داستانکی از «ای. اتلبرت میلر»

من و بابام بالش گذاشته‌ایم پشتمان. تلویزیون روشن است اما بی‌آن‌که به هم نگاه کنیم، حرف می‌زنیم. این‌طوری بهتر است، برای پدرم بهتر است، کلمه‌ای را که می‌خواهد پیدا می‌کند که درست مثل پیام‌های بازرگانی بین نفس‌هایش فاصله می‌اندازد. راحت‌تر است. یکی از آن لحظه‌های غریبی است که آپارتمان کوچک ما در محله‌ی برانکس خالی است. خواهرم با پسری قرار دارد که نمی‌تواند به خانه بیاورد. برادرم توی کلیسا شمع روشن می‌کند و دعاهایی می‌خواند که عمرش را درازتر نمی‌کند. مادرم توی فروشگاهی در محل به جای گوشت خوک، دنده‌ی بره می‌خرد. قیمت‌ها هم که به سلامتی ما هیچ ربطی ندارد. پدرم شغل آبرومندی توی اداره پست دارد. این معجزه‌ی آرامش، زمانی نصیب‌مان می‌شود که فیلم‌های قدیمی‌تماشا می‌کنیم که هیچ شباهتی به هویت امروزمان ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو + 15 =