گفت‌و‌گو با آنتونیو تابوکی

من زخم و چاقو هستم!
من نفس و شقیقه هستم!
من اعضا و جوارح و چرخ،
و قربانی و جلاد هستم!

از هوتونتیمورومنوس
(گل‌های شرّ شارل بودلر)

آنتونیو تابوکی Antonio Tabucchi رمان اخیرش را به همراه دو دوست میهمان معرفی می‌کند: داویده بناتیDavide Benati نقاش و برنارد کامنت Bernard Comment، نویسنده سوئیسی و مترجم فرانسوی «تریستانو می‌میرد» Tristano Muore. (18 اکتبر 2004)

ـ برنارد کامنت: تابوکی در فرانسه مترجم ندارد. مستقیماً به فرانسوی می‌نویسد و متن متعاقباً به ایتالیایی برگردانده می‌شود؛ همان‌طور که در مورد رکوئیم Requiem که به زبان پرتقالی نوشته شده بود روی داد. جریان این کتاب را به طور مختصر طرح می‌ریزیم: عنوانِ «تریستانو می‌میرد». چرا «تریستانو» و چرا زمان حال فعل مردن؟

ـ آنتونیو تابوکی: تریستانو (خوشحالم که نام ایتالیایی در نسخه‌ٔ فرانسوی هم حفظ شده است، همان‌طور که مایلم در زبان‌های دیگری که کتاب به آن‌ها ترجمه می‌شود هم حفظ شود) نه در افسانه‌های قرون وسطی ریشه دارد و نه نامی واگنری است. تکریمی است به لئوپاردی، تریستانوی آثار موجز اخلاقی است Operette Morali، سیمای کسی است که با شکاکیت، بدبینی و تلخی بی‌حد و حصری به جهان می‌نگرد. بنابراین شخصیتی لئوپاردی‌وار است که بسیار شیفته‌اش هستم. این نام از همین‌جا نشأت می‌گیرد.

فعل «می‌میرد»، در واقع زمان حالی اندکی غریب، انعطاف‌پذیر و انبساط‌یافته است. زمان حالی است که یک ماه تمام به درازا می‌کشد، همان زمان احتضار تریستانو. به دنبال طریقه‌ای بودم که در آن زمان مرگ فقط همان لحظهٔ وصف‌ناپذیری نباشد که در آن تنفس متوقف و جسد ترک گفته می‌شود و ما در جایی دیگر خواهیم بود، اگر جایی دیگر یا زمانی دیگر برای ما وجود داشته باشد. در جستجوی فعلی بودم که نشان دهد که تریستانو در هر صفحه از این کتاب می‌میرد. و به این ترتیب این زمان حال را یافتم که نوعی زمان گذشتهٔ دور است، اما همچنین یک «مرده است» و یک «مدام در حال مردن است». نوعی زمان حال که تداوم می‌یابد و نوعی انعطاف‌پذیری که بسط می‌یابد. سپس این انعطاف‌پذیری تا نهایی‌ترین حد کشش گسترش پیدا می‌کند و در آخرین صفحه تریستانو واقعاً می‌میرد.

ـ برنارد کامنت: اما تریستانو می‌داند که خواهد مرد؟ ادراک یا آگاهی‌ای دارد که در پایان ماه آگوست این اتفاق خواهد افتاد؟ می‌تواند بر این زمان آخر و ماه آخر فائق بیاید؟

ـ آنتونیو تابوکی: بله، طوری که انگار بر مستأجرنشینی خود تملک داشته باشد، می‌داند که موعدش به‌سر رسیده است. در پایان آگوست از زندگی رخت خواهد بست، مهلت هستی او به انقضا خواهد رسید. اما طوری که انگار آگاهی داشته باشد که تا پایان آگوست پیمان با زندگی همچنان ارزش دارد، به خاطر آن چیزی که هستی‌اش در چنان شرایطی می‌تواند باشد، پس، از آن زندگی باقیمانده جهت آن چیزی که در آن زندگی می‌تواند مؤثر باشد، به عبارتی نفس بهره می‌جوید. تریستانو نفس می‌کشد و بنابراین سخن می‌گوید. صدا نفس است، بر فراز آن تنظیم شده است، موجودی زنده است زیرا موردی بیولوژیکی است و تا هر زمان که بتواند نفس بکشد صحبت می‌کند و مستقیماً تفوق صدایش را بر آنچه که نویسنده بعداً با کلمات او خواهد ساخت تأیید می‌کند. بنابراین نوعی پیکار میان صدا، یا امر شفاهی، و نوشتار شکل می‌گیرد. و این بارها به وضوح نشان داده می‌شود چون ما نمی‌دانیم که به این امر آگاه است و این که وضعیت تفوق صدا را نسبت به نوشتار تأیید می‌کند، حتی اگر بعداً به طرزی تناقض‌آمیز دومی برنده می‌شود زیرا بدون آن تریستانو وجود نخواهد داشت و بدون نوشتار حتی فرهنگ ما هم وجود نخواهد داشت. اما در آغاز، صدا است. «در آغاز کلمه بود» و کل فرهنگ غرب به لطف صدا زاده می‌شود. اسطوره یونانی کهن‌تر، آن کیش اورفئوسی است که نشان می‌دهد چگونه صدا چنان قدرتی را داراست که نوشتار فاقد آن است و از کیفیات و امتیازاتی برخوردار است که نوشتار به آن‌ها راه ندارد. به‌طور خلاصه این اسطوره از کسی سخن می‌گوید که، تنها با قدرت صدا، بر هیولاهای اَده پیروز می‌شود، به دوزخ وارد می‌شود، اوریدیس را نجات می‌دهد و خلاصه توانایی بیدار کردن مردگان را کسب می‌کند. صدا برانگیختن است، برون‌فراخواندن به معنای به‌بیرون فراخواندن است و با صدا فرا خوانده می‌شود. و این وضعیت برجا می‌ماند؛ اگر رئیس یک دولت یا پاپ بخواهند بیانی صادر کنند sms نمی‌فرستند. اسقف زمانی که مراسمی را به‌جا می‌آورد سخن می‌گوید، یک مدیوم زمانی که بخواهد شبح یا مرده‌ای را احضار کند از کلمات استفاده می‌کند. بنابراین صدا دارای کیفیتی برتر نسبت به نوشتار است. و تریستانو این را تأیید می‌کند؛ از طریق کل نفس کشیدن رنج‌آورش.

ـ برنارد کامنت: تریستانو، این مرد پیر دراز کشیده در بستر، برای روایت کردن، یا روایت نکردن زندگی‌اش، به اندازه یک ماه وقت دارد. در جای به‌خصوصی از روزی سخن می‌گوید که «حال و هوای» سپتامبر را دارد، طوری که انگار از گذراندن ماه آگوست هراس داشته باشد. دورهٔ محدودی برای رسیدن به پایان به او داده شده است؟

ـ آنتونیو تابوکی: شاعری می‌گوید «زردی کنونی برگ‌ها». اگر بخواهیم بگوییم، تعلق داشتن نمادین به گردش فصل‌هاست. تریستانو هر چند در احتضار، هر چند تحلیل‌رفته توسط سرطان، ولی این آرزوی زیستن را در تن قربانی‌شده‌اش توسط بیماری حفظ می‌کند. تن، بدن… این تابستان شعری از ویسلاوا شیمبوریسکا می‌خواندم که در آن از بدن سخن می‌گوید: «بدن همیشه اینجاست، روح پرسه می‌زند؛ گاهی اوقات هست و گاهی اوقات نیست، اما بدن لجوج است، از تولد تا هنگام مرگ همراه ماست.» شاعر می‌گوید: «بسی شکننده است، لایهٔ نازکی از پوست و بعد بلافاصله خون، و چقدر دردآور است وقتی کسی آن را شکنجه می‌دهد، وقتی آن را لمس می‌کنیم، وقتی یک بیماری به ما هجوم می‌آورد. زیارتگاه است.» و تریستانو این را می‌داند. زندگی اوست و تا زمانی که آن را دارد، حتی اگر به طرزی رنج‌آور تحلیل رفته باشد، آن را تا آنجایی تأیید می‌کند که بارها امیال تن را که در جوانی به او دست می‌داد، احساس می‌کند. زیرا میل برجا می‌ماند، آخرین چیزی است که می‌میرد. سپس پاییز و زمستان فرا می‌رسد. و او بر آن است تا عزیمت کند.

ـ برنارد کامنت: اما این هر ماه آگوستی نیست، آخرین ماه آگوست قرن و هزاره است. قصد داری بگویی که به همراه تریستانو چیزی مهم‌تر و کلی‌تر محو می‌شود؟

ـ آنتونیو تابوکی: تریستانو نوعی اعتراف‌نامه می‌سازد. این یک غیبت است، اما رهایی هم هست. زمانی که این اعتراف طولانی را که در آن همهٔ زندگی آشفته‌اش را روایت می‌کند انجام می‌دهد، عملاً به نویسنده می‌گوید: «مونتاژ را تو انجام بده، من حلقهٔ فیلم را به تو وامی‌گذارم.» اما همچنین طریقه‌ای است برای درک شدن، یا خود را درک کردن، درک کردن مفهوم زندگی خود، اما در عین حال خواستی اعتراف‌گونه، رهایی‌بخش و پیوند دهنده است. گاهی اوقات نوعی «اعتراف بر خلاف» قرون وسطایی است: بسیاری از ما چیزی برای برجا گذاشتن نداشتیم مگر جراحاتمان و این‌ها اعترافاتی بر خلاف سنت قرون وسطایی ما هستند که در میدان‌ها یا میدان جلوی کلیساها توسط شاعران و دانش‌آموختگان در طی کارناوال انجام می‌شدند. تریستانو تا حدی این کار را می‌کند.

ـ برنارد کامنت: وقتی برای اولین‌بار تریستانو را خواندم به رکوئیم فکر کردم که در ماه آگوست در لیسبون و کلاً هنگام روز و در فضای باز روی می‌دهد. برعکس تریستانو همیشه در تاریکی است، تقریباً مبتلا به هراس و ترس از روشنایی روز است و پنجره، تنها پس از مرگ او گشوده می‌شود. چرا این ترس از گرمای زیاد در این کتاب‌هایی که رابطه‌ای مستقیم با مرگ دارند وجود دارد؟

ـ آنتونیو تابوکی: من گرما را دوست دارم، مردی جنوبی هستم و تابستان را بر زمستان ترجیح می‌دهم. رکوئیم کتابی پر از اشباح است که در آن حضور پس از مرگ قابل ملاحظه است. تریستانو زندگی‌ بسیار آرامی داشته و عاشق شده است. زن‌های گذشتهٔ او، که شاید دیگر موفق نمی‌شود آن‌ها را به خاطر بیاورد چون همه‌چیز در خاطره‌اش منجمد شده است، حالا یکی شده‌اند اما او به آن‌ها با احساسات و واقعیت تن عشق ورزیده است، پس یک نوع وفور حسیت وجود دارد. فکر می‌کردم که برای ما لاتینی‌ها اشباح شبانه‌اند در حالی که در یونان باستان در میانهٔ روز ظاهر می‌شوند و به‌همراه شبح نیروی حسیت هم وجود دارد: اجنه و پری‌ دقیقاً در میانهٔ روز بر روی سواحل یونان می‌دوند. پس احتمالاً در دو کتاب دو بیان متفاوت وجود دارد، اما ناآگاهانه بوده است. خارج از اتاق تریستانو نفس‌زدن تابستان، گرما، سیرسیرک‌ها و روشنایی خیره‌کننده احساس می‌شود اما در عین حال این امر هم واقعی است که هر جا کرم‌ها بهتر رشد کنند آنجا سراسر مملو از فرهنگ خواهد بود.

ـ برنارد کامنت: بنابراین گرما زندگی است؟

ـ آنتونیو تابوکی: بله، و از طرفی دیگر بدون میکروب، گرمایی وجود نخواهد داشت. در یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های قرن بیستم «وجدان زنو»، در صفحهٔ پایانی، زنو کوزینی روان‌پریش و نازک‌‌طبع که از بیماری‌ها هراس دارد، در لحظهٔ به‌خصوصی جهان را خالی از میکروب و پاکیزه تصور می‌کند. اما جهان فاقد میکروب فاقد حیات است، روزِ پس از بمب اتم است، زیرا زندگی ما میکروب‌وار تکثیر می‌شود؛ مهم این است که سعی کرد تا ارجحیت پیدا نکند، اما ما بدون پلانکتون‌ها وجود نخواهیم داشت.

ـ داویده بناتی: من یک نقاش هستم و به یاد دارم که دوستی با تابوکی در سال 84 در دورهٔ شب‌های هند شکل گرفت. در آن کتاب، تصویری بسیار قوی مرا به او پیوند می‌دهد به این دلیل که آن را قسمت کرده‌ام، زیسته‌ام و به طرزی باورنکردنی جاذبهٔ نوشتاری که تصاویر را برمی‌انگیزد احساس کرده‌ام. تا آنجا که به تریستانو مربوط می‌شود گذشتهٔ کوچکی هست که ما را به هم مرتبط می‌سازد. چند سال پیش، دقیقاً در مانتووا، در کازا دل مانتنگا بودیم و از کتاب «مدام دارد دیرتر می‌شود» که آنتونیو آن را به من تقدیم کرده بود صحبت می‌کردیم و به یاد دارم که، از آنجا که کلمات مناسبی نداشتم، ناگزیر شدم با تصاویر پاسخ دهم. موقع صحبت از آن کتاب، با 17 نامه که آخرین نامه بیشتر خط سیر همهٔ آن‌ها را نشان می‌دهد، با برانگیختگی‌ای در قالب نقاشی پاسخ دادم. به عنوان مثال نخستین نامه، آبرنگ شفاف و فوق‌العاده‌ای بود، ظاهراً تکنیکی بسیار ساده دارد چون سریع و شفاف است، اما در واقع وحشی است و اگر خطایی بکنی دیگر نخواهی توانست آن را اصلاح کنی. به همین ترتیب نامه‌ای دیگر، هذیانی نوشتاری را بازگو می‌کند و مرا به یاد یکی از تابلوهای پولاک با چکه‌های رنگ می‌اندازد. بسیار به تریستانو فکر کرده‌ام و باید بگویم آن چیزی که خصوصاً مرا ناآرام کرده است چهرهٔ نویسنده است که فراخوانده می‌شود تا شاهدی باشد بر هذیان او چون چیزی اعتراف نمی‌شود و این تریستانو است که به روایت کردن ادامه می‌دهد.

ـ آنتونیو تابوکی: بسیار زیباست که کتابی از دید کسی نگریسته شود که نوع دیگری از هنر و زبانی دیگر را تجربه می‌کند؛ خوانش‌های بسیاری شکل خواهند گرفت. در این کتاب می‌بایست دو نقش را ایفا می‌کردم. می‌بایست همزمان، هم آن کسی باشم که صحبت می‌کرد و هم آن کسی که گوش می‌داد. اما این دو من نیستم، هر دو شخصیت‌هایی هستند: تریستانو یکی از شخصیت‌های من است، من نیستم؛ حتی آن کسی که گوش می‌دهد و یک کلمه هم به زبان نمی‌آورد یک شخصیت است و حتی او هم من نیستم. من تنها در آخرین صفحه، حضور پیدا می‌کنم، تریستانو به نویسنده می‌گوید: «آن عکس را بر روی کمد می‌بینی؟ پدرم بود، آن را بردار و در کتابت قرار بده». در آن لحظه نویسنده که گوش می‌داد کتابش را به من داد، من آن را گرفتم و نامم را بر آن گذاشتم. اما نوشتار همین هم هست: «مجموعه‌ای از قدم‌زنی‌های اعترافی». موقع نوشتن اغلب در انتقال هستیم، لحظه‌ای شخصیت هستیم و لحظه‌ای بعد خودمان، بازی پنهانی است و جستجوی دقیق در میان چین و شکن‌های این تبادلات شخصیت بسیار مشکل خواهد بود. زمانی نقد ادبی، آن نقد فرمالیستی‌تر، با ارجح دانستن متن، مرگ نویسنده را اعلام کرد؛ طوری که انگار نویسنده دیگر وجود نداشته باشد. از یک سو در ریشه‌ای بودنش بر خطا بود، و از سویی دیگر محق بود زیرا هویت نویسنده بسیار سیال است. یک متن، تنها زمانی خودمختار می‌شود که از نام خود گسسته شود. اما در این خودمختاری مجموعه‌ای از شخصیت‌زدایی‌های ضروری وجود دارد. چه کسی بر اعتراف گواه است؟ اگر نویسنده آن کسی است که گوش می‌داد (و این که او شخصیت من بود که داستانش را به من واگذاشت)، داستانی را که او شنیده بود من بعداً به روش خودم نوشتم. و چه کسی شهادت می‌دهد که من به آنچه که نویسنده به من گفت احترام گذاشته‌ام؟ و چه کسی می‌تواند شهادت دهد که نویسنده که گوش داده بود به‌طرز مؤثری به آنچه که تریستانو به او می‌گفت احترام گذاشته است؟ در هر حال این حس را دارم که تاریخ تمدن ما این‌طور شکل گرفته باشد. تشکیل دادن یک معاهده و قرارداد در نقطهٔ خاصی ضروری است. اگر به آن عمل نکنیم تمدن دیگر وجود نخواهد داشت. می‌توان در همه چیز شک کرد و در لحظه‌ای خاص فقط بایست بگوییم: همین‌طور است.

ـ برنارد کامنت: این شک در رابطه با اعتراف در همهٔ کتاب دیده می‌شود. حتی عنوان فرعی کتاب نشان می‌دهد که این کتاب کتابی پر از تناقضات است: «تریستانو می‌میرد»، با عنوان فرعی «یک زندگی». مردی پیر، از قهرمانان وطن، نویسنده‌ای را برای ماه آگوست به خانه‌اش دعوت می‌کند تا داستان زندگی‌اش را برای او تعریف کند. آن نویسندهٔ کم‌و‌بیش جوان، زندگی‌نامه‌ای در قالب رمان دربارهٔ چهرهٔ تریستانو می‌نویسد و تصادفی نیست که به راستی او را احضار کند چون رابطه‌ای مبهم و از روی نرم‌خویی و همین‌طور قساوت با او دارد. به او نشان می‌دهد که زندگی اجازه نمی‌دهد که به روایت تقلیل یابد و این کتاب نشان می‌دهد که نمی‌توان روایت کرد، نمی‌توان زندگی برساخته از تضادها و تناقضات را در منطق روایت محبوس کرد.

ـ آنتونیو تابوکی: تریستانو اذعان می‌کند که زندگی را نمی‌توان روایت کرد. زندگی زیسته می‌شود؛ همین و بس. در هر صورت امر روایت کردن کوششی است برای تفسیر کردن آن، و یا دست‌کم بخشیدن مفهومی به آن؛ چون فکر می‌کنم اگر چیزها را بازگو نکنیم آن‌ها را درک نخواهیم کرد، اگر وقایع را در فرمی روایی بازگو نکنیم زندگی مفهومی نخواهد داشت، زندگی رخ می‌دهد، وجود دارد. اگر کسی آن را روایت نکند آن را در نمی‌یابد. کوشش ما هر چقدر برجسته، و مطمئناً ناتمام، همان روایت کردن آن، جهت دریافتن مفهوم آن است. اگر به هنگام شب روزمان را از نو مرور نکنیم، مجموعه‌ای از رویدادهای بی‌معنا خواهد بود. در عوض روایت کلیدی است که به لطف آن می‌توانیم امر واقعی را رمزگشایی کنیم. چیزها را درک می‌کنیم زیرا آن‌ها را روایت می‌کنیم، پیوندهایی را شکل می‌بخشیم و منطقی را ایجاد می‌کنیم. احتمالاً این در وقایع به طور ذاتی وجود ندارد و این خود ما هستیم که به مجموع وقایعی که در اطراف ما روی می‌دهند معنایی می‌بخشیم. تریستانو روایت می‌کند، تکه‌هایی از زندگی‌اش را از نو مرور می‌کند تا بعداً، نویسنده به روش خاص خود، آن‌ها را در کنار هم بچیند، و یا آن‌ها را در کنار هم نچیند و احتمالاً آن‌ها را پشت سر هم قرار دهد. نمی‌دانیم آیا چیدمان روایت با گاه‌شمار کسی که روایت می‌کند یا با ارادهٔ کسی که بعدها طرح پیش‌نویس کتاب را ریخته است مطابقت دارد یا نه؟ پس، از طریق خوانش این شکل روایت که می‌تواند خلأ و شکاف‌هایی را نشان دهد و می‌تواند لنگ‌لنگان و جست‌وخیز‌کنان باشد. او قادر است معنای زندگی‌ای را بیرون بکشد که نه‌تنها بیوگرافی است به این دلیل که تریستانو دربارهٔ معنای خود زندگی بازپرسی می‌شود، بلکه قصد دارد بیوگرافی نوشته شده در قالب رمان را سال‌ها پیش توسط نویسنده که او را در کلیشهٔ وجود قهرمانانه‌اش پذیرفته است، ترغیب کند. تریستانو قهرمانی ملی است؛ تندیسی که در میدان‌ها قرار داده می‌شود و او این نوع تفسیر یکپارچه را طرد می‌کند. به این دلیل که می‌داند قهرمان بودن به معنای ترسو بودن است زیرا ما انسان‌ها این‌طور ساخته شده‌ایم. طبیعت بشری سرشار از تضادهاست و خود زندگی تناقض‌آمیز است. اگر او یک قهرمان است نمی‌تواند فقط روشنایی باشد، بلکه سایه هم هست و سایه‌ای را که در درونش وجود دارد تصدیق می‌کند. می‌گوید که یک خائن هم هست، و این مانع از این نمی‌شود که یک قهرمان نباشد: همان‌طور که یک چیز چیزی دیگر هم می‌تواند باشد. تریستانو با انجام این تصحیحات در یک تفسیرِ آشکارا سطحی می‌گوید که زندگی چهره‌ای دوگانه دارد، این که ما انسان‌ها این‌طور آفریده شده‌ایم، خیر یا شر وجود ندارد، هر دو با هم وجود دارند و گاهی این یکی ارجح شمرده می‌شود و گاه آن دیگری، اما با هم همزیستی دارند.

جامعه در لحظهٔ خاصی یک وجه را غالب می‌کند، باقی را نادیده می‌گیرد و تنها آن وجه منتخب را به اجرا می‌گذارد. تریستانو در وضعیتی به غایت ارزشمند است زیرا در نقطهٔ مرگ است و در آن لحظه نمی‌توان دروغ گفت و دقیقاً به همین دلیل می‌تواند به آرامی از زندگی‌اش سخن بگوید بدون آنکه آن را بیاراید. خاطرات ما نویسندگان همیشه حاوی ایده‌ای از آیندگان بوده است، هر یک از ما به آن کسی می‌اندیشد که روزی ما را مطالعه خواهد کرد و تمایلی تقریباً ناآگاهانه و غریزی وجود دارد برای آراستن تصویرمان، برای محتاطانه دستکاری کردن خودمان، و آراستن خود به کمی بزک برای آیندگان. حتی زندگی‌نامه‌های مردان قدرتمندتر، به عنوان مثال آلفییری، چه بسیار به تزئینات کوچک آراسته شده‌‌اند! اما در اینجا نقاب فرو افتاده است و به همین دلیل است که شخصیتی را ساخته‌ام که در حال مردن است. بسیار تردید دارم که یک حقیقت مطلق وجود داشته باشد، فکر می‌کنم که حقیقت چندگانه باشد، اینکه حقایق بسیاری وجود دارند و شاید هر یک از ما در درون خود حقیقت خاص خویش را دارد. شاید دروغ یکه و تک است، این یکی بله، اما حقیقت چندگانه است. و اگر وجود یک حقیقت ممکن باشد چه وقت می‌توان آن را آشکار کرد مگر در آخرین لحظه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

13 − 9 =