تحلیلی یونگی از بوف کور هدایت
پیش درآمد
صادق هدایت، داستاننویس بزرگی است که آثار فراوانی تألیف و ترجمه کرده است. داستانهای او از چنان عمق و محتوایی برخوردارند که با انواع مختلف تحلیلها قابل بررسی میباشد.
«بوف کور» مهمترین اثر صادق هدایت است که تا به حال نقدهای بسیاری، به ویژه در حوزه نقد روانشناسانه، از این داستان ارائه شده، از جمله نقد فرویدی و یونگی.
نقد فرویدی بوف کور، با تأکید بر عقده ادیپ و رابطه راوی داستان با مادرش و نفرت از عمو که به جای پدر نشسته، نوشته شده است. نقد یونگی نیز با تأکید بر اسطورهشناسی داستان، تمرکز روی آرکی تایپهای مورد نظر یونگ، نماد و نشانهشناسی استوار است.
اهمیت یونگ در روانشناسی و روانکاوی، به سبب فراتر رفتن از بحث ناخودآگاه فردی فروید است. به باور یونگ، ذهن از دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تشکیل شده است. ناخودآگاه نیز شامل دو بخش است: ناخودآگاه فردی که شامل انگیزهها و امیال درونی است و ناخودآگاه جمعی که ریشه درتاریخ نوع بشر دارد. ناخودآگاه جمعی جایگاه صورت ازلی یا مثالی است. صورت مثالی را نمیتوان به وضوح دید، بلکه به صورت استعاری مثلاً از طریق اسطورهها نمایانده میشود.
ناخودآگاه جمعی حاصل تجربههای گذشتگان است که به انسان امروزی ارث رسیده و انسانهای پس از ما نیز حامل آن خواهند بود. بنابراین یونگ ضمیر بشر را هنگام تولد، لوحی سفید نمیداند، بلکه این ضمیر، با خود خصایص از پیش ساخته شده و گونههای رفتاری را دارد. او انواعی از صورتهای مثالی مانند رنگها، آب، نوزایی، و از همه مهمتر، آنیما، آنیموس، پرسونا، سایه و… را معرفی میکند. سپس نظریه فردیتیابی را که نوعی رشد روانی و حاصل شناخت انسان از خود است، مطرح میسازد. جریان فردیتیابی زمانی صورت میگیرد که مرد به آنیما (روان زنانه در وجود مرد) و زن به آنیموس (روان مردانه در وجود زن) خود بپیوندد و زوایای تاریک وجودش (سایه) را بشناسد.
نوشته حاضر میکوشد به تحلیل «بوف کور» از دیدگاه اسطورهای و یونگی بپردازد، گرچه در این حوزه نقد جلال ستاری و شمیسا وجود دارد، اما نگارنده میکوشد وجوه اشتراک این دو نقد را یافته و به آن نکاتی بیافزاید.
ستاری «بوف کور» را داستان تکامل راوی برای وصول به مادینه جان یا همان فردیتیابی میداند؛ اما شمیسا آن را داستان شکست راوی در یکی شدن با روان زنانه و شکست در فردیتیابی ارزیابی میکند. لازم به ذکر است که به دلیل طولانی شدن پینوشت و مشهور بودن اثر، صفحات «بوف کور» مربوط به بخش جملهها ارجاع داده نشده است.
خلاصه داستان
داستان چنین آغاز میشود: راوی دو ماه و چهار روز است که دختر اثیری را دیده و پس از آن هر روز روی جلد قلمدانی صحنهای را که پیرمردی قوز کرده را به همراه دختر اثیری که به او گل نیلوفر هدیه میدهد، نقاشی میکند. این اتفاق زمانی میافتد که عموی راوی به خانهاش میآید. راوی با دیدن دختر شیفتهاش میشود، از آن روز دو ماه و چهار روز میگذرد و راوی هنوز در جستجوی این گمشده است. تا اینکه شبی دختر به خانهاش میآید، روی رختخواب راوی میخوابد و او میفهمد که دختر مرده است و پس از قطعه قطعه کردن دختر او را دفن میکند. اما در مسیر بازگشت، گورکن کوزهای را که از خاک پیدا کرده به او میدهد، روی کوزه عکس همان دختر کشیده شده بود. وقتی به خانه میرسد، میکوشد درد دل خود را روی کاغذ بیاورد و خطاب به سایهاش کلماتی بنویسد.
بعدها که به پیرمردی قوزکرده تبدیل شده و زنی دارد که او را لکاته مینامد و مادر زنش نیز از بچگی بزرگش کرده، شخصیتهای دیگر پیرمرد خنزر پنزری، عمو و قصاب هستند. راوی از کارهای لکاته خسته شده و به پیرمرد خنزر پنزری که با زن لکاته رابطه دارد حسادت میکند و سرانجام لکاته را میکشد. در انتهای داستان میفهمد که خودش پیرمرد خنزر پنزری شده است.
کهنالگوها (آرکی تایپ)
یونگ ناخودآگاه فردی فروید را به سطح جمعی میرساند و الگوهایی از دوران گذشته را در ناخودآگاه میشناساند.
او ناخودآگاه را شامل دو بخش فردی و جمعی میداند. ناخودآگاه جمعی مهمترین بخش ذهن است. به باور او، ذهن انسان هنگام تولد لوح سفیدی نیست، بلکه یک طرح کهنالگویی در ساختمان مغز وجود دارد. او میگوید: «ناخودآگاه دارای تعداد بیشماری مایههای اصلی یا الگوهایی با خصلت کهن است که در اصل با انگارههای ریشهای اسطورهها و صورتهای فکری مشابه آن همسان است.» (2)
از مهمترین کهنالگوها، مادینه جان (آنیما) و نرینه جان (آنیموس) نقاب (persona) سایه (shadow) و مرگ و زایش (جاودانگی) است. در روانشناسی یونگ نماد نیز اهمیت ویژهای دارد و حاصل ناخودآگاه جمعی است.
فردیتیابی، مادینه جان و نرینه جان
نظریه فردیتیابی یونگ در رابطه با صور مثالی سایه، آنیما و پرسونا است. این نظریه به کمال رسیدن انسان را در سیر شناخت خود نشان میدهد. انسانی که زوایای تاریک وجودش را میشناسد، نقابش را پس میزند و با چهره واقعی خود آشنا میشود. برای درک بهتر نظریه فردیتیابی، باید مفهوم آنیما و آنیموس مشخص شود.
مادینه جان (روان زنانه در ناخودآگاه مرد) و نرینه جان (روان مردانه در ناخودآگاه زن) از مهمترین کهن الگوها هستند.
«آنیما مجموعه ناخودآگاهی است که منشأ بسیار دوری دارد و سنخ یا نمونه نوعی همه تجارب اجدادی در باب موجود مؤنث و باقیمانده همه احساسات و تأثرات حاصلآمده از زن و نظام سازش یابی روانی است که به میراث رسیده.» (3)
یونگ مینویسد: «آنیما یعنی روح سفید که به روح پایینتر وابسته به زمین مادی تعلق دارد بنابراین زنانه است.» (4)
نرینه جان نیز محصول همه تجربیات حاصله از موجود مذکر در اعصار است. اما یونگ بیشتر بر روی آنیما بحث میکند. به نظر او در آغاز، آنیما و آنیموس «در واقعیت یگانه و حقیقی طبیعت انسان با هم یکی بودهاند» اما پس از هبوط از عالم مثال و «در منزلگاه خلاق» از هم جدا شده و «دوگانه شدند». (5)
در ایام پیش از تاریخ نیز این عقیده وجود داشت که موجود ازلی الهی هم مرد و هم زن است، حتی در فلسفه افلاطون، موجود اولیه ترکیب نر و ماده فرض میشد که بعدها به دو موجود نیمه نر و ماده تقسیم میشود. از آن پس هر نیمه به دنبال نیمه دیگر است و پیوند دو نیمه با هم باعث به کمال رسیدن آنها میشود. به همین دلیل، انسانهایی که به مدارج کمال میرسند (کاهنان، مشایخ، کشیشان) هیچ گاه ازدواج نمیکنند چون نیمه خود را پیدا کرده و در خود دارند. (6) در کیمیاگری فلسفی هم «خواهر اسرار» مطرح است که در تمام مدت جریان ترکیب با کیمیاگر همراه است و در پایان ازدواجی اسرارآمیز صورت میگیرد که منجر به آفرینش موجود نر – ماده میشود. (7)
در بوف کور آنیما، فرشته همان زن اثیری است که زندگی راوی با دیدنش دگرگون میشود. این زن زمینی نیست و دستنیافتنی جلوه میکند. روایتکننده مینویسد: «هیچ رابطهای با زمینیان ندارد» و باز درباره این فرشته میگوید: «فقط یک نگاه او کافی است که همه مشکلات فلسفی برایم حل شود.»
راوی با دیدن دختر اثیری میگوید: «مثل اینکه روان من در عالم مثال با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده که بایستی به هم ملحق شده باشیم.»
«بوف کور» نیز داستان انسانی است که میخواهد با مادینه جانش به وحدت رسیده و کامل شود و همه چیز با دیدن مادینه جان (زن اثیری، فرشته) آغاز میشود.
«شمیسا» بر این باور است که در بوف کور پیرمرد خنزرپنزری، نقاش و عموی راوی همه «قوز کرده و شال هندی بستهاند» و به خود راوی هم شباهت دارند؛ «یک شباهت دور و مضحک» پدر نیز خود راوی است؛ او با خودش این گونه فکر میکند: «من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین گونه تصور کردهام» یعنی قوز کرده و شال هندی بسته. دایه، مادر، لکاته و زن اثیری هم همه یک زن هستند. مادر زنش، مادرش هم هست. مادرزن از کودکی او را شیر داده و نگهداری کرده بود، پس راوی با زنش، خواهر و برادر رضاعی هستند.
«به هرحال من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننه جون گذاشتندم و ننه جون (عمه) دخترعمهام همین زن لکاته را شیر داده است.»
«اصلاً مادر او (زنش یا دختر ننه جون یا دخترعمهاش) مادر من هم بود.»
راوی و زنش هم یک نفر بودند «من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود، چون شباهتی محو و دور با خودم داشت.»
در انتها به اینجا میرسیم که همه مردان و زنان یک نفر هستند و آن خود راوی است.» (8)
خود راوی کیست؟ خودش هم نمیداند برای همین با سایهاش حرف میزند تا خویش را بشناسد و نقاب (shadow) از چهرهاش بردارد. پس از این شناخت است که میتواند به وصلت با مادینه جان (دختر اثیری، فرشته) برسد و ازدواج جادوییاش صورت پذیرد.
یونگ، مادینه جان را دارای دو جنبه مثبت و منفی میداند. در «بوف کور» زن اثیری وجه مثبت و معنوی و لکاته وجه منفی و دنیوی آنیماست.
راوی جنبه دنیوی مادینه جان را میکشد، «با گزلیک لکاته را میکشد» که با زن اثیری به وحدت برسد. (9) فرض دیگری هم وجود دارد؛ راوی میگوید: «پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننه جون و زن لکاته همه سایههای من بودهاند.»
سایه، زوایای تاریک ناخودآگاه است که فرد آن را پنهان میکند. بنابراین اینها قسمتی از ناخودآگاهش هستند که آنها را پس میزده و مخفی مینموده است. زن اثیری را سایه خود نمیداند زیرا میل به پنهان کردن او ندارد طبق این فرض زن لکاته بخش منفی مادینه جان نیست بلکه یکی از سایههای اوست که سالها آن را سرکوب کرده و حالا که با او رودررو شده، تصمیم میگیرد از شرش خلاص شود که در این جریان، سایه اصلیاش- پیرمرد خنزرپنزری – را میشناسد.
این سایه اصلی اوست، با شناخت آن میتواند به وصال با مادینه جان و به خودآگاهی برسد؛ در انتهای داستان پس از کشتن لکاته، پیرمرد خنزرپنزری با کوزهای که رویش تصویر دختر اثیری نقش بسته، راه میافتد. اما این آغاز وصل است زیرا راوی خودش را شناخته و آماده ازدواج جادویی است.
«دو زنبور طلایی نیز که روی جسد پرواز میکردند نماد این ازدواج است. ازدواج جادویی روح راوی بوف کور با مادینه جانش» (10)
سایه
سایه یکی دیگر از آرکیتایپهای یونگ است، سایه نیمه تاریک وجود ماست اما لزوماً پلید نیست زیرا صفات خوب و پسندیده مثل درک واقعیت و انگیزههای خلاقیت را داراست، اما نیمهای است که معمولاً آن را پنهان میکنیم، نیمهای سرشار از گناهان؛ از نظر ارزشی منفی است و سرکوب سایه آن را سیاهتر و هولناکتر مینماید. بهترین راه شناخت خویش رویارویی با آن است.
همانگونه که گفته شد زن لکاته، پیرمرد خنزرپنزری، ننه جان و عمو، همه سایههای راوی هستند و اصلیترین سایه پیرمرد خنزرپنزری است که سایه راوی میباشد.
اما آیا میتوان گفت که لکاته هم سایه دختر اثیری است؟ او میتواند سایه داشته باشد؟
اگر چنین باشد بخش دوم داستان ماجرای سایه دختر اثیری (لکاته) و سایه راوی (پیرمرد خنزرپنزری) است.
در بخش اول داستان، راوی میگوید که انگار فرشته مرا با خودش به دنیای سایهها برد.
«نه دروغ نبود او در رختخواب من آمده تنش و روحش را به من داد و روح شکننده و موقت او در دنیای سایههای سرگردان رفت، گویا سایه مرا هم با خودش برد.»
به همین دلیل، بخش دوم داستان شرح ماجراهای دنیای سایههاست.
نقاب
نقاب یا صورتک، چهره اجتماعی فرد است .ego دو رو دارد، که یکی آنیما و دیگری نقاب است (در ناخودآگاه مرد) که نظامی برای انطباق و سازگاری فرد با محیط اجتماعی فراهم میکند.در «بوف کور» صورتک این گونه میآید:
«زندگی با خونسردی و بیاعتنایی صورتک هر کس را به خودش ظاهر میسازد، گویا هر کسی را به خودش ظاهر میسازد گویا هرکس چندین صورت با خودش دارد.»
بیزمانی ذهن
یونگ مینویسد: «بیزمانی، خصلتی ذاتی در تجربه ناخودآگاه جمعی است» نظم گذشته، حال و آینده درناخودآگاه وجود ندارد، به همین دلیل، بسیاری از عناصر کهن و قدیمی در «رویاها و تخیلهای خودگردان اشخاص آشکار است» و «ناخودآگاه زمانی ویژه خود دارد و گذشته، حال و آینده همراه با یکدیگر در آن آمیختهاند.» (11)
در «بوف کور» سیر طبیعی زمان وجود ندارد. این داستان از حال به گذشته و دوباره به حال باز میگردد. بخش نخست در زمان حال و بخش دوم در گذشته اتفاق افتاده است و زندگی راوی در نوعی بیزمانی سپری میشود «یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بیتأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.»
درجای دیگر مینویسد: «چند دقیقه، چند ساعت یا چند قرن گذشته، نمیدانم.»
بیمرگی و جاودانگی یکی از کهنالگوهاست که مرتبط با بیزمانی به تعریف یونگ است. شخصیتها و عناصر موجود در «بوف کور» همه به نوعی جاودانهاند؛ چنانچه راوی درباره لکاته میگوید: «من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیدهام» و جای دیگر «درحالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.»
«آن قدر مرا تکان داد که یادم نمیرود و نشان شوم آن تا زندهام از روز ازل تا ابد… .»
عناصری که به کار میرود نیز همه به نوعی نشاندهنده بیزمانی و بیمرگی (جاودانگی) هستند؛ درخت سرو، گل نیلوفر، رنگ زرد و مار که در اسطورهشناسی نمادی از تجدید حیات و نوزایی شمرده میشود.
نماد
یونگ معتقد است برخی نمادها آگاهانه آفریده میشوند و برخی که مهمترین نمادهایند ناآگاهانه و خودانگیخته؛ این نمادها ریشه در کهنترین باورهای انسان دارند و نمایانگر تأثیرات کهن الگوهایند و از ژرفای ناخودآگاه به وجود میآیند. نمادهای به کار رفته در داستان «بوف کور» همه در آخر به یک معنا میرسد، مرگ و نوزایی که در ادامه توضیح داده میشود.
درخت
«درخت زمان را تعریف و تثبیت میکند بنابراین ذات و جوهر زمان در درخت متمرکز میشود؛ درخت نماد حیات و در تطور و تکامل دایم است و مدام در حال تجدید و نوشدگی. استمرار رشد نباتات، نشانه تجدید حیات و یادآور اسطوره بازگشت جاودانه به اصل واحد است» و درخت سرو رمز جاودانگی و نامیرایی.» (12)
راوی در «بوف کور» درخت سرو را به همین معنا میآورد زیرا در کنار گل نیلوفر که آن هم رمز زایش مجدد است عمق بیشتری میگیرد.
زنبور طلایی
«زنبور در اساطیر هندی نماد ازدواج جادویی، ازدواج شاه و ملکه است.» (13)
پس از مرگ دختر اثیری «دو مگس زنبور طلایی در اتاق پرواز میکردند» و پس از کشته شدن لکاته نیز دو زنبور در اتاق وجود داشتند.
نیلوفر
نیلوفر نماد زایش و جاودانگی است «در بوف کور، نیلوفر همواره در جاهای گوناگون از جمله گورستان، چاه، پای دیوارهای کهن و روی کوزه پدیدار میشود و رمز باروری، زایندگی و نعمت و برکت است.» (14)
رنگ زرد
رنگ زرد رنگ ابدیت و جاودانگی است. در مقابر مصریان زرد که نماد خورشید و خدایان است موجب بقای نفس و جان متوفی شمرده میشود.
در مکزیک، رنگ زرد نشانه خدای بارانهای بهاری و زرگران بود، کاهنان در جشنهای بزرگداشت جامهای از پوست انسان میپوشیدند که مثل گیاهان سوخته در آفتاب زرین بود و گاهی انسانهایی را برای جلب حمایت آن خدا قربانی میکردند.» (15)
بنابراین به کار بردن رنگ زرد به جای رنگهای دیگر، از دیدگاه اسطورهشناسی و برای ایجاد وحدت در داستان، منطقی است زیرا رنگ زرد مانند درخت سرو و گل نیلوفر و شخصیتهای ابدی داستان، نماد جاودانگی و تجدید حیات است.
مار و تاریکی
یونگ مینویسد: «مار رمز مطلوب ناخوآگاهی است مار مانند اوهام، ناگهان و به طرزی نامنتظره از تاریکی بیرون میآید و در سوراخی که گمان نمیرود میخزد» و تغییر شکل منظم و دایمی این جانور نمایشگر ادوار ناخودآگاهی و مراحل رشد روانی است. مار با پوستاندازی دوباره جوان دیده میشود اما در واقع همان که بوده، است بنابراین الگوی «تجدید حیات» است.
خزاین مخفی و سّری که در دل زمین یا در قلب مغاکهای تیره و تار پنهانند و بهشت مار پیر، یادآور اموال و نعمتهای پنهان در اعماق هستند و نشاندهندهی امتحانات بسیاری که باید صورت گیرد و موانعی که باید از سر راه برداشت تا به آن خواسته و گنج دست یافت.» (16)
در «بوف کور»، عمو و پدر برای به دست آوردن مادر (رقاص معبد لینگم) تن به آزمونی خطرناک با مار میدهند، بنابراین مار نیز در اینجا نماد امتحان و آزمایش است.
«ناخودآگاه مانند غار زیرزمینی یا خاک روزیدهی که جانور سوراخنشین به درونش میخزد، همواره سرچشمه استحاله، دگردیسی، رشد و بالندگی است». جان گرفتن ناخودآگاهی شفابخش و سرچشمه نوزایی یا به خطر افتادن است. «مار هم سعد و هم نحس است، و مظهر حیوان نمای زندگی روانی است» «مار مظهر تجسم نیروی حیاتی متعارضنما و اصل پخته شدن و به کمال رسیدن همه چیز است و از این رو رمز استعلا به شمار میرود.» (17)
در معنای دیگر، نماد حیلهگری و فریبکاری نیز هست، زیرا هبوط انسان به اثر فریب اوست.
«در نزد چینیها مار «یین» بوده، یین زمینی و زنانه است و یانگ «آسمانی و مردانه». (18)
مار در داستان صادق هدایت، نماد همه اینها است. نماد ناخودآگاهی، زیرا داستان در ناخودآگاه راوی و در جهان سایهها اتفاق میافتد. نماد امتحان، که امتحان پدر و عمو در آزمون مارناگ است. نماد حیات دوباره که پس از امتحان عمو و پدر، کسی که پیروز بیرون میآید مرد دیگری است متفاوت از چهره عمو و پدر پیرمرد قوز کرده.
مار نماد زنانگی هم هست و حیوان دوستداشتنی زن نیز معرفی شده است. در «بوف کور» نیز راوی میگوید: «اگر دوباره مار را به من ترجیح دهد» که همان زنده شدن افسانه آفرینش است. راوی مدام میترسد که مار دوباره حیاتی دیگر برایش رقم بزند.
مار با تاریکی همخوانی دارد و فضای داستان هم جهان تاریکی است.
پینوشت:
1. گورین، ص 194
2. یونگ، ص 179
3. ستاری، ص 119
4. یونگ، ص 69
5. همان، ص 67
6. شمیسا، کیهان فرهنگی، ص 64
7. میگوئل سرانو، ص 102
8. شمیسا
9. همان
10. در بخش نمادها توضیح داده میشود
11. یونگ، ص 200
12. مونیک دوبوکور، ص 21
13. مهرور، ص 23
14. ستاری، ص 76
15. دوبوکور، ص 126
16. همان، ص 43
17. همان، ص 55
منابع
1. ستاری، جلال، بازتاب اسطوره در بوف کور، انتشارات طوس، 1377.
2. یونگ کارل، روانشناسی و شرق، ترجمه لطیف صدقیانی، تهران،جامی، 1383.
3. دوبوکور، مونیک، رمزهای زنده جان، ترجمه جلال ستاری، تهران، نشر مرکز، 1376.
4. مهرورز، زکریا، بررسی داستان امروز، تهران، نشر تیرگان، 1381.
5. شمیسا، سیروس، داستان یک روح، مجله کیهان فرهنگی، شماره 5.
6. گورین، ویلفرد، راهنمای رویکردهای نقد ادبی، ترجمه زهرا میهن خواه، تهران، اطلاعات، 1383.
7. سرانو، میگوئل، با یونگ و هسه، ترجمه سیروس شمیسا، تهران، میترا، 1385.