هیچ چیزش در زندگی برازنده‌تر از ترک زندگی نبود.
جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود
که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ،
گران‌بهاترین چیزش را همچون بی‌بهاترین چیز دور افکند. [1]

مرگ سقراط به سال 399 پیش از میلاد رخ داد. این مرد هفتاد ساله یونانی، همواره چنان زندگی کرده بود که می‌خواست و درست می‌دانست: به سان فیلسوف. این ساتیر یا سیلنوس، چنان که الکیبیادس در رساله مهمانی افلاطون او را توصیف می‌کند، همان است که اریستوفانوس در ابرها می‌گوید او به سان یک مرغ‌ آبی می‌خرامید و چشم‌های خود را این‌جا و آن‌جا می‌گرداند. [2] آلکیبیادس در رساله مهمانی او را به زیبایی توصیف کرده است: مردی که خداوندگار فلسفه و دانایی بود، اما خود را نادان‌ترین مردمان می‌دانست. تابستان و زمستان یک لباس بیشتر نمی‌پوشید و همواره پا برهنه راه می‌رفت. تندیس فضیلت اخلاقی بود و بس. در حالات خلسه‌واری که داشت ساعت‌ها گوشه‌ای می‌ایستاد و می‌اندیشید.[3] آن مردی که هیچ گاه مست نمی‌شود، خشم نمی‌گیرد، در بند لذات و تنعمات نیست، با کلمات ساده و معمولی از حقیقت سخن می‌گوید و ساده‌ترین وجوه زندگی را به پیچیده‌ترین دشواری‌های فلسفی بدل می‌کند، آری او سقراط است.
ممکن است سقراط گزنفونی و سقراط افلاطونی دو تن به نظر برسند، اما اگر دقت کنیم یکی را سایه آن دیگری می‌یابیم. سقراط رساله‌های فایدون یا دفاعیه، سقراط فیلسوف است و چنان که آلکیبیادس می‌گوید: «شگفت‌ترین خاصیت او این است که در میان زندگان و درگذشتگان کسی نمی‌توان یافت که بتوان گفت سقراط مانند اوست. سقراط به هیچ کس شبیه نیست و بهتر آن است که او را با آدمیان نسنجیم.» [4]
ارسطو در مابعدالطبیعه گفته است که سقراط با مسائل اخلاقی کار داشت و خویشتن را با فضائل اخلاقی مشغول می‌داشت. [5] سقراط در پی بنا نهادن انسانی طراز نو بود که به سان گونه‌ای «انسان اخلاقی» معیار رفتار انسانی باشد. حق همواره آن است که خیر حقیقی آدمی را در پی بیاورد. این خیر حقیقی نیز سعادت راستین است و البته در فضای زیست اخلاقی ممکن می‌شود. خردمند اخلاق‌گراست. این برترین آموزه سقراطی است. به گفته‌ کاپلستون می‌توان از میان سخنان سقراط تمایلی به تصوری خالص‌تر از خدای یگانه تشخیص داد. از همین روست که گاه در سخنان و اندیشه‌های او اعتقاد به خدای یگانه به چشم می‌آید.[6]
نکته غریب این است که شهر، وجود چنین اندیشنده‌ای را تاب نیاورد. آری، آتن سقراط را به محاکمه کشید. متن کیفرخواست این بود: «سقراط متهم است که 1. خدایانی را که مدینه پرستش می‌کند نمی‌پرستد، بلکه اعمال دینی جدید و نا‌آشنایی آورده است؛ 2. و به علاوه، جوانان را فاسد می‌سازد. کیفرخواست تقاضای مجازات مرگ دارد.» [7]
اتهام نخست هنوز در تاریخ فلسفه نامعلوم می‌نماید. اتهام دوم نیز تعلیم اندیشه اننقاد‌گرا به جوانان آن هم علیه دموکراسی آتنی است. سقراط کسانی را پرورده بود. به همین سبب کسی پنجاه سال بعد گفت: «شما سقراط سوفسطایی را کشتید، زیرا نشان داده شده بود که او کریتیاس را تربیت کرده است.»[8]
هیأت قضات سقراط را متهم کردند. اما وی در دفاع از خود به گزارش وقایع پرداخت و اتهامش را به دلیل مخالفت با دموکراسی دانست. قضات او را به مرگ محکوم کردند. اما بر طبق مقررات سقراط می‌توانست مثلاً درخواست تبعید یا مجازاتی کمتر از مرگ کند که بی‌تردید پذیرفته می‌شد. با این حال او مغرورانه، مجازات معادل را غذای رایگان در استراحتگاه اعضای مجلس سنا یا پریتانه‌ئون (pritaneon) خواست و یا پرداخت جریمه‌ای اندک. [9] این کار مغرورانه قضات را دلخور کرد و آنان سقراط را با اکثریتی بیش از بار نخست به مرگ محکوم کردند.
نام سقراط در تاریخ فلسفه با نام پرسش و زایش همراه است. روش فلسفه سقراطی «مامایی روح» است: گفت‌وگو برای داناتر شدن. سقراط از خلال «منی‌په» یا همان مکالمه می‌کوشد به حقیقت‌ نزدیک شود. راه دانا شدن از اعتراف به نادانی آغاز می‌شود. از همین روست که به گفته دریدا: «سقراط آن کس که چیزی ننوشت.»[10] خصلت پرسشگری سقراط در گفت‌وگو شکل می‌گرفت. به عقیده هگل، سقراط «یکی از شخصیت‌های جهان تاریخی بود، زیرا فکر چون و چرا کردن در همه چیز را با خودش آورد.» [11]
سقراط در رساله دفاعیه خود را «خرمگس» نامیده است. او خطاب به آتنیان می‌گوید: «شما مردم مانند اسب تنبلی هستید که احتیاج دارید برای این که راه بیفتید گاهی خرمگسی به شما نیش بزند و من همچون آن خرمگسی بوده‌ام که نیشکی می‌زده‌ام و شما را به اندیشیدن وامی‌داشته‌ام و اکنون اگر مرا بکشید، دیگری را مثل من نخواهید یافت.»[12]
سقراط در آثار افلاطون همه جا حضور دارد. در دفاعیه استدلال می‌کند که انسان اخلاقی نه در این جهان و نه پس از مرگ از هیچ چیز آسیب نمی‌بیند. در گورگیاس سودمندی عدالت و زیان ستمگری را بررسی می‌کند. در فایدون می‌گوید: فلسفه یعنی تمرین مرگ. حتی نظریه مثل و تذکر دانستن علم نیز از زبان سقراط توضیح داده‌ شده است. اما مهم‌ترین سخن فلسفی سقراط چیز دیگر است. شاید بتوان پرسشگری و فروتنی فلسفی را دو نشان عمده نگرش سقراطی دانست.
مسلک عقلی سقراط یعنی «آگاهی شخص به حدود توان خویش و فروتنی فکری و عقلی کسانی که می‌دانند چقدر خطا می‌کنند و واقف‌اند که حتی برای همین‌ قدر دانستن هم تا چه پایه به دیگران وابسته‌اند؛ یعنی پی بردن به این که نباید از عقل توقع بیش از حد داشته باشیم؛ یعنی دریافتن این نکته که استدلال به ندرت مسأله‌ای را فیصله می‌دهد ولی یگانه راه آموختن است.»[13]
آن‌چه از سقراط بزرگ می‌توان آموخت ژرف‌ترین سخن ساده است: «سقراط به ما آموخت که باید به عقل آدمی ایمان بورزیم، ولی در عین حال از تفکر جزمی برحذر باشیم؛ باید هم از منطق‌گریزی یعنی بی‌اعتمادی به نظریه و عقل بپرهیزیم و هم از نگرش جادوزده کسانی که از فرزانگی بت می‌تراشند. مردی که به ما یاد داد که روح علم همانا نقد و سنجش است.»[14]
تمام زندگی و سپس مرگ سقراط در تعلیم این سخن گذشت. همه دارایی او در این تعالیم خلاصه می‌شد. سرانجام نیز مرگ او صادقانه‌ترین گواه بر درستی زندگی او بود. فیلسوفی راستین بودن چنین مرگی را در پی می‌آورد؛ مرگی که با جاودانگی همراه است. تاریخ سخن میل را تصدیق می‌کند: «بهتر است انسان بود و ناکام تا خوک بود و کام‌یافته؛ به سان سقراط محروم بودن بهتر است تا به سان ابلهی متنعم.»[15]
اما فایدون کتابی در ستایش مرگ است. این تنها سخنی است که می‌توان درباره این کتاب گفت. سقراط در این کتاب در آخرین روز زندگی خویش، وقتی که فقط چند ساعت به زمان مرگش فرا رسیده، در حلقه شاگردان و دوستان و محبوس در زندانی که خود‌خواسته در آن به بند کشیده شده است، از مرگ سخن می‌گوید و از انسان و از راز حیات او. بدین سان فایدون رساله‌ای در معنای مرگ از چشم فیلسوف است.
فایدون می‌گوید: «سقراط چنان بی‌باک و مشتاق به پیشواز مرگ می‌شتافت که از هر چه می‌گفت و می‌کرد شادی و خرسندی می‌بارید و پیدا بود که انتقالش به جهان دیگر به خواست خداست و در آن جهان کسی نیکبخت‌تر از او نخواهد بود.»[16] سقراط نخست از دوستانش می‌خواهد که همسرش گزانتیپ را که شیون می‌کند و بر سر و سینه می‌کوبد بیرون ببرند. بعد وقتی که جای زنجیرهایی را می‌مالد که از پایش برداشته‌اند، سخن از ارتباط همیشگی رنج و راحت می‌گوید. دمی پیش رنج زنجیری بر پا و اکنون راحت برداشتن آن. زندگی همواره در این دو سویه رنج و راحت می‌گذرد.
دوستان از او می‌پرسند شنیده‌اند که سقراط در زندان شعر می‌گوید. چرا؟ ائونوس شاعر شگفت‌زده شده و پرسیده است: چرا سقراط از وقتی که به زندان افتاده است شعر می‌گوید؟ سقراط در پاسخ از خوابی سخن می‌گوید که دیده‌ است. در اثنای همه‌ رؤیاها به او می‌گفته‌اند: «سقراط در هنر بکوش.» و او می‌داند که «فلسفه بالاترین هنرهاست.» اما اکنون در این واپسین روزهای زندگی احتیاط می‌کند و شعر هم می‌گوید تا در اطاعت از فرمانی که در خواب به او داده‌اند، کوتاهی نکرده باشد: «به ائونوس چنین بگو و از قول من از او خداحافظی کن و بگو اگر خردمند است هر چه زودتر به دنبال من بیاید و من چنان که می‌دانید امروز خواهم رفت چون آتنیان چنین خواسته‌اند.»[17]
دکارت بعدها می‌گفت: «به جای یافتن راهی برای حفظ زندگی، راه دیگری یافته‌ام، راهی آسان‌تر و مطمئن‌تر و آن نترسیدن از مرگ است.»[18] اما از نظر سقراط «فیلسوف مشتاق مرگ است.» او می‌گوید: «نه تنها از مرگ نمی‌هراسم بلکه شادمانم که پس از مرگ زندگی دیگری هست و چنان که همواره گفته‌اند نیکان سرانجامی بهتر از بدان دارند.»[19] چرا ما از مرگ هراسانیم؟ آیا به سبب این است که از مرگ چیزهایی می‌دانیم؟ ما از مرگ چه می‌دانیم که از آن می‌هراسیم؟
سقراط در رساله دفاعیه می‌گوید: «از مرگ ترسیدن، هیچ نیست جز این که آدمی خود را دانا بپندارد بی آن که دانا باشد، یعنی چیزی را که نمی‌داند گمان کند می‌داند. چه هیچ کس نمی‌داند مرگ چیست و نمی‌تواند ادعا کند که مرگ برای آدمی والاترین نعمت‌ها نیست. با این همه مردمان از آن چنان می‌ترسند که گویی به یقین می‌دانند مرگ بزرگ‌ترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ می‌ترسد خود را درباره آن دانا می‌پندارد بی آن که دانا باشد.»[20]
حال کسی که ادعای دانایی، یعنی نادانی، می‌کند و فیلسوفانه می‌زید، چگونه می‌تواند از مرگ بترسد؟ از این روست که فلسفه‌ سقراط آشتی با مرگ است: «مردی که زندگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشاده‌رویی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید.»[21] فلسفیدن تمرین مردن است؛ مشق مرگ. از این رو فیلسوف همواره به مرگ می‌اندیشد و در مرگ می‌زید. «کسانی که از راه درست به فلسفه می‌پردازند در همه عمر، بی آن که دیگران بدانند، هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. اگر این نکته درست باشد شگفت خواهد بود که چون مرگ را نزدیک ببینند از آن بگریزند.»[22]
سقراط استدلال می‌کند که مرگ جدایی روح از تن است و فیلسوف راستین نیز همواره به روح بیش از تن بها می‌دهد. و چه وقت بهتر از زمانی که روح بی‌ قید و بند تن به سیر آزادانه بپردازد و به آزادی مطلق برسد. فیلسوف چیزی را که به او آزادی مطلق می‌بخشد دوست خواهد داشت و مشتاق آن خواهد بود. تن همواره و دم به دم زحمت و رنجی نو برای آدمی پدید می‌آورد. سرچشمه همه جنگ‌ها و دشمنی‌ها و خستگی‌ها نیز تن است. وقتی گرفتار دام تنیم، لحظه‌ای فراغت آن نداریم که به خود بپردازیم و آنی بیاساییم. «روحی که در بند تن است دسترسی به شناسایی نخواهد داشت…پس باید امیدوار بود که من چون به آن مقام برسم همه چیزهایی را که در زندگی با کوشش فراوان می‌جستم در آنجا به آسانی خواهم یافت. از این رو نه تنها من باید سفری را که در پیش دارم با دلی شاد و آکنده از امید آغاز کنم بلکه هر کسی که گمان می‌کند توانسته است روح خود را پاک نگاه دارد باید با نهایت اشتیاق بار این سفر را ببندد.»[23] هم به این دلیل است که «فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ‌اند و کمتر از همه مردمان از آن می‌ترسند.»[24]
سقراط در این مکالمه‌ها بر رهایی از تن، شجاعت اخلاقی، خویشتن‌داری و دوستداری دانش تأکید می‌کند و حقیقت دانایی را در این صفات می‌بیند. تفکر و تعقل یگانه دارایی حقیقی انسان است که با هیچ ثروتی همسان نیست و بر تمامی ارزش‌ها برتری می‌یابد. سقراط فایدون می‌کوشد تا از رهگذر همان شیوه همیشگی «مامایی» بتواند بقای جاودانه روح را تبیین کند. در نگاه سقراط زندگان از مرگ به زندگی باز می‌گردند، همان گونه که مردگان از زندگی به مرگ رسیده‌اند. این دو چون دو نیم‌دایره در یک جا به هم می‌رسند و بدین سان زندگی از مرگ زاده می‌شود. این حرکت «دایره‌وار»[25] جریان حیات و زایش و پیدایش مداوم است.
سقراط دلایلی بر حیات پس از مرگ اقامه می‌کند که کم و بیش صورت افلاطونی دارد و یادآورد «نظریه مثل»، «نظریه تذکر» و مانند آن‌هاست. در هر حال، اسناد این نظریه‌ها به او چیزی از معنای اندیشه فلسفی سقراطی نمی‌کاهد. لبّ سخن این است که ما دانایی خود را از جای دیگر می‌آوریم و سرچشمه دانایی ما آدمیان در سرزمین دیگر است. علم معنا و رنگی آن سویی دارد و از این رو به جهان برین متعلق است.
غریب است که همه این دلیل‌آ‌وری‌ها و مکالمه‌ها در واپسین ساعت‌های عمر فیلسوف انجام می‌گیرد. خواندن این کلمات، با توجه به زمان آن‌ها، دشوار است، چه رسد به شنیدن و بیش از همه گفتن آن‌ها. سقراط مشغول مشق فلسفه است و به کار زندان و مرگ کاری ندارد. این واپسین لحظه‌ها نیز همانند دیگر روزها و شب‌های عمر فیلسوف، گرم عشق ورزیدن به دانستن سپری می‌شوند. «فیلسوفان چون به یقین دریافته‌اندکه تنها به دستیاری فلسفه می‌توان به پاکی و رهایی رسید هرگز در راهی خلاف فلسفه گام نمی‌نهند بلکه روی به راهی می‌آورند که فلسفه به آنان می‌نماید و به جایی می‌روند که فلسفه رهبری می‌کند.»[26]
دو تن از شاگردان می‌خواهند پرسشی دیگر طرح کنند. اما دریغا که در این واپسین دمان سخن گفتن با مردی چنین چگونه تواند بود؟ آیا در دم مرگ پرسیدن و باز پرسیدن ابلهانه یا سنگدلانه نیست؟ سقراط لبخند می‌زند: «چه دشوار است که بتوانم به مردمان دیگر بفهمانم که حال کنونی خود را اندوهبار نمی‌دانم! چه هنوز نتوانسته‌ام شما دو تن را که از دوستان منید به این مطلب معتقد سازم و هنوز می‌ترسید امروز ملول‌تر از روزهای دیگر باشم و مرا در پیشگویی ناتوان‌تر از قو می‌دانید که چون مرگ را نزدیک می‌بیند از فرط شادمانی زیبا‌ترین نغمه‌ خویش را ساز می‌کند زیرا می‌داند که به زودی نزد خدایی خواهد رفت که خدمتگزار اوست.»[27]
روح مکالمه در جان سقراط چنان جا کرده است که حتی در این ساعت‌ها نیز دست از روش همیشگی زندگی فکری خود برنمی‌دارد و آرام و مطمئن، با صبوری مردی آسوده در گوشه باغی خرّم، می‌اندیشد و پاسخ می‌دهد. از آرامش مرد چیزی کاسته نشده است. سقراط مکالمه‌گر راستین است. گریز از گفت‌وگو برای کشف حقیقت به نظر او گونه‌ای بیماری است: «برای آدمی هیچ بیماری بدتر از آن نیست که از بحث بیزار شود و بگریزد و بیزاری از بحث درست مانند بیزاری از آدمیان پیدا می‌شود.»[28]
او چنان آرام است که گاه در میانه بحث سر به گریبان می‌برد، دمی در ژرف‌ترین نهان وجودی خویش فرو می‌رود و سپس باز می‌آید تا از گوهری که فراچنگ آورده سخن بگوید. سقراط آرامش پیامبرگونی دارد که هیچ آشفته نمی‌شود: «هنگامی که مرگ به آدمی روی می‌آورد جزء فناناپذیر آدمی می‌میرد و جزء مرگ‌ناپذیرش از فنا و نابودی مصون می‌ماند و از حیطه تسلط مرگ می‌گذرد… اگر روح مرگ‌ناپذیر است پس همه ما ناچار باید نه تنها در طی زمانی که زندگی نامیده می‌شود، بلکه همواره و لاینقطع در اندیشه آن باشیم و بدانیم که غفلت از این کار عاقبتی وخیم دارد… ولی چون مسلم گردید که روح مرگ‌ناپذیر است پس برای رهایی از بدی یک راه بیش نیست و آن این که خوب شوند و تا آن‌جا که می‌توانند گوش به فرمان خرد فرا دارند.»[29]
سقراط پس از گفت‌وگویی چنین از فلسفه مرگ و زندگی و نیز از جاودانگی روح و حتی سیاره زمین و مطالبی از این دست، در آرامشی غوطه‌ور است که شاگردانش نیز باور نمی‌کنند. اما هنگام رفتن است. با این که هنوز ساعتی تا غروب آفتاب وقت هست، سقراط آشکارا شتاب می‌کند و به استقبال مرگ می‌رود: «وقت آن است که شست‌وشویی بکنم و بهتر آن است که این وظیفه را پیش از زهر نوشیدن به جا آورم تا زحمت شستن جسد را به زنان نگذارم.»[30] دوستان و شاگردان در آن فضای سنگین سوگ‌آلود می‌خواهند بدانند سقراط چه وصیتی دارد و چه خدمتی می‌توانند به او بکنند: «هیچ سفارشی ندارم جز آنچه همیشه گفته‌ام. در اندیشه روح خویش باشید و این بهترین خدمتی است که به من و فرزندانم و به خود می‌توانید کرد.»[31]
پرسشی دیگر در ذهن‌ها می‌نشیند: «تو را چگونه به خاک بسپاریم؟» سقراط لبخند می‌زند: «اگر توانستید مرا نگاه دارید و از چنگ شما نگریختم هرگونه می‌خواهید به خاک بسپارید… دوستان گرامی نمی‌توانم کریتون را مطمئن سازم که سقراط منم که با شما سخن می‌گویم. او می‌پندارد من آن نعشی هستم که به زودی پیش چشم خواهد داشت و می‌خواهد بداند که مرا چگونه باید به خاک سپرد. اندکی پیش در این‌باره گفتم که من پس از نوشیدن زهر در میان شما نخواهم ماند بلکه رهسپار کشور نیک‌بختان خواهم شد. ولی او می‌پندارد که همه‌ آن سخنان برای تسلی خاطر شما و خودم بود… پس بیایید و ضمانت کنید که نخواهم ماند و خواهم گریخت تا کریتون اندوهگین نشود و چون ببیند که جسد مرا می‌سوزانند یا به خاک می‌سپارند نگوید که سقراط را می‌سوزانند یا در خاک می‌کنند… دلیر باش و بگو این که در خاک می‌کنم جسد سقراط است و هر گونه که می‌خواهی و موافق رسوم و آداب می‌پنداری آن را به خاک بسپار.»[32]
سقراط برمی‌خیزد و در اتاق مجاور شست‌وشو می‌کند. سپس فرزندان و خویشانش را به زندان می‌آورند. او آخرین سخنان خویش را با آن‌ها می‌گوید و سپس آرام به تخت خویش باز می‌گردد. زندان‌بان می‌آید و از کاری که خواهد کرد عذر می‌خواهد. زندانبان می‌گوید که باید صبور باشد و گریه می‌کند و سقراط نگاهش می‌کند: «تو هم در امان خدا باش. چنان خواهم کرد که گفتی… چه مرد مهربانی است. هر روز به نزد من می‌آمد و با من گفت‌وگو می‌کرد و دل به حال من می‌سوزاند. اکنون هم چه اشکی برای من می‌ریخت.»[33] لحظه‌ها تلخ و سنگین می‌‌گذرند. دیگر وقتی باقی نمانده است. جام شوکران را که می‌آورند، «سقراط در کمال متانت و بی‌آن که دستش بلرزد یا رنگش بگردد جام را گرفت و گفت: از این شراب هم اجازه دارم جرعه‌ای بر خاک بیفشانم؟»[34]
اکنون هنگام پیروزی فیلسوفان بر سوفسطاییان است. «جام را به لب برد و بی‌آن که خم به ابرو آورد زهر را نوشید. بسیاری از ما تا آن دم اشک خود را نگاه داشته بودیم. ولی چون سقراط زهر را نوشید عنان طاقت از دست ما به در رفت.»[35] شاگردان و دوستان می‌گریند. گریه امان همه را بریده است. یکی بیرون می‌دود و شیون می‌کند. «در این میان تنها سقراط آرام بود و می‌گفت: چه می‌کنید؟ چه مردمان عجیبی هستید؟ زنان را بیرون کردم که این حال پیش نیاید. زیرا همیشه شنیده‌ام آنجا که کسی می‌میرد همه باید خاموش باشند. بر خود مسلط شوید و آرام باشید.»[36]
سقراط برمی‌خیزد و راه می‌رود. پاهایش سنگین شده‌اند. چنان که زندانبان گفته روی تخت به پشت می‌خوابد. زهر اندک‌اندک اثر می‌کند. تنش سرد شده است. حال دیگر پاهایش را حس نمی‌کند. «سردی به شکم رسیده بود که سقراط پوششی را که به رویش افکنده بودند به کنار زد و گفت: کریتون، خروسی به آسکلبیوس مدیونیم. پس این دین را فراموش نکن.»[37]در اندیشه یونانی خدای دانش پزشکی است. سقراط به شکرانه رهایی از رنج زندگی و رسیدن به آزادی مرگ خروسی قربانی او می‌کند. آسکلپیوس
اندکی بعد تن سقراط اندک لرزشی می‌کند. زندانبان پوشش را از روی او برمی‌دارد. چشمان سقراط باز و بی‌حرکت‌اند. «وکریتون که این را دید، دهان و چشم‌های او را بست. ای اکرکراتس، این بود پایان کار دوست ما، آن مردی که می‌توانیم بگوییم بهترین مردم زمانه‌ خود بود که می‌شناختیم و نیز خردمند‌ترین و عادل‌ترین.»[38]

یادداشت‌ها

. مکبث، شکسپیر، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگاه، 1371، ص 21. [1]
. تاریخ فلسفه، فردریک کاپلستون، جلد اول، ترجمه جلال‌الدین مجتبوی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1362، ص 140. [2]
. دوره آثار افلاطون، ترجمه محمد‌حسن لطفی و رضا کاویانی ، تهران، خوارزمی، رساله مهمانی، ج 1، ص 474-475. [3]
. همان، ص 475-476. [4]
. تاریخ فلسفه، ج 1، ص 154. [5]
. همان، ص 160. [6]
. همان، ص 162. [7]
. همان، ص 162-163. [8]
. دوره آثار افلاطون، ج 1، ص 34.[9]
. ساختار و تأویل متن، بابک احمدی، تهران، نشر مرکز، چاپ دوم، اسفند 1372، ج 2، ص 432. [10]
. فلاسفه بزرگ، آشنایی با فلاسفه‌ غرب، برایان مگی، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی، 1372، ص 312. [11]
. همان، ص 27. [12]
. جامعه باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی، 1364، ج 4، ص 1065. [13]
. همان، ج 3، ص 397. [14]
. تاریخ فلسفه، فردریک کاپلستون، ج 8، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران، انتشارات سروش، ص 47. [15]
. دوره آثار افلاطون، ج 1، فایدون، ص 484. [16]
. همان، ص 487. [17]
. فصلنامه ارغنون، شماره 26-27، بهار و تابستان 1384، ص 36. [18]
. دوره آثار افلاطون، ج 1، ص 490. [19]
. همان، رساله‌ آپولوژی، ص 26. [20]
. همان، رساله‌ فایدون، ص 491. [21]
. همان، ص 491. [22]
. همان، ص 495. [23]
. همان، ص 496. [24]
. همان، ص 502. [25]
. همان، ص 517. [26]
. همان، ص 520. [27]
. همان، ص 525. [28]
. همان، ص 550. [29]
. همان، ص 557. [30]
. همان. [31]
. همان، ص 558. [32]
. همان، ص 559. [33]
. همان، ص 560. [34]
. همان، ص 560. [35]
. همان.[36]
. تاریخ فلسفه، ج 1، ص 164. [37]
. همان. [38]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − نه =