بررسی نگاه اندرسون به مقوله فقر
«زندگی من بهترین تفسیر نوشتههایم است»
هانس کریستیان اندرسون
هانس کریستیان اندرسون در سال ۱۸۰۵ در خانوادهای کوچک و فقیر به دنیا آمد. پدرش کفاش بود اما عاشق کتاب و اهل مطالعه. مادرش از خانوادهای تنگ دست بود که در کودکی به گدایی فرستاده میشد و حالا سعی میکرد تک فرزندش گذشتهی او را تجربه نکند.
اندرسون اگرچه این شانس را نداشت که در خانوادهای مرفه به دنیا بیاید، اما پدری داشت که به هنر علاقهمند بود. خود او میگوید: «میگفتند که در اولین روزهای تشریف فرماییام پدرم کنار تخت مینشست و در حالی که من جیغ میکشیدم، او آثار هولبرگ را میخواند» و یا «روزهای یکشنبه برایم انواع دورنماها، تماشاخانهها و عکس برگردانها را میساخت و قطعههایی از نمایشنامههای هولبرگ و قصههایی از هزار و یک شب میخواند.»
اندرسون در جزیره فونن در دانمارک به دنیا آمد و در سه سالگی شاهد حمله اسپانیا به زادگاهش بود. کودکی اندرسون اگر چه در فقر گذشت اما هیچگاه طاقتفرسا نبود. او در چهارده سالگی به کوپنهاگ – پایتخت دانمارک – سفر کرد. در کوپنهاگ عضو کوچکی از یک گروه تئاتری باله شد اما اندکی بعد از آن گروه اخراج شد. مدتی شعر گفت اما شعرهایش هم مورد توجه واقع نشد. پس از آن دوستان با نفوذی در پایتخت پیدا کرد که برای تکمیل تحصیلات ناقصش او را در مدرسهای ثبتنام کردند.
او در سال ۱۸۲۹ اولین کتابش را با عنوان شمارش یک پیادهرو منتشر کرد. پس از آن به طور منظم کتابهایی منتشر کرد. در ابتدا کتابهایی که برای بزرگسالان نوشته بود و به نظر خودش مهمتر از فانتزیهایش بود، اما به مرور زمان دریافت که همین داستانهای عامیانه وجوه پایدارتری از زندگی بشری را در خود دارد. این امر دو پیامد داشت: نخست آنکه دیگر داستانهایش را به عنوان سرگرمیهایی مختص کودکان در نظر نمیگرفت و دوم آنکه به جای بازگویی قصههای سنتی، نگاشتن داستانهای خود را آغاز کرد.
از معروفترین افسانههای اندرسون میتوان به «جوجه اردک زشت»، «لباس نو امپراطور»، «پری دریایی کوچک»، «دختر کبریت فروش» و «بند انگشتی» اشاره کرد. از اندرسون آثار زیادی به جا مانده که از آن جمله میتوان ۱۵۷ داستان، ۸۰۰ قطعه شعر، ۶ رمان، زندگینامه خود نوشت، سفرنامههای بیشمار و تعدادی اثر نمایشی را نام برد.
در اوایل سال ۱۸۴۶ ترجمهی داستانهای او به انگلیسی آغاز شد. از آن پس کتابهای متعدد، آوازهای هالیوودی و انیمیشنهای دیزنی به شهرت او افزود. در ایران اولین ترجمه از داستانهای او در سال ۱۳۱۰ انجام شد. قصهی «سرو چه میگفت» اولین داستانی بود که به فارسی برگردانده شد و اصل آن اکنون در موزه هانس کریستیان اندرسون در دانمارک موجود است. پس از آن «قوهای وحشی» در سال ۱۳۱۴ ترجمه شد.
در یک نگاه ساده داستانهای اندرسون را میتوان به چند دسته تقسیم کرد:
الف: داستانهایی بر اساس جانبخشی به اشیاء.
ب: روایتی ساده از زندگی یک نفر؛ تنها با توجه به یکی از ویژگیهای انسانی او.
ج: داستانهایی از کاخنشینان و پادشاهان.
جز در گونه اول میتوان عنصر فقر را در بسیاری از داستانهای اندرسون دید. او که در بسیاری از داستانهایش متأثر از دنیای پیرامون خود است، فقر را به گونهای زیبا و شاید گاهی ناخودآگاه در آثارش پی میگیرد. فقر در داستانهای اندرسون گاهی سوژه اصلی و نقطه محوری پیرنگ است و گاهی تنها به عنوان پسزمینه و وسیلهای برای فضاسازی به کار میرود. به عنوان نمونه در داستان معروف «دختر کبریتفروش» فقر محور داستان است و حوادث داستان بر محور تنگدستی دخترک میچرخد. «سوز سرما قیامت میکرد، برف میبارید و هوا رو به تاریکی میرفت. آخرین شامگاه سال بود، شب سال نو. در این هوای سرد و تاریک دخترکی در خیابان میپلکید. یک لا قبا و پا و سر برهنه بود. از خانه که آمد بیرون دمپایی پایش بود؛ اما برایش خیلی بزرگ بود، راستش دمپاییها مال مادربزرگش بود.» در همین چند خط آغاز داستان اندرسون به زیبایی تهیدستی شخصیت اصلی داستانش را به خواننده نشان میدهد و بعد با جمله: «میترسید برگردد به خانه، چون یک دانه کبریت هم نفروخته بود و نگران بود احتمالاً از پدرش کتک بخورد» زمینه را برای اتفاقات اصلی داستان فراهم میکند.
در داستان «خوک برنزی» هم اندرسون به قصهی پسری میپردازد که هر روز به گدایی فرستاده میشود. او پسرک را اینگونه توصیف میکند: «گرسنه و تشنه بود؛ و با آن که تمام روز دست کوچکش را به گدایی دراز کرده بود، کسی یک پول سیاه هم کف دستش نگذاشته بود» در این داستان هم او فقر را به عنوان سوژه اصلی داستان انتخاب کرده و بعد با پرداختی زیبا آن را پرورانده است.
در داستان «پادشاه نابکار» برخلاف دو داستان گذشته اندرسون از فقر به عنوان عنصری برای تقویت فضاسازی استفاده کرده است: «چه بسیار مادرهای یک لاقبا، که کودکان برهنهشان را به بغل داشتند، سعی میکردند در پس دیوارهای فرو ریخته و به دود آغشته که روزگاری خانهشان بود پنهان بشوند.»
فقر و تنگدستی مردم در این داستان موضوع اصلی نیست، بلکه بیان فقر و نشان دادن زندگی سخت مردم، کمک میکند تا خواننده تصویر بهتری از ظلم و بیرحمی پادشاه در ذهن داشته باشد.
در داستان «خوکچران» نیز اندرسون به شاهزادهی فقیری میپردازد که قصد ازدواج با دختر امپراطور را دارد. فقر شاهزاده در این داستان تنها زمینهساز برای اتفاقات اصلی است؛ به همین جهت نویسنده وقت زیادی برای توصیف این فقر صرف نمیکند و تنها با جمله: «در گذشتههای خیلی دور، شاهزادهی فقیری بود که از مال دنیا یک قلمرو داشت و با این که قلمروش زیاد بزرگ نبود، میشد در آن مراسم عروسی برگزار کرد» به توصیف فقر شاهزاده میپردازد.
اندرسون یکی از بزرگترین نویسندههای داستان کودکان است. همیشه این دغدغه در مورد داستانهای کودک وجود دارد که «نکند داستان اثر بدی روی کودک بگذارد» اندرسون متوجه اثرپذیری شدید کودکان از محیط اطراف بود. به همین جهت در داستانهای خود، حتی در تلخترین صحنهها مایههایی از امید و زندگی دارد.
داستان «دخترک کبریتفروش» که بر محور فقر میچرخد و پایانش مرگ شخصیت اصلی داستان است به گونهای ظریف بیان شده که مخاطب کودک در پایان داستان احساس اندوه و نکبت نمیکند: «در صبح پرسوز دخترک پیدا شد. گونههایش گلگون بود و لبخندی کنج لبش بود. مرده بود. در آخرین شب سالی که گذشته بود از سرما یخ زده بود. آفتاب اولین روز سال نو بر جسدش تابید. دامنش پر از چوب کبریتهای سوخته بود. مردم میگفتند: تقلا میکرده خودش را گرم کند. اما کسی نمیدانست که دخترک چه رویاهای شیرینی دیده، یا او و مادر بزرگش با چه شکوه و جلالی پا به سالی به راستی نو گذاشته بود» بیان امیدوارانه مطالبی به دردناکی فقر یا مرگ سبب میشود تا مخاطب در کنار استفاده از پندهای داستان احساس کدورت نکند، زندگی را روشن ببیند و بتواند به فردا امید داشته باشد. یکی از بزرگترین هنرهای داستانگویی اندرسون همین است؛ فرار از تلخنمایی.