اشک تمساح

دو داستان‌ کوتاهِ کوتاه از «روزه آوسلندر»

نامیرایی
یک وقتی از یک زن کولی دستمالی خریده بودم که مرا غیب می‌کرد. بابت آن یک‌چهارم روح نامیرایی خودم را به او فروختم. به هر حال سه‌چهارم نامیرایی برایم کافی است. نمی‌دانم قادر مطلق چطوری حساب و کتاب خواهد کرد اما امیدوارم آن بالا، یک‌چهارم کمتر رنج بکشم. یک روح کامل و دست‌‌نخورده توی این کره‌ی خاکی غیرقابل تحمل است. خوشحال و خوشبخت بودم از این که دست‌کم از خیر یک‌چهارم روحم می‌گذرم و خلاص می‌شوم، در عوض می‌توانم به صورت نامرئی دور دنیا را بگردم. با این شیوه از نیت واقعی دوستانم باخبر می‌شوم. دیر یا زود به این نتیجه می‌رسم که این یکی یا آن یکی دوستم، همه چی هستند برایم، الا دوست. اما وقتی آدم فقط مالک سه‌چهارم روح اش باشد، البته که یک‌چهارم کمتر درد می‌کشد.

اشک تمساح
سوپ خود را با اشک‌های تمساح، نمک می‌زنم. تمساح، هدیه‌ی روز تولد من است که حالا در آشپزخانه نشسته و دارد زارزار می‌گرید، چون من غذایی را که باب دندان اوست، یعنی غذای گوشت آدم نمی‌پزم. من ادبیات به خوردش می‌دهم. هرچه برایش می‌خوانم، درجا می‌بلعد، غیر از شعر. می‌گوید شعر را نمی‌تواند هضم کند.

* Rose Ausländer

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده − 10 =