، چه در زمان حال و چه در گذشته، همواره این بوده است که با همسایگان خود در صلح و آرامش زندگی کنم و با آنان رابطه عادی تجاری برقرار کنم. این مزرعه که من افتخار اداره و سرپرستی آن را بر عهده دارم، یک مزرعه اشتراکی است و طبق سند مالکیتی که در دست است، به همه خوکها تعلق دارد.
سپس اضافه کرد: «من مطمئن هستم که از سوءظنهای گذشته چیزی باقی نمانده است، اما به منظور حسن تفاهم بیشتر اخیراً در مقررات مزرعه تغییراتی داده شده است. تا این زمان حیوانات مزرعه عادت احمقانهای داشتند که همدیگر را رفیق خطاب میکردند. این کار را ممنوع کردهایم. عادت عجیبتر دیگر که اساس آن نامعلوم است این بود که حیوانات هر صبح یکشنبه از جلوی جمجمه خوک نری که به یک تیر چوبی نصب شده بود با احترام خاصی رژه میرفتند، این کار نیز قدغن شده است و جمجمه را هم دفن کردهایم… بعد اضافه کرد: نطق عالی و دوستانه آقای پیلکینگتن فقط یک ایراد داشت و آن هم این بود که مزرعه ما را مزرعه حیوانات خطاب کردند، البته ایشان نمیدانستند؛ چون برای اولین بار در اینجا باید اعلام کنم که نام مزرعه حیوانات منسوخ شده است و از این به بعد مزرعه ما به همان نام قدیمی، یعنی مزرعه مانر خوانده خواهد شد که صحیحتر است. ناپلئون در پایان گفت: آقایان! من هم از شما میخواهم که لیوانهای آبجوی خود را برای موفقیت و رونق مزرعه ما بنوشید. با کمی تفاوت لیوانهای خود را پر کنید و برای سلامتی و سعادت مزرعه مانر بنوشید.
دوباره همان فریاد شادی و هیاهو برخاست و لیوانها تا ته خالی شد، اما از چشم حیواناتی که از پشت پنجره به این منظره خیره شده بودند، چیز جدیدی در شرف وقوع بود: آیا در قیافه خوکها تغییری پیدا شده بود؟ چشمان کمفروغ کلوور از روی چهره این خوک برروی چهره آن خوک میافتاد. بعضی از آنها پنج غبغب داشتند. سپس بعد از آن که تشویق و کفزدن به پایان رسید، همه در جای خود نشستند و دوباره ورقها را برداشته و مشغول بازی شدند. حیوانات نیز بیصدا از آنجا دور شدند. اما هنوز چندقدمی از آنجا دور نشده بودند که بر جای خود ایستادند. از درون عمارت صدای هیاهو و جنجال شنیده شد. حیوانات با عجله به طرف ساختمان بازگشتند و دوباره از پشت شیشه پنجره به درون نگاه کردند. بله، نزاع سختی درگرفته بود. بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند، با مشت برروی میز میکوبیدند، کینهتوزانه به یکدیگر نگاه میکردند و گفتههای یکدیگر را تکذیب میکردند. ظاهراً علت دعوا این بود که ناپلئون و آقای پیلکینگتن هر دو به طور همزمان تکخال پیک رو کرده بودند… اکنون دیگر این پرسش که چهره خوکها چه تغییری کرده است، بیهوده بود. حیوانات از پشت پنجره بارها و بارها به چهره خوکها و انسانها خیره شدند، اما دیگر نتوانستند آنها را از یکدیگر تمیز دهند. (صفحه ۱۲۴ و ۱۲۵ و ۱۲۶ و ۱۲۷)
منابع:
آلوین کوهن استانفورد، تئوریهای انقلاب، ترجمه علیرضاطیب.
جورج اورول، قلعه حیوانات، ترجمه حمیدرضا بلوچ، تهران، گهبد، ۱۳۸۴.
جک گلدرستون، مطالعات نظری، تطبیقی و تاریخی در باب انقلاب، ترجمه محمدتقی دلفروز، انتشارات کویر، چاپ اول، ۱۳۸۵.