سه افسانه‌ی کوتاه از «ایتالو ازووو»

درِ کوچکِ قفسی باز باقی‌ مانده بود. پرنده با پرشی مختصر خود را به در رسانید و از آن‌جا دنیای فراخ را نخست با یک چشم آن‌گاه با چشمی دیگر نگریست. آرزوی فضاهای گسترده‌ای که بال‌هایش را برای آن‌ها ساخته بودند لرزه به اندام کوچکش انداخت. اما بعد با خود فکر کرد: «اگر بیرون بروم ممکن است درِ قفس را ببندند و من بیرون، محبوس شوم». جانور کوچک به داخل بازگشت و کمی بعد، با رضایت خاطر، بسته‌شدن مجدد درِ قفسی که آزادی‌اش را تضمین می‌کرد، نظاره کرد.

***

مرد گناهکاری که سرشت شریرانه‌اش او را به کشتن موجودی بی‌دفاع واداشته بود، بر سنگینی چنین گناهی واقف گشت؛ پشیمان شد و به کلیسایی رفت تا طلب آمرزش کند.

گرم نیایش بود که صدای واعظی را شنید که از منبر فریاد می‌زد ـ خوشنود باشید که ضعفا و مسکینان وجود دارند تا شما با نیکی به آن‌ها بتوانید به ملکوت آسمان راه یابید.

مرد گناهکار با خود اندیشید ـ آه! ای دروغگو! همه‌ی بدبختی ما زیر سر این ضعفا و مسکینان است. اگر قربانی من آن‌قدر ضعیف نبود و از خودش دفاع می‌کرد شاید می‌توانست مانعم شود که او را نکشم، و آرامش روحم را از دست ندهم.

***

قهرمانی جان یک پری را از خطری سهمگین نجات داد. پری حق‌شناسانه به او گفت: ـ هر چه می‌خواهی به من بگو تا در اختیارت بگذارم.

قهرمان، بلافاصله در پاسخ گفت: ـ به من شکوه و جلال بده!

پری مقداری پول به او پیشنهاد کرد: ـ با این پول به راحتی خواهی توانست آن را به دست بیاوری.

قهرمان تأمل کرد و آن‌گاه گفت: ـ پس به من عشق بده.

پری حرکت سابق را از سر گرفت: ـ با این پول هر قدر عشق که بخواهی به دست خواهی آورد.

قهرمان اظهار داشت: ـ اگر شکوه و عشق پول است، نه شکوه را می‌خواهم و نه عشق را. سعادت بی‌هیاهو و زندگی مراقبه‌گرانه برایم کافی‌ست. این را برایم تضمین کن.

پری خنده‌کنان فریاد زد: ـ دیوانه! این پول را بگیر چون برای مراقبه نیز به آن نیاز خواهی داشت.

* Italo Svevo

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − ده =