داستانکی از ریک دو مارینیس
توضیح: «ریک دو مارینیس» متولد 1937 است. هفت رمان دارد و نخستین بار با داستانهای «نفوذی» و «پیروزی در دنیای آزاد» و «دسپرادو» به همین قلم به فارسی ترجمه شد. داستان حاضر در زمرهٔ داستانریزه یا ریزداستان که معادلی برای مایکرو فیکشن است طبقهبندی میشود.
***
توی این هواپیما بمب هست. هیچ مدرکی ندارم اما میدانم. ترس نفسم را بند میآورد. صدای کوبش قلبم به گوش میرسد، شک ندارم. مثل تایمر تخممرغپز. بهآرامی از روی صندلیام بلند میشوم تا بقیه را به وحشت نیندازم. توی دستشویی به صورتم آب سرد میپاشم. بمب توی بخش بار هواپیماست. به کلینیک سیتی نزدیک میشویم. هواپیما به زمین نزدیک میشود. بمب هر چند مسلح است، منفجر نمیشود.
توی بیمارستان کلینیکسیتی مجبورم با یک بیمار قلبی هماتاق شوم.
میپرسد: «برای چی آمدهای؟»
میگویم: «تومور مغزی.»
یکهو جانی میگیرد و میگوید: «وضعت چطور است؟»
زن گنده و بلغمیمزاج او روزی دوبار به ملاقات او میآید. زیر لبی حرف میزنند.
شرمزده میپرسد: «ته خطی؟»
انگار میخواهد وضع هوای دس موینس را بپرسد.
میگویم:«نمیدانم،خبر ندارم.»
شوهرش سقلمهای به زنش میزند و میگوید:«تومور مغزی.»
نگاههای محبتآمیزی به هم میاندازند. میدانم چه فکری میکنند.
معلوم است که قلب مرا میخواهند.
میگویم :«ماکرو آدنوما، خوشخیم.»
به هم چشمک میزنند.
مرا دلداری میدهد.
بعد از عمل به طرف خانه پرواز میکنم. ضعف دارم اما به تهدیدها حساسم.
علاقهات را میستایم. به نگاه خیرهٔ ترسانت احترام میگذارم. ترست بیمورد نیست. متأسفم. اینجا توی اتاقم مینشینم و تصمیم میگیرم که به تو چه بگویم. بله جای امیدواری نیست. اما خوب بعضی از فیوزها خراب است، بعضی تومورها خوشخیم است. بعضی بیماران قلبی خود به خود خوب میشوند. وقت داری که زندگیات را تغییر بدهی.