یادداشتی بر رمان «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»؛ نوشته اوریانا فالاچی، برنده‌ی جایزه نکارلا 1970

زندگی یعنی چه؟
جواب احمقانه‌ای دادم: «زندگی لحظه‌ای‌ است بین تولد و مرگ»
-مرگ یعنی چه؟
-مرگ وقتی است که همه چیز تمام می‌شود.
-مثل زمستان؟ وقتی برگ‌ها می‌ریزند؟ اما عمر یک درخت با زمستان تمام نمی‌شود. نه؟
– ولی برای آدم‌ها این طور نیست. وقتی کسی مُرد برای همیشه مرده و دیگر زنده نمی‌شود.
– این که نمی‌شه. این درست نیست.
– چرا الیزابتا، حالا دیگه بهتره بخوابی!
– من حرف‌های تو را قبول ندارم. فکر کنم وقتی کسی بمیرد مثل درخت‌ها در بهار دوباره زنده می‌شود!»
(از متن کتاب)

خانم اوریانا فالاچی از بزرگ‌ترین خبرنگاران بین‌المللی بود. وی ایتالیایی‌تبار بود و برای مجله‌ی Europeo، چاپ میلان کار می‌کرد و برای چند مجله‌ی مهم اروپا و امریکا. وی در 76 سالگی در اثر سرطان درگذشت. مصاحبه‌های جنجالی وی با سیاستمداران جهان از جمله امام خمینی(ره) باعث شهرت او شد. مقاله و گزارش می‌نوشت، وی علاوه بر کتاب «زندگی و جنگ و دیگر هیچ» کتاب‌های «اگر خورشید بمیرد»، «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد»، «مصاحبه با تاریخ» و… را نیز نگاشته است. کتاب «اگر خورشید بمیرد» ترجمه بهمن فرزانه، تحلیلی از دیده‌ها و ندیده‌های اوریانا، گفت و شنود وی از سیاست‌گزاران و فضانوردان و هنرپیشگان تا مردم کوچه و بازار است. فالاچی در «اگر خورشید بمیرد» در پی مرگ خوبی‌هاست و مرتب می‌پرسد: «اگر خوبی‌ها بمیرند چه خواهد شد؟» این کتاب در حقیقت سوگنامه‌ای ‌است برای آن‌چه از دست رفته و آرزویش محال می‌نماید. فالاچی این زن ناآرام، در تمام کتاب‌هایش به جستجوی علت رخدادهای نابهنجار برمی‌خیزد ولی افسوس که هر چه بیشتر می‌گردد، گودال پرسش‌های بی‌پایانش عمیق‌تر می‌شود. با این حال دلش می‌خواهد آن‌چه را که در بیداری دیده است باور نکند و به خودش بقبولاند که شاید به همه‌ی این زشتی‌ها در خواب روبه‌رو شده است!

«نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» ترجمه‌ی «مانی ارژنگی»، از دیگر کتاب‌های اوست که به فارسی ترجمه شده است. این کتاب زیبا و به یاد ماندنی جسارتی است همراه با تردید و وسوسه. او در این اثر از دنیای کودکی خبر می‌دهد که نطفه‌اش بدون اراده بسته شده است و دوران جنینی را بالطبع مانند جنین‌های دیگر می‌گذراند و مادر تردید دارد که کودک نامشروع خود را به دنیا بیاورد یا این‌که او را از بین ببرد. سرتاسر کتاب گفتگوی مادر است با فرزندی که در شکم دارد. گاهی او را در قالب یک پسر مورد خطاب قرار می‌دهد و زمانی دختر می‌انگاردش. این مکاتبه‌ی طولانی بین مادر و جنین، رابطه‌ی شدید عاطفی ایجاد می‌کند که می‌توان از آن به عشق تعبیر کرد. همین رابطه عاطفی است که بعدها مادر را به علت سقط شدن کودک به محاکمه‌ی وجدان می‌کشاند و از او یک موجود گناهکار و جانی می‌سازد. نقش پدر هم که غالبا با نامه‌ای یا دسته‌گلی از مادر و فرزند یاد می‌کند، در طول ماجرا کمتر از نقشی است که در به‌وجود آوردن طفل داشته است.

کتاب «مصاحبه با تاریخ» ترجمه‌ی پیروز ملکی نیز مجموعه‌مصاحبه‌های فالاچی با شانزده تن از سیاستمداران معاصر زمان خود است. وی در این کتاب به صراحت این سؤال را می‌پردازد که «آیا تاریخ را همه می‌سازند یا فقط چند تن؟ آیا تابع قوانین جهانی است یا مقررات چند نفر؟» فالاچی در این کتاب می‌نویسد: بعضی‌شان جاه‌طلب‌تر و در عمل جسورترند. فقط در چند مورد دریافتم که در حضور کسانی هستم که برای هدایت، با توصیه‌ی راهی به جای راه‌های دیگر، آفریده شده‌اند، که اینان دقیقا کسانی بودند که قدرت را در دست نداشتند، برعکس، جان بر کف با آن در مبارزه بودند یا مبارزه می‌کردند…»

***

و اما کتاب «زندگی، مرگ و دیگر هیچ» ترجمه‌ی زیبا و روانی است از خانم لیلی گلستان. با این‌که وی این اثر را در اوایل دهه‌ی بیست زندگی‌اش ترجمه کرده اما کمتر ایرادی می‌توان به ساختار ترجمه‌ی وی وارد کرد. نویسنده، این اثر را به دنبال سؤال خواهر کوچکش از معنای مرگ و زندگی می‌نویسد. در کل این کتاب، خاطرات یک‌ساله‌ی وی از جنگ و خون‌ریزی است که مخاطب آن خواهر کوچکش «الیزابتا»ست:
«… و من جنگی را شناختم که در خلال آن خیلی زود فهمیدم که در بهار، کسی دوباره متولد نمی‌شود و من به‌این فکر می‌کردم که در آن طرف دنیا بحث و غوغا بر سر این است که آیا صحیح است قلب آدم بیماری را که فقط ده دقیقه از مرگش باقی است، درآورد و جای قلب بیمار دیگری انداخت تا او شفا یابد؟ در حالی‌که این‌جا هیچ کس از خودش نمی‌پرسد که آیا صحیح است جان یک عده انسان جوان و پاک و سالم را بگیرند و…؟

با خود قرار گذاشتم. این از هم گسیختگی بود که این خاطرات برای تو نوشته شده، الیزابتا»

در خلال این دفتر خاطرات به نقد و تحلیل لحظه‌های جنگ هم می‌پردازد:
«… برای تو که هنوز نمی‌دانی روی کره‌ای هستی که با تلاش‌ها و معجزه‌ها، زندگی انسان رو به مرگی را نجات می‌دهند؛ باعث مرگ صدها، هزارها و میلیون‌ها موجود زنده و سالم می‌شوند. می‌دانی؟ زندگی خیلی بیشتر از لحظه‌‌ای ا‌ست بین وقتی که به دنیا می‌آییم و وقتی که می‌میریم.»

و حتی در میانه‌ی کار مدام به خود کلنجار می‌رود که آیا نگرانی و تشویش خود را برای طفلی گفتن، کار درستی است؟ یا می‌توانست این داستان را با قصه‌هایی از خرگوش کوچولوها، پروانه‌ها، و فرشته‌های نگهبان تمام کند. با گول‌ ‌زدن‌های همیشگی. اما نه! بعدها وقتی بزرگ‌تر شود خواهد فهمید که «پروانه‌ها در ابتدا کرم بودند، که خرگوش‌ها یکدیگر را می‌درند، که فرشته‌های نگهبان وجود خارجی ندارند!»

***

این اثر به همراه تحلیل‌هایی که همزمان ارائه می‌دهد و همان‌طور که از یک خبرنگار انتظار می‌رود، توصیف صرفی است از جنگ و آدم‌های جنگ؛ توصیفی مصاحبه‌ای از دوره‌ی یک جنگ. نویسنده در این کتاب قصه‌گویی نمی‌کند. توصیفات خوبی از لحظه ارائه می‌دهد. اما وقتی که با پایان اثر می‌رسی و کتاب را می‌بندی، شخصیت واضحی که از ابتدای کتاب تا انتها با تو باشد، نمی‌یابی. آدم‌ها و ماجراهای بی‌شمار آن‌ها فقط گزارشی است از جنگ که خاطره‌وار روی کاغذ آمده است. شاید در اثر، کمتر توصیف داستانی یا قصه‌گویی ببینیم اما توصیفات لحظه و فضاسازی وی از فضای گسترده بر جنگ واقعا خواندنی است. در صفحات ابتدایی که هنوز فقط خبرهایی از جنگ است و وارد جنگ نشده‌ایم، می‌بینیم نویسنده، یک خبرنگار زن ایتالیایی است که به دنبال اخبار جنگ در دفاتر روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها می‌چرخد. هنوز اثر، وارد جنگ نشده، اما مقدمه‌ی خوبی برای ورود به یک فضای کثیف و و سرد داده می‌شود:
«… سلام کردم و تقریبا کسی جوابم را نداد. همه عصبانی بودند، یک کلمه حرف نمی‌زند. در آن سکوت فقط صدای ماشین خبر می‌آمد و صدای جابه‌جا شدن یک صندلی مثل صدای توپ در گوش‌ها می‌پیچید. لوریو ناخن‌هایش را می‌جوید، چشم‌هایش را می‌مالید، پلو بی‌حرکت روی‌ نیمکتی نشسته بود و دست‌هایش را صلیب‌وار روی سینه‌اش گذاشته بود و لب‌هایش به هم فشرده می‌شد…»

این افراد هم‌پروازهای نویسنده برای ورود به صحنه‌ی جنگ و خبرنگاری‌اند. آن‌ها قبل از پرواز سندی را امضا می‌کنند که در پایان این سند نوشته شده «جنازه‌ی شما را باید به چه کسی تحویل داد؟» آن‌ها بر سر این سؤال کلی می‌خندند و غافل‌اند از این‌که هلیکوپتری که قرار بوده آن‌ها را به مقصد برساند در نیمه‌ی راه توسط «ویت کنگ‌ها» سقوط کرده و همه مرده‌اند، و آن‌ها فقط از سر خوش‌شانسی سوار هلیکوپتر بعدی شده‌اند. او از خبرنگاران دیگری که با او به جنگ آمده‌اند می‌پرسد در این‌جا به دنبال چه می‌گردند و جواب‌های جالبی می‌شنود. یکی می‌گوید با آمدن به ویتنام می‌خواستم به پدرم ثابت کنم آن‌طور که او فکر می‌کند بی‌کار و بی‌عرضه نیستم. دیگری می‌گوید: زنم مرا ترک کرده بود. و دیگری: کار هیجان انگیزی است اگر بتوانی به موقع از صحنه‌ای عکس بگیری، ناگهان معروف می‌شوی و آینده‌ات تأمین است. و کاترین که داوطلبانه به این جنگ آمده می‌گوید: «می‌خواستم ببینم جنگی که همه از آن حرف می‌زنند، چه جور چیزی است».

اما نویسنده با این جواب‌ها قانع نمی‌شود. او خود برای شناخت بشریت به صحنه‌ی جنگ آمده است، برای این‌که می‌خواهد بفهمد مردی که مرد دیگری را می‌کشد در جستجوی چیست و وقتی آخرین گلوله را در بدن مردی فرو می‌کند به چه می‌اندیشد؟ او آمده تا پوچی و احمقانه بودن جنگ را ثابت کند و به دنبال این سؤال است که چرا کشتن به خاطر دزدی یک گناه بزرگ است اما کشتن در لباس سربازی باعث افتخار!

***

نویسنده مثل آثار پیشین و پسین خود، در تمام لحظات مثل یک خبرنگار واقعی به دنبال پرسش و مصاحبه است. پرسش‌های وی ساده و در عین حال عمیق و تکان‌دهنده‌اند. مثلا از سربازی می‌پرسد: «موقع شلیک به چه چیزی فکر می‌کنی؟» او بی‌آن‌که فکر کند، جواب می‌دهد:
«وقتی آدم شلیک می‌کند دیگر فکر هیچ چیزی را نمی‌کند. برای این‌که اگر تعلل کنی و شلیک نکنی، طرف شلیک می‌کند و دخل تو را می‌آورد!»

یا سرباز دیگری در جواب می‌گوید: «فقط به کشتن فکر می‌کنم و به این که کشته نشوم.» اولین باری که این سرباز به حمله می‌رود و کاغذی از زنش دریافت می‌کند که نوشته حامله است. او با ترس در جنگ حضور می‌یابد. با یکی از همراهان و یاران جدانشدنی‌اش به حمله می‌روند، موشکی به سمت آن‌ها می‌آید و او بی‌آن‌که دوستش را خبر کند خود را به زمین می‌اندازد. در این ماجرا دوستش منفجر می‌شود اما او سالم می‌ماند و حالا احساس شرمندگی می‌کند. به این خاطر که او را از آمدن موشک خبر نکرد و این‌که آن لحظه از مرگ او خوشحال بوده. چون موشک به دوستش اصابت کرده و خودش جان سالم به در برده!

یا دیگری از اولین باری که به کسی تیر می‌اندازد، سخن می‌گوید:
«… یک ویت کنگ با تمام قوا می‌دوید و همه به او شلیک می‌کردند. درست مثل این‌که در غرفه‌ی تیراندازی پارک شهر به هدف‌ها تیر می‌اندازند ولی تیرها به او نمی‌خورد و بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد. درست مثل این‌که به یک درخت شلیک کرده باشم. حتی جلو رفتم و به او دست زدم ولی باز هیچ حسی نکردم. احمقانه است ولی واقعیت دارد.»

***

نویسنده در این کتاب از سربازهای دون‌رتبه، از افسران و از زندانی‌ها و اعدامی‌های جنگ سؤال‌های خود را می‌پرسد. در خلال این پرسش‌ها و پاسخ‌ها روزنه‌ی تازه‌ای و معنای دیگری از پشت صحنه‌های جنگ روشن می‌شود.

او به اعتراف افسران و ژنرال‌های جنگ می‌نشیند. اعتراف‌ آن‌ها بس سنگین و دردناک است. قتل و کشتار جمعی زنان و کودکان بی‌پناه! و این چنین خشونت جنگ نمایان می‌شود.

او از یکی از افسران زندانی می‌پرسد وقتی آن همه آدم را قتل عام کردی، چه حسی به تو دست داد و او در پاسخ می‌گوید:
«… همان حسی را کردم که یک خلبان آمریکایی هنگام ریختن بمب روی دهکده بی‌دفاع ویتنام می‌کند. تنها فرق ما این است که او از بالا بمب می‌ریزد و نمی‌بیند چه به روز مردم می‌آورد و من می‌دیدم که چه کردم، زن‌ها، مردها و بچه‌ها به شدت تکه‌تکه شده بودند. من چشمانم را بستم؛ برایم غیر ممکن بود که باور کنم تمام این کارها را من کردم.»

***

در این دنیای سیاه و با خشونت، بارقه‌هایی از عشق هم می‌بینیم. در صفحه‌ای از صفحات این کتاب به سرباز جوانی برمی‌خوریم که تصمیم می‌گیرد با دختر سربازی که همرزم اوست، ازدواج کند. از زبان جوان می‌شنویم که «دختر اصلا قشنگ نیست، تنها چیز قشنگی که دارد دو چشم شاد و خندان است. دختر نرم و پر محبتی است. نجیب است و در نبردها شجاع و دلیرانه می‌جنگد. دوستش دارم چون دوستم دارد. دوستش دارم چون کشورش را دوست دارد، چون مثل من از زندگی بهره‌ای نبرده است.»

آن‌ها در یک پناهگاه مخفی با هم عروسی می‌کنند و فرمانده آن‌ها را عقد می‌کند. مراسم خیلی سریع و ساده برگزار می‌شود و خطبه این طور خوانده می‌شود: «من شما را زن و شوهر اعلام می‌کنم!» و چند هدیه از دوستان همرزم خود دریافت می‌کنند: سیگار، شیرینی، دستمال و کارت‌های تبریک! و ساعتی بعد در همان شب هر دو به عملیات سنگینی در جبهه نبرد می‌روند!

***

و بالاخره در پایان، این زن خبرنگار جسور، خوراک چند گلوله می‌شود اما حالا جان سالم به درمی‌برد. کتاب با گفتگویی میان نویسنده و «فرانسواپلو» یار و رفیق نویسنده تمام می‌شود. آن‌ها گفتگوی نمادینی از «drug» و مواد مخدر انجام می‌دهند. نویسنده در تعریف «دوا» برای فرانسوا می‌گوید:
«ماده‌ای است بسیار مشکل و در عین حال آسان، از خوشبختی با سلامتی، دموکراسی، اتحادیه، تلویزیون، تعطیلات، هتل‌ها و… تشکیل شده. با آن می‌توانی همه چیز را به فراموشی بسپاری. اگر یکی از این دواها را به بدنت تزریق کنی، احساس خوشی خواهی کرد، بی‌حرکت و آرام می‌شوی و مگر رؤیای کشورهای کمونیست هم استفاده از این داروی مخدر نیست؟ یا مگر مارکسیسم نمی‌خواسته به چنین نتیجه‌ای برسد؟»

و بدین شکل او از آدم‌ها و از زمینی حرف می‌زند که به دنبال تزریقی از مسمومیت فراموشی‌اند تا همه‌ی دردهای کشیده و به جا گذاشته خود را فراموش کنند! گلوله‌ای مسموم به نام زمین که اگر به آن دست بزنی یا در آن بمانی، محکوم به مرگی!

و شاید به این ترتیب به همان نوشته پشت لباس‌های جنگی می‌رسد که:
«when I shall die, I shall go to paradise, because on thise earth I have lived in hell»
«وقتی که بمیرم به بهشت خواهم رفت، چون روی زمین در جهنم زیسته‌ام»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × 5 =