گفتوگویی مفصل با «رضا امیرخانی»؛ بخش اول
ارمیای بیوتن همان رضاامیرخانی است که سفر آمریکا رفته است؟ این رمان چقدر شخصیتهایش برگرفته از سفر شما هستند به آمریکا؟
تناظر یک به یک در کار نیست. من در آن سفر، یکی دو ماه روی آمریکاییها زوم کردم ولی دیدم اگر بخواهم رمانی راجع بهخود آمریکاییها بنویسم، نیازمند زندگی طولانی مدت درآنجاست. از طرف دیگر برای رسیدن به همذاتپنداری، ایرانیان مهاجر به آمریکا خیلی زمینه بهتری به من میدادند. ابتدا تیپ یک ایرانی دانشگاهی در آمریکا یا تیپ یک آدم تاجر مسلکی که در آنجا تمام گذشته خود را فراموش کرده یا تیپ آدمهای لاابالی که دنبال عشق و حالند، در نظرم بود. وقتی به ایران برگشتم، دیدم شخصیت دانشگاهی من یک شخصیت خشکی از کار در میآید که پیشتر در «ازبه» با آن کلنجار رفته بودم: آرش تیموری، خلبانی که همه چیز را با عقل جزءنگر میسنجد. از آن طرف، اگر بهسراغ شخصیت دانشگاهی میرفتم، مجبور بودم. رمان را در فضای یک خوابگاه دانشجویی خلق کنم که البته در شکل نهایی، مشابه فضای خوابگاهی در کاندومینیوم خلق شده است، جایی که همه شخصیتهای اصلی داستان، شب دور هم جمع میشوند.
بنابراین دیدهها و شنیدهها و دریافتها و تجربههایم را از «دانشگاهی مهاجر ایرانی» در آمریکا در قالب کتاب «نشت نشا» ریختم و از شرش خلاص شدم.
شخصیت تاجر و استاد دانشگاه را در هم فشار دادم و آرام آرام شخصیت «خشی» از آن درآمد که نماینده دین آمریکایی است.
اسلام آمریکایی؟
نه، دین آمریکایی؛ نوعی نگاه به گوهر دین که در آمریکا رایج است و بهایی و مسلمان و یهودی و مسیحی ندارد و شریعت در آن مسخ شده است.
به هر صورت شکل گرفتن «خشی» در ذهنم حدود 8ماه طول کشید. بعد دیدم چرا رمان را با شخصیتی که مثل بیشتر ماها نخستینبار است که پا به آمریکا میگذارد شروع نکنم؟ بنا بر این شکها و تلاطمها، تناقصها و تضادهای این تازه وارد را در قالب ارمیا ریختم.
یعنی دیدم با شک راحتتر میشود قصه را جلو برد.
از اول، سفر آمریکا را برای نوشتن رمان انتخاب کرده بودید؟
مثل هر کس دیگری که کارش نوشتن است، گوشه ذهنم این هم بود که شاید بشود بعدها با تجربههای این سفر کاری کرد ولی راستش را بخواهید نه. چیزهای دیگری از قبیل ادامه تحصیل یا کار، مرا به آنجا کشاند.
گفت: ماجرای عاشقانهای است در میان…؟
اصلا،ابدا، مطلقا. آمریکا جایی نیست که آدم، لااقل آدمی از تیره و تبار من، در آن عاشق بشود.
جستوجوی خاطرهای هم نبوده است؟ مثلا دختری بوده باشد از قدیم که جایی گوشه دل مانده باشد و حالا اصلا معلوم نیست کجای آمریکا هست، صرفا خاطرهای، زقزق کردن دردی مزمن از زخمی قدیمی…
خالی خالی.
ارمیای «ارمیا» خیلی با ارمیای «بیوتن» فرق کرده. او آدمی است که زندگی با جامعه را برنمیتابد و جز نوستالژی «مصطفی»، تحمل هیچ چیز دیگری در پشت جبهه را ندارد. او شهر را برنمیتابد و حتی زندگی با معدنچیان در جنگل نیز برایش توانستنی نیست. اما ارمیای «بیوتن»، به آمریکا میرود و با کسانی که هیچ شباهتی به او ندارند، زندگی میکند. این همه تفاوت از چیست؟
اصل تفاوت، تفاوت زمانی است. ارمیای 67 مستقیماً از دل جنگ به شهر پا میگذارد و طبیعی است که کنتراستهای خیلی عجیبی با اطرافیانش داشته باشد. اما ارمیای 77 که این تاریخ یکی از تاریخهایی است که میشود بر «بیوتن» منطبق باشد، 10 سال از جنگ فاصله گرفته و دیگر آموخته که با مردم باید زندگی کند، دریافته که با خلق خدا عربده جو نتوان بود. این 10 سال در هیچ کدام از این 2 رمان، مستقیماً منعکس نشده است.
شاید خودت در این 10 سال مفروض فرق کرده باشی.
من یک ناظرم. هم آن موقع ناظر بودم هم الان. مهمترین خمیره کاری من، آدمهای آرمانگرا هستند. من ناظر رفتار یک آدم آرمانگرا بودهام. ارمیا بعداز جنگ به طور طبیعی نمیتواند خود را با این ساختار منطبق کند. بعد 10 سال تلاش میکند و سرانجام به این نتیجه میرسد که این بار عمیقاً دچار مشکل با جامعهاش هست و میخواهد به جای دیگری برود که این مشکلات نباشد یا لااقل همه مشکلات محتمل و مفروض را با هم و یکجا داشته باشد.
از رمان «ارمیا» فقط 2شخصیت به «بیوتن» منتقل شدهاند: ارمیا و سهراب. سهراب، مهمترین خاطره ذهنی ارمیا از جبهه است و در آمریکا با او دیالوگ دارد؛ با روح او. چرا «مصطفی» را از ارمیا به بیوتن نیاوردی؟ در حالی که در «ارمیا»، مهمترین حلقه اتصال او به جبهه، مصطفی بوده است؟
مصطفی نرم و آرام و عاشقانه بود و به درد فضای دوزخی بیوتن نمیخورد. در بیوتن المانی برای فضای عاشقانه نمیساختم. من آنجا شخصیت خشنتر، آمرانهتر و جدیتری مثل سهراب را لازم داشتم.
بهتر نیست بهجای جدیتر درباره سهراب بگویی طنازتر؟
طنازیاش را هم برای تعدیل فضای پر از نفرت رمان لازم داشتم، برای اینکه جدیت رمان کم شود نه برای لودگی. دیدهام که مقایسه کردهاند حضور سهراب را با فیلم اخراجیها؛ واقعیت آن است که ربطی ندارد. طنازی سهراب، کارکردی جدی دارد، بیش از جدیت؛ یعنی در نفرت متراکم رمان بیوتن، سهراب، سنتز تضادهاست.
حالا که صحبت سهراب شد می خواهم درباره اتفاقی که با احضار سهراب در بی وتن افتاده صحبت کنیم. یکی از کارکردهای اسطوره ارجاع است. ارجاع به یک زمان خارج از زمان خطی و حجیت یافتن و تبیین اتفاقات زمان خطی به واسطه ارجاع به آن زمان بیزمان. در من او، تو تهران قدیم را به شکل یک کهن نمونه درآوردهای. در بیوتن، سهراب و دیالوگهای او با ارمیا دقیقا همین کارکرد را دارد. سهراب نماینده یک زمان و مکان قدسی در گذشته است و ارمیا مرتب با پناه آوردن به سهراب، به دنبال حجیت برای خودش و برای زندگی خودش میگردد. به نظرم میآید که دید تو از رماننویس ایدهآل آن است که باید بتواند کهن نمونه ارائه کند.
فکر میکنم که در هر رمان خوبی باید یک بهشت وجود داشته باشد که بشود آن را به صورت عینیتری به مردم نشان داد. در من او من تهران قدیم را ترسیم نکردم بلکه بهشتی را درست کردهام که با تهران قدیم در رمان تجسم پیدا میکند. در بیوتن هم با این که فضا فضای دوزخی است، به یک بهشت نیاز داشتم تا هر چندگاه دری باز شود و نسیم خنکی از آن بهشت به خواننده برسد. آن بهشت در بیوتن، جبهه است. جبهه زمان و مکان دارد اما در قصه زمان و مکان ندارد، حتی سعی کردم جوری از کار دربیاورم که انگار داری جبهه را در همان زمان و مکان قصه زیارت میکنی و روایت میکنی، چون فکر میکردم که بهشت، باید بیزمان و مکان باشد.
شگردش هم حضور سهراب است که هر جایی و هر لحظهای ممکن است بیاید.
دقیقا و در همه جا سایه نامحسوس سهراب هست.
در بی وتن فضای رفاقت بین ارمیا و سهراب خوب جا افتاده اما فکر میکنی فضای عاشقانه بین مصطفی و ارمیا، در «ارمیا»، از کار درآمده است؟
نه، خیلی تصنعی است. راستش را بخواهی، من در «ارمیا»، یک المان غیرداستانی را در فضای داستان آوردهام که اگر میتوانستم آن را هم در کنش داستان وارد کنم، «ارمیا» به این حالت درنمیآمد. آن المان، ارتحال امام و اصلاً شخصیت امام است در رابطه با بچههای جبهه و جنگ؛ کسانی مثل ارمیا و مصطفی. من فکر میکردم امام خیلی ملموس است و نیاز به تمرکز و پردازش داستانی ندارد. الان بعداز 10 سال فکر میکنم، شخصیت امام بهعنوان پسزمینه میتوانست شخصیت مصطفی را نجات دهد و پایان داستان را هم به سرانجام برساند.
برویم سر رمان. میگویم اگر بگوییم بیوتن درجستوجوی پدر است، چطور است؟
چطور؟
در جایی از رمان، سهراب به ارمیا میگوید:«بابای آدم مثل در مسجد است، نه میشود کندش نه میشود سوزاندش؛ ما خواستیم بابا عاقمان نکند عوقش کردیم» این دیالوگ خیلی شبیه دیالوگ جلال است در «گلدستهها و فلک»: «اشکال کار این بود که در پلکان مسجد، مثل در مسجد است اصلا مثل خود مسجد بود، نمیشد قفلش را بشکنیم، باید یک جور بازش میکردیم.» تو سال پیش در پاسخ به آقای دولت آبادی که گفته بود:«ما همه از تاریکخانه صادق هدایت بیرون آمدهایم» گفتی:«ما فرزندان زن زیادی جلال آلاحمدیم» بعدها پس از مرگ قیصر امینپور، مصاحبهای از او خواندم که گفته بود:«ما فرزندان فکری شریعتی و جلال آلاحمد بودیم.»
جلال اگر نبود هم، ما میبایست اختراعش میکردیم. مشکل نسل داستان نویسان پس از انقلاب، بیپدری است. شما در شعر، هزار سال، پدر دارید و این جاده کوبیده و هموار شده است اما در داستان برای نسل ما، چنین ماجرایی نیست.
حالا این دیالوگ سهراب که در واقع دیالوگ جلال است در 40سال پیش، حرف دل خودت نیست؟ ارمیایی که دارد به آمریکا میرود، قرار است پدری برای نسل خودش یا نسل بعد باشد یا اصلاً خودش یک آدم پدر گم کرده است؟
معمولا وطن را مادر میگیرند. میگوییم: «مام وطن». در نظر من پدر، تاریخ است و مادر وطن است، پدر را عصبشناسان از جنس زمان میگیرند و مادر را از جنس مکان. به این معنا، ارمیا هم بیپدر است، هم بیمادر یا بهتر بگویم: هم از پدرخورده، هم از مادر. ارمیا زمانش را گم کرده البته در رمان مکان بیشتر مورد نظر است.
نمیشود گفت، پدر ارمیا سهراب است؟
سهراب، زمان از دست رفته ارمیاست و زمان، با دادههای پاسخ قبلی، پدر است. سهراب تنها ارتباط ارمیا با زمان است، یک زمان فیکس شده درگذشته.
صرفنظر از پدر و مادر، به نظر میرسد که «پدری و مادری»یا همان «زایایی» در «بیوتن»، تعمداً، سترون و عقیم گذاشته شده است. ارمیا و آرمیتا اگرچه عروسی میکنند اما هیچگاه ازدواج نمیکنند، جانی و سوزی هرگز به هم نمیرسند، خشی و میاندار، پدر و پسری هستند که پدری و پسری را در یک توافق ناگفته و نانوشته فراموش کردهاند و هر دو مجردند. حاج مهدی، زن و بچهاش را از دست داده و در آمریکا تنها زندگی میکند، حتی سهراب هم وقتی از خاطرات زمان حیاتش برای ارمیا میگوید، میبینیم که ناکام از دنیا رفته است.
جالب است که تنها زوج خانواده که «بچه» هم دارند، آمریکاییاند: دنیا و اسپنسر.
این فضا مرا یاد عنوان شعر الیوت میاندازد: «سرزمین هرز»
از اول قصه من این چالش درونی را داشتم که قصه باید پدر و مادر داشته باشد. من در این رمان به دنبال پدر و مادر بودهام و میدانستم که اگر پدر و مادر نباشد، رمان چرخش نمیچرخد.
پس پدر و مادر در این رمان کجاست؟
تو خودت چطوری دیدهای.
از سهراب باید شروع کرد. سهراب و سین اسمش که خاک توی آن را پر کرده است و ارمیا با انگشت، آن خاکها را درمیآورد. سهراب در شاهنامه پسری است که پدر او را میکشد. در عین حال سین سهراب، سین سام است، پدر بزرگ رستم که در اوستا مظهر رجعت است. اسمش گرشاسب، لقبش نریمان یعنی نرمش و از قبلیه سام که زیر برفها بهخواب رفته است و در آخرالزمان اوستایی، فرشتگان او را از خواب بیدار میکنند تا به جنگ اژدهاک برود که همان ضحاک است و میدانیم که ضحاک، پادشاه بابل بوده است.
سهراب، پدر ارمیاست، او در این سفر ادیسهوار ارمیا، منزل به منزل او را از تحیر درمیآورد و با کلمات قصارش آدم را به یاد این بیت حافظ میاندازد:
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
یا مثلاً خود ارمیا با نام خانوادگیاش معمر یعنی کسی که عمر زیاد کرده است یعنی «پیر». مطلب دیگر بیپدری است؛ کسانی مثل خشی یا جانی که دنبال نسبتشان میگردند یا حتی گوسفندهای ژنتیکی مزرعه اندی و پسران که مظهر حرامزادگی و باژگونگی طبیعت هستند: ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس.
از این دست تأویلات که همه بر گرد پدر میگردند، در این رمان فراوان است. حالا حس خودت چیست؟ حس بیپدری با خودت بوده است قطعاً. درست است.
ما در مملکتی زندگی میکنیم که حافظه تاریخی مفقود است. تجربههای یک نسل به نسل دیگر منتقل نمیشود. پسر کیست؟ پسر کسی است که از تجربه پدر شروع میکند و بنای زندگیاش را میسازد، زندگی پدرش را امتداد میدهد. در اروپا و آمریکا، خانوادههایی هستند که چند قرن تجربه مضبوط و مدون تاریخی دارند، در عرصههای سیاست، اقتصاد، فرهنگ و دانش، اما ما تاریخ کشورمان، تاریخچه شهر و محلهمان را نمیدانیم، اینکه سهل است، حتی از پدر بزرگ یا نهایتاً پدر پدر بزرگمان به آن طرف را نمیشناسیم، نه اینکه روایت خانوادگی از آنها داشته باشیم، نه، فاجعهبارتر از این، حتی اسمشان را نمیدانیم.
حالا در تأویل نهایی خودت، پدر در این رمان کیست؟
پدر، همان کسی است که سهراب را کشته است.
عقیم بودن همهاش تقصیر پسر نیست، پدر هم تقصیردارد. ما هیچ وقت نتوانستیم پسر درست کنیم. الآن در آمریکا باراک اوباما، پسر آمریکاست، کسی که نسبش آمریکایی نیست ، اما حالا بالا آمده است و دارند برایش پدری میکنند. من دست روی این بحران تاریخ مندیمان گذاشتهام. اتفاقاً اشارهات خیلی دقیق بود به دنیشا و اسپنسر که تنها نمونه مانایی است و اتفاقا آمریکایی هستند. در رمان من، ایرانیان آنجا هیچ کدام خانواده ندارند اما این زوج آمریکایی، خانوادهاند و بچه دارند.
برگردیم به بحث پدر و مادر در بیوتن. در بیوتن چنانکه هر دو توافق داشتیم، عناصر متعددی هستند که در تأویل، «پدر تلقی میشوند اما مادر که همان وطن باشد چی؟ آیا میشود آرمیتا و سوزی را به وطن تأویل کرد؟ مام وطن مثلا؟
چطور؟
صرفا یک سؤال است برای باز کردن باب بحث.
مقصودم این است که زمینه این سؤال شما چیست؟
این که آرمیتا و سوزی هر دو یک معصومیتی دارند و تنها شخصیتهایی هستند که هیچ خراشی به ارمیا نمیزنند.
مطلقا هیچ عنصری را به عنوان نمادی از وطن در نظر نگرفته بودم. کتاب، پدرهای اشتباهی زیاد دارد اما اصلا مادر را پیدا نمیکنید. مادر مظهر عطوفت و عشق است. تنها یک مادر در رمان پیدا میکنید که آمریکایی است و نشانه زایا بودن آن تمدن است. شاید یکی از دلایل اینکه وطن را با تاء نوشتهام، همین باشد که چون در ذهن پارادوکسیکال راوی کتاب، وطن وجود ندارد تا مام وطن بخواهد مادری کند.
ولی به نظر من شما به آرمیتا ظلم کردهای؟
مثلا؟
مثلا در چند جای کتاب او را به دروغگویی متهم کردهای، مثل سکانس فرودگاه که روسری سرش میگذارد. من تلقی دروغ نداشتم. آرمیتا، چه کند که ارمیا به دلش نشسته است، اگر چه در منظومه منطقی و عقلانی ذهناش نمیتواند جای ارمیا را پیدا کند اما چون ارمیا به دلش نشسته است، به او احترام میگذارد یعنی در واقع دارد به حکم دلش احترام میگذارد و این با تم رفاقتی رمان هم خیلی سازگار است، بنابراین آرمیتا، بخشی از همان فرآیند رفاقت است که تو آن را دنباله «انیسلم لمن سالمکم» تلقی کردهای، یعنی آرمیتا به خاطر همرنگ شدن با ارمیا حتی صرفا دل، صرفا به خاطر رفاقت، همان جهتی را گرفته که تو رد آن را در نسبت به مومن و ولی جستوجو میکنی سرسپردگی از روی محبت قلبی. میخواهم بگویم تو این پتانسیلها را در آرمیتا ایجاد کردهای ولی…
بله، بله، میفهمم چه میگویی. امکان دارد که حرف تو درست باشد، چون اگر خوب از کار درآمده بود، میبایست سکانس آخر یعنی همراه شدن آرمیتا با حاج مهدی برای نجات ارمیا و جدا شدن صف او از خشی و بیل باشد، دلنشینتر از اینها از کار درآمده باشد. من فکر میکردم پایان کتاب همه چیز را حل میکند اما حل نکرده است، این را از بازتابهای رمان در خوانندگان حس میکنم.
بعضیها از سکانس آخر زمان برداشت کردهاند که ارمیا اعدام شده است. من چنین برداشتی ندارم.
من هم همینطور. البته من الان یکی از خوانندگانم.
حالا عشق ارمیا و آرمیتا جدی است؟ اصلا عشقی هم در کار هست؟
خودت چه دیدهای.
من حس میکنم که ارمیا دلش پیش آرمیتا گیر کرده است، به خاطر سکانس بهشتزهرا، ص72: «نگاهش میکنم. یک جورهایی اشک در چشمان قهوهایش حلقه زده است. روضه نخوانده بودم. حرف دلم را زده بودم. سالها بود به جز چهل و هشتیها کسی حرف دلم را اینگونه نشنیده بود.»
در دورهای از کتاب من هم اینجوری فکر میکردم. گمانم این بود که ارمیا به آرمیتا دل بسته است اما هر قدر جلوتر آمدم، دیدم که عشق ارمیا کمرنگ و کمرنگتر میشود نه از بابت بیمهری یا نفرت بلکه حس کردم دلبستگی ارمیا به آرمیتا از جنس دلبستگیهای فراوانی است که روی خط افقی زمان، در زندگی جاری روزمره پیدا میکنیم و بعدا در مسیر همان روزمرگی کمرنگ یا حتی فراموش میشود. میدانی؟ ارمیا عاشق جبهه است، عاشق آن زمان از دست رفته است و آرمیتا را به خاطر ورود ناگهانیاش به آن زمان از دست رفته و غریب بودن این تازهوارد به آن زمان خصوصی او، گوشه دلش یافته است. عشق ارمیا به آرمیتا بالاصاله نیست. مقصودم را توانستم بفهمانم؟
بله، حالا آیا واقعا یک بچه جبهه و جنگ، یک کهنه سرباز، اینقدر در این مملکت بیمحرم مانده است که بگوید: سالها بود به جز چهل و هشتیها کسی حرف دلم را اینگونه نشینده بود؟
مگر تعارفی با هم داریم؟ هر آدم آرمانگرایی در این مملکت مهجور میماند، همینقدر ما آرمانها را ترویج میکنیم اما مکانیسمهای احترام به آرمان و آرمانگرایی تعریفی ندارد. بعد از جنگ یا آرمانهای قلابی برای ما درست کردهاند یا اصلا کلا آرمانگرایی را نفی کردهایم.
آرمان قلابی مثل چی؟
من آرمان را در یک افق دور از دسترس، آرمان میدانم که این دور از دسترس بودن، کمک میکند که ما یک برنامه انضمامی و مشت پرکن داشته باشیم. برعکس تصور موجود، من آرمانگرا را کسی میدانم که برنامههای مشت پرکن یعنی برنامههای ملموس داشته باشد ولی افقاش دوردست باشد. ما در بسیاری از مقاطع تاریخی بعد از جنگ، افق را نزدیک ترسیم کردهایم ولی برنامههایمان، برنامههای دور از دسترس و غیرملموس بوده است.
میشود یک مثال از جابهجایی افق آرمانی با برنامه ملموس بزنید.
مثلا افق آرمانی یک ایرانی، دسترسی به انرژی اتمی نیست، ساختن سد نیست، آزادی بیان نیست. ما آرمان قلابی ترسیم کردهایم و به خاطر همین برنامههای کاری ملموس به دست مردم ندادهایم.
از نظر تو افق آرمانی چیست؟
افق آرمانی، سطحی متعالیتر از بحثهای سیاسی روزمره یا همان استراتژی و به تبع تاکتیک دارد. افق آرمانی، از نظر من انسان کامل است که در سایهی تمدن نوی اسلامی به دست خواهد آمد. در موازات این افق، باید در زندگی روزمره فردی و جمعی، برنامه مشت پرکن و ملموس به مردم بدهیم. این دو ساحت نباید با هم آمیخته شوند که متاسفانه شدهاند.
وطن مولوی که مصر و عراق و شام نیست، با وتن بیدسته شما چه نسبتی دارد؟
مولوی به ایده جهان وطنی نزدیکتر است، ارمیای من در این رمان، دچار بیوطنی است، وطنی که دیگر نیست. در آخرهای رمان، زنک فالگیر چادر به کمر، دست ارمیا را میگیرد و از یک طرف سرگربه را در پنج انگشت ارمیا در میآورد که میشود ایران، اما وقتی فالگیر دستش را افقی میگیرد، نشانههای نقشهی آمریکا را میدهد. یعنی وطن شکلی جغرافیایی نیست. وطن آدمی دیگر معلوم نیست کجاست.
دهکده جهانی؟
از تاویل سیاسی این حرف، دروغی به نام دهکده جهانی در میآید و برای ما از جهانی میگویند که مرزها برداشته شده است و جهان یک وطن است اما مسئله من «شکوی الغریب فیالوطن» است.
در این دهکدهای که قرار است وطن جهانی باشد، باز درد غربت، گزندهتر و جان سختتر به سراغ ارمیا میآید. این جوری میگویی، وطنم را تغییر دهم تا شاید این غربت رهایم کند اما حالا با این وطن بزرگ، دیگر هیچ امیدی نیست.
ارمیا در بیوتن در جستوجوی وطنی در آمریکا نیست. او فقط از این سر، گسسته است، انگار پرتاب شده است به جایی که هیچ نمیداند کجاست. این را قبول دارید؟
ارمیا خوابگرد است. بر وطن چشم بسته است و وقتی که چشم باز کرده است، خود را در فضایی یافته است که همه مفروضاتش متفاوت و حتی متضاد است، آنقدر این مفروضات متفاوت است که تو گویی همه چیز را از صفر باید برای خود تعریف کنی. فصلهای رمان براساس همین نیازهای اولیه تعریف شدهاند: مسکن، پیشه، زبان و… در تمام رمان، ارمیا فرصت فکر کردن ندارد که در کجای تاریخ ایستاده است این سرگشتگی بشر آخرالزمانی است.
آیا ارمیا یک نیست انگار است؟
مقصودتان را نمیفهمم.
یک نوع نیست انگاری که در عرفای مجذوب میبینیم که اهمال نیست انگارانهای در حق همه چیز دارند و آن طرف سکه نیهیلسم غربی است.
اینطور بگویم، به نظر میرسد که ارمیا پیش از پا گذاشتن به آمریکا، به ادراک بیوتن بودن رسیده است، این دریافت که تاریخ به پایان رسیده است و باید منتظر یک اتفاق قدسی برای نجات باشیم.
ارمیا دنبال رستگاری در آمریکا نبوده است. رفته است به جایی که درست و حسابی کلکش کنده شود. اینجا در ایران، ارمیا آرام آرام و در یک حرکت تدریجی به سمت آن بنبست میرفت اما حالا بنه کن کرده است و رفته است به جایی که ته آن بن بست باشد، خودش را زودتر به آن بنبست رسانده است مثل بیماری که میداند سرطانش علاجناپذیر است و این مداوا و این شیمی درمانیها و این بستری شدنهای مزمن در ICU مرگ است، پس درخواست قطع مداوا را میدهد: بگذارید راحت بمیرم.
ادامه دارد…
***
مطالب دیگر فیروزه در همین زمینه :
آرکیتایپ ارمیا – نگاهی به رمان «بیوتن» – سیامک بهرامپرور