بخش دوم
تولستوی زمینههای نبرد بزرگ میهنی 1812 را در لشکرکشی سالهای 1805 و 1806 جستجو می کند و تحول شخصیتهایش را بر اساس آنها پایهگذاری میکند. در روسیهای که اسیر فرهنگ فرانسوی است و اشراف آن صحبت کردن به زبان فرانسوی را افتخار میدانند و از ناپلئون به بزرگی یاد میکنند، نباید انتظار داشت شور ملی برای جنگ در برابر وی بهیکباره ایجاد شود. کنت راستوپچین خطاب به پدر پرنس آندرهی میگوید: “ولی حضرت پرنس ما چطور میتوانیم با فرانسویان بجنگیم؟ چطور میتوانیم علیه معلمان و خدایانمان اسلحه برداریم؟ جوانانمان را ببینید، بانوانمان را تماشا کنید، خدایان ما فرانسویاناند و آسمان و بهشت ما پاریس است…. لباسهایمان فرانسوی است، افکارمان فرانسویاند، احساساتمان فرانسویاند.”
تولستوی از مزیت تسلط بر زبانهای مختلف بهره گرفته و گفتگوی اشراف مسکو و پترزبورگ و همچنین امپراتور روسیه را به زبان فرانسوی آورده است. او خود پس از آن که کتاب را با گفتگویی از این دست شروع میکند، مینویسد: “او به زبان فرانسه سلیس و سنجیدهای سخن میگفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر میکردند.”(25) در این میان پرنس آندرهی بالکونسکی و کنت پییر بزوخف، دو شخصیت اصلی داستان، هر دو ناپلئون را میستایند. پییر او را بزرگ می داند “زیرا بر انقلاب پیروز شد و بدکنشیهای آن را سرکوب کرد و خوبیهای آن، یعنی برابری شهروندان و آزادی گفتار و مطبوعات را حفظ کرد و فقط به همین منظور قدرت را به دست گرفت.”(26) پرنس آندرهی نیز میخواهد چون او قهرمانی نظامی شود که نبوغ و شجاعت خود را در میدان نبرد نشان میدهد و در جنگ سال 1805 همواره به دنبال فرصتی برای خودنمایی است. “در اُسترلیتس اطمینان راسخ داشت به این که روز تولون یا پل آرکولِ او [دو تا از جنگهای ناپلئون به همین نامها که بناپارت در آنها رشادتها کرده و نبوغ نظامی خود را ظاهر ساخته بود] فرارسیده است.”(27) “چون پرچم را در دست گرفت و صفیر گلولههایی که پیدا
بود به سوی او روانه شده بودند در گوشش پیچید و در او نشاط انگیخت، در دل گفت: همین لحظهای است که آرزویش را داشتم”(28)
پرنس آندرهی در این حمله زخمی شد “و به پشت بر زمین افتاد. چشم گشود. میخواست ببیند کشمکش توپچی سرخمو با سربازان فرانسوی به کجا کشیده است. میخواست بداند که توپچی سرخمو کشته شده یا هنوز برپاست و توپها به تصرف دشمن درآمده یا نجات یافتهاند. اما هیچ ندید. پیش چشمش دیگر جز آسمان هیچ نبود. آسمانی بلند که صاف نبود و با این حال بیاندازه بلند بود و ابرهای خاکستری رنگ به آرامی در آن میلغزیدند. در دل گفت: چه آرامشی، چه صلحی و شکوهی! هیچ شباهتی به وقتی که میدویدم ندارد. به هیچ روی به شتابیدن و نعره کشیدن و زدوخورد ما نمیماند، هیچ شباهتی به رفتار آن توپچی و آن سرباز که با چهرههایی وحشتزده و خشمگین سنبهی توپ را از دست هم بیرون میکشیدند ندارد. بله، ابرها، بر سینهی آسمان بلند و بیکرانه به نحو دیگری حرکت میکنند. من چطور پیش از این هرگز این آسمان بلند را نمیدیدم؟…از این آسمان بیپایان که بگذری، همه چیز جز فریب و کبر تو خالی نیست….”(29) پرنس آندرهی پس از این کشف حیرتانگیز، ناپلئون را که برای بازدید از میدان جنگ و اسیران روس آمده بود دید، اما “مسایلی که ذهن بناپارت را به خود مشغول میداشت و نیز شخص بناپارت
که برای آندرهی به مثابه قهرمان بود در این لحظه با غرور حقیر و سرور پیروزیش در پیش آن آسمان بلند و مهرگستر و از بیداد آزاد که میدید و میفهمید، در نظرش به قدری مسکین و بیجلا میآمد که نتوانست جوابی به او بدهد.”(30)
هنگامی که خبر مرگ پرنس آندرهی به خانه میرسد،خواهرش عکسالعملی دور از انتظار پدر و متفاوت با او دارد -تولستوی پرنسس ماریا را از روی مادر خود الگوبرداری کردهاست. با وجود بیبهره بودن از جذابیت ظاهری، رقت انگیز است و ایمان راستینش او را بر آن میدارد که تندخوییهای پدر را تحمل کند و ناگواریها را بپذیرد.-“پرنسس بر زمین نیفتاد و حالش به هم نخورد. پیش از این خبر هم رنگی به رو نداشت، اما چون این کلمات را شنید سیمایش دگرگون شد و در چشمان زیبای درخشانش پرتو جدیدی پدیدآمد. مثل این بود که یک جور سرور، صفای روحی و از غمها و شادیهای این جهان آزاد، وجودش را فراگرفت و اندوه عمیق دلش را در خود غرقه ساخت. ترس از پدر را از یاد برد، به او نزدیک شد و دستش را گرفت…باخود گفت: یعنی اعتقاد پیدا کرده بود؟ از بیایمانی خود پشیمان شده بود؟ یعنی حالا آنجا در بهشت آرامش و نیکبختی ابدی جای گرفتهاست؟”(31)
در نبرد اُسترلیتس، ارتش روسیه با شکست مواجه شدند. روسها و به خصوص امپراتور که به توان نظامی خود مغرور شدهبودند، بیگدار به آب زدند و بدون رعایت نظم و احتیاط به رویارویی فرانسویان رفتند. فرانسویان با استفاده از مه آنان را غافلگیر کردند و نظم ارتششان را به همریختند. الکساندر که تا کنون به صورت فرشتهای در کالبد انسانی تصویر شده بود، پس از این شکست، گونههایی گود افتاده و چشمهایی در کاسه فرورفته داشت. پیاده از روی خندق گذشت و زیر درخت سیبی نشست، گریه کرد و چشمان خود را با دست پوشاند.
چندی بعد، هنگامی که دو امپراتور برای مذاکرات صلح گردآمدند،دشمنان دیروز به یکباره دوستان امروز شدند: “ناپلئون به الکساندر چیزی گفت و هر دو از اسب پیاده شدند و دست یکدیگر را فشردند. چهره ناپلئون به لبخندی که ساختگی مینمود از هم باز شد. الکساندر با حالتی که نشان از لطف و مهربانی داشت با او حرف میزد.” …پس از آن که “امپراتوران سوار شدند و رفتند، افراد گردان پرِآبراژنسکی [روس] صفوف خود را به هم زدند و با افراد گردان فرانسوی در هم آمیختند و دور میزهایی که برای آنها آماده شدهبود نشستند. لازارف در صدر میز قرار گرفت. رویش را میبوسیدند و به او تبریک میگفتند. افسران روس و فرانسوی دستش را میفشردند.”(32)
نیکلای رستف که ناخواسته شاهد این صحنهها بود، سر از کار سیاست و جنگ و صلح در نمیآورد. از سویی جنگ و دلاوری را برباد رفته میدید و از سوی دیگر نمیتوانست امپراتور محبوب خود را مقصر بداند. “گاه به یاد لازارف میافتاد که نشان گرفته بود و به یاد دنیسف که مجازات شدهبود و تقاضای عفوش را رد کرده بودند. افکاری چنان عجیب از ذهنش میگذشت که وحشت کرد. بوی غذای سربازان گردان پرِآبراژنسکی و شکم خالی خودش اورا به خود آورد. …به رستورانی که صبح دیده بود رفت….طبیعی بود که گفتگو در اطراف پیمان صلح دور بزند…. نیکلای چیزی نمیگفت… یک نفره دو بطر شراب خالی کرده بود. ستیز درونی که در روحش غوغا میکرد به جایی نمیرسید… با چهرهای ناگهان برافروخته فریاد زد: چطور میتوانید تشخیص دهید که چه کار بهتر بوده؟چطور به خودتان اجازه میدهید که بر کارهای امپراتور داوری کنید…. ما دیپلمات نیستیم، سربازیم، همین و همین. اگر به ما دستور بدهند بمیریم، میمیریم. اگر مجازاتمان کنند یعنی گناهکار بودهایم…. سرانجام چنین نتیجه گرفت: ما فقط باید وظیفهمان را اجرا کنیم، بجنگیم و فکر نکنیم، همین!”(33)
“در سال 1809 دوستی و نزدیکی این دو فرمانروای عالم (این عنوانی بود که به الکساندر و ناپلئون داده شده بود) به قدری استوار شدهبود که وقتی ناپلئون به اتریش اعلام جنگ داد، روسیه برای همگامی با دشمن گذشتهی خود علیه متحد پیشین به میدان آمد و سپاهی به خاک اتریش فرستاد و کار به جایی رسید که در محافل بزرگان پترزبورگ صحبت از امکان ازدواج ناپلئون با یکی از خواهران امپراتور الکساندر بود.”(34)
دوران صلح برای جنگجویان روس مرخصی و سرگرمیها و لذتها را به دنبال دارد. نیکلای رستف که بوی باروت خورده، طعم زخم را چشیده و مرگ را از نزدیک دیده بود، نگاه متفاوت از گذشته به زندگی داشت، “اسب یورتمهتاز خوبی خریدهبود و شلوار سواریِ باب روز، چنان که در مسکو هنوز هیچ کس نظیر آن را نداشت، و نیز چکمههایی زیبا و بنا به پسند روز بسیار نوک تیز و مزین به مهمیزهای ظریف سیمین به پا میکرد و از هر حیث خوشمیگذراند. پس از بازگشت به خانه، بعد از مدت زمانی که برای دوباره جاافتادن در شرایط زندگی گذشته لازم بود، احساس خوشایند کامروایی در دل داشت. احساس میکرد که رشد کرده و مرد شدهاست…. او امروز ستوان هوساری بود و نیمتنهای زیبا با یراقهای سیمین به تن میکرد که مدال سنژرژ بر آن میدرخشید.”(35)
پس از جنگ، بازیها و شوخیهای حلقهی مجردان با پیش از آن متفاوت است. شبنشینیها سنگینتر شدهاست. اکنون میتوانند در مجالس رسمی و سیاسی مانند باشگاه انگلیسیها شرکت و پیرامون مسائل مهمتری گفتگو کنند. “بخش کوچکتری از حاضران، مهمانان گاهگاهی و بیشتر جوان بودند و دنیسف و رستف و نیز دولوخف…از این شمار بودند…. پییر که به فرمان زنش مو بلند کرده و عینک برداشته و موافق مد روز لباس پوشیده بود با سیمایی گرفته از این تالار به آن تالار میرفت…. او از حیث سن جزو جرگه جوانان بود اما از حیث مال و مناسبات اجتماعی به جمع سالمندان و متشخصان تعلق داشت و به این سبب میان این دو جماعت در رفتوآمد بود.”(36) پییر و دولوخف که زمانی برسر یک نفس نوشیدن یک بتری شرطمیبستند، اکنون به خاطر اعاده حیثیت با یکدیگر دوئل میکنند.
جنگ1805 و پایان آن برای روسها عبرتآموز است و اشراف و اندیشمندان ملت را در جستجوی علل ناکامیها به تلاش وامیدارد و راه را برای تحول در جامعه اداری و قوانین هموار سازد. در سطح دربار چهرههای جدیدی نمایان میشوند و با قبضهکردن قدرت، دست به اصلاحات میزنند. پییر به جرگه فراماسونها در میآید و همه توان خود را برای پیاده کردن برنامههای آنان به کار میگیرد. او میکوشد آزادی، برابری و حق مالکیت را به بندگان و رعایای خود هدیه کند و به این وسیله به الگوی جامعه آینده روسیه تبدیل شود. اما تلاشهای او از حد ظاهر فراتر نمیرود ونمیتواند باعث ارتقای سطح جامعه شود. درست در همین دوران پرنس آندره که به صورتی معجزهگونه از مرگ رهایی یافته و به خانه بازگشتهاست، از ارتش فاصله میگیرد و به اداره املاک خود رویمیآورد. “پرنس آندرهی طی این دو سال(1808 و 1809) به زندگی گوشهگیرانه خود در روستا ادامه میداد و در ایامی که پییر هیچیک از طرحهایی را که در املاک خود شروع کرده بود به جایی نرساندهبود (زیرا پیوسته از یک کار به کاری دیگر میپرداخت) او همهی این اصلاحات را بیسر و صدا و بوق و کرنا، بیصرف نیروی بسیار در ملک خود عم
لی کردهبود…. تمام سیصد بندهای که در یکی از املاک او بودند به برزگران آزاد مبدل شده بودند و این یکی از نخستین نمونههای جنبش آزادی بندگان در روسیه به شمار میرفت”(37)
پرنس آندرهی بخشی از وقت خود را در بررسی علل ناکامیها و شکستها در جنگهای اخیر میگذراند و آییننامهای جدید برای ارتش روسیه تنظیم میکند که با آن موافقت نمیشود.
در سال 1811 کشورگشاییهای ناپلئون به نزدیکی مرزهای روسیه میرسد. به تدریج زمزمه جنگ دوباره رواج پیدامیکند و مناسبات میان دو امپراتور تیره و تار میشود تا در نهایت ارتش فرانسه از مرز میگذرد و لشکریان روس در برابر پیشروی آنان مدام عقبنشینی میکنند.
در این زمان گویا زندگی برای اشراف ثروتمند و ساکنان پترزبورگ به گونهای دیگر در جریان است. حتی اگر در مجلسی صحبت از جنگ به میان میآید، با واقعیت بسیار فاصله دارد و تنها به آن خاطر درباره آن حرف میزنند که دیگران نیز از آن سخن میگویند. تولستوی مینویسد: “ما از 1805 تا 1812 چندبار با بناپارت صلح کردیم و باز به جنگ برخاستیم. قانونهای اساسی را تصویب و سپس ملغی کردیم. اما مجالس آناپاولونا و الن با آنچه قبلاً بودند… تفاوتی نکرده بودند. در مجالس آناپاولونا مثل گذشته از موفقیتهای ناپلئون با حیرت و نفرت حرف میزدند و پیروزیاو و نیز گردن نهادگی سلاطین اروپا و رفتار تشویقآمیز آنها را دسیسهای کینه توزانه میشمردند که یگانه هدفِ آن آزردن و آشفتن اعضای حلقهای بود که به دربار وابسته بود و آنا پاولونا در رأس آن قرار داشت… درست به همین قرار در مجالس الن… در 1812 عیناً مانند 1808 با شوربسیار از ملتی بزرگ و جهانگشایی بیهمتا سخن میرفت و از قطع رابطه با فرانسه با افسوس یاد میشد که بنا به عقیده اشخاصی که بنا به عقیده اشخاصی که در مجالس الن گرد میآمدند بایست با صلح پایان یابد.”(38)
کوتوزف در این جنگها، با این که چاق و فرتوت شده و از قدرت تحرک و جسارت بیبهره بود ولی درست همان عقاید و روحیه اصیلی را داشت که تولستوی آن را میستاید. او در سال 1812 در گفتگو با پرنس آندرهی “صحبت را به جنگ با عثمانی و انعقاد صلح کشانید و گفت: بله به کار من کم خرده نگرفتند. هم برای جنگ سرزنشم کردند و هم برای صلح! حال آن که هم آن و هم این هر دو به هنگام صورت گرفت. کسی که راز شکیبایی را بداند راه درست به موقع پیش پایش باز میشود…. وای امان از دست مشاوران! اگر قرار بود به حرف مشاوران گوش بدهیم حالاحالاها گرفتار ترکها بودیم. نه صلح برقرار شدهبود و نه جنگ تمام شدهبود. همهاش میخواهند کار را با شتاب جلو ببرند اما با عجله کار عقب میافتد.(39)
تجاوز ناپلئون به خاک امپراتوری روحیه سلحشوری را در دل یکایک مردم روسیه بیدار میکند. تا آنجا که حتی صحبت کردن به زبان فرانسوی را برنمیتابند. ژولی، دوست پرنسس ماریا در نامهای خطاب به او مینویسد:”دوست مهربانم، نامهام را به روسی مینویسم، زیرا از همهی فرانسویان و زبانشان بیزارم و دیگر تحمل آن را ندارم…سینههای ما مسکویان از اشتیاق به امپراتورمان که پرستیدنی است شعلهور است.”(40)
نقطه عطف این جنگ اشغال و سپس آتشسوزی مسکو است. روسها نسبت به مسکو احساسات عمیقی دارند چنان که آن را مادر خود خطاب میکنند. هنگامی که خبر آتشسوزی به الکساندر رسید، “سر به زیر افکند و مدتی ساکت ماند. بعد سربرداشت و قامت راست کرد و با حالتی شاهوار و حرکتی نوازشآمیز رو به میشو کرد و گفت:… به همه اتباع نجیب و جسور من بگویید که وقتی دیگر سربازی برایم نماندهباشد، پیشاپیش نجبای درستپیمان و روستاییان رحمتکشم به میدان خواهم آمد و تا آخرین رمق امپراتوریم را در راه جنگ با دشمن به کار خواهمبرد…. با میل آمادهام ریشم را بگذارم تا اینجا بلند شود… و بروم با گمنامترین روستاییان خود سیبزمینی بخورم اما سند ننگ میهن و ملت عزیز خود را که فداکاریش را قدر میشناسم امضا نخواهم کرد.(41)
فرانسویان پنج هفته را در شهری میگذرانند که دستان غارتگر و آتشافروز چیزی از آن باقی نگذاشتهاند. پس از این مدت، ناپلئون بهیکباره تصمیم به خروج از روسیه میگیرد. تولستوی وضع آنان را هنگام تخلیه مسکو چنین وصف میکند: “این ارتش گرچه کوفته و بیتوان، هنوز رزمنده و تیزدندان بود؛ اما فقط تا زمانی میشد آن را ارتش نامید که افراد آن در خانهها پراکنده نشدهبودند…. آدمهایی شدند که نه به اهالی شهر میمانستند و نه به سرباز شباهتی داشتند. چیزی شدند میان این دو، چیزی به اسم دزد یا خانهخالیکن. هنگامی که پس از اقامت در مسکو این شهر را ترک کردند دیگر سرباز نبودند، گروهی دزد بودند که هر یک سواره یا پیاده مقداری اسباب را که به نظرشان قیمتی یا لازم رسیدهبود به فراخور توان حمل میکردند…مانند بوزینهای که دستش را از دهانهی تنگ سبو درون آن برده و یک مشت گردو برداشتهباشد؛ مشت نمیگشود تا مبادا آنچه در دست دارد از دست بدهد، بعد هم موجب تباهی خود شد.(42)
در مقابل ارتش روسیه از فرصت استفاده کرده، پنهان از چشم فرانسویان به تجدید قوا میپردازد و پس از تخلیه مسکو، آنان را تعقیب میکند. سرنوشت ارتش مضطرب و فراری فرانسه به دست روستاییان و گروههای پارتیزانی پراکندهای رقم میخورد که در هر منزل خردههایی از آن را نابود میکنند، بیآن که با تحلیلهای نظامی پیچیده و خودنمایی کار را تباه کنند.
با گسترش جنگ، تولستوی به بیان فلسفهی تاریخ خاص خود میپردازد. او عقیده دارد که هریک از امپراتوران از آن روی به نبرد پرداختند که در همهمهی تعریفها و سخنان اطرافیان، نمیتوانستند خود را منشأ اثر نبینند و در برابر وسوسهی جنگ راه دیگری پیشِرو نداشتند. در نظر او حتی مقاومت و دفاع نامأنوس روسها نیز چنان بود که باید میبود:
“یک یک روسها، نه در پی استدلالی منطقی بلکه از برکت احساسی که در سینهی هر یک از ما هست و در سینهی پدران ما نیز بود، میتوانستند آنچه را که پیش آمد پیشبینی کنند. از همان نبرد سمولنسک در همه شهرها و روستاهای روسیه بیآن که راستوپچینی در کار بوده و اعلامیهای منتشر کردهباشد، باز همان رویداد مسکو اتفاق افتاد. مردم بابیخیالی در انتظار دشمن بودند…. در عین آرامش سرنوشت را پذیرا میشدند و احساس میکردند که چون ساعت دشوار فرارسید، میتوانند آنچه را که بایست بکنند. و همین که دشمن نزدیک میشد ثروتمندان هرچه داشتند میگذاشتند و میرفتند و فقرا میماندند و آنچه ماندهبود آتش میزدند و نابود میکردند.”(43)
آنان که جز این میاندیشند و میکوشند در روند حوادث تغییری ایجاد کنند، یا شکست میخورند و یا به ناچار به آنچه که باید تن میدهند. در دوران صلح، هنگامی که پییر از پرنس آندرهی پرسیده بود: “چرا دیگر در ارتش خدمت نمیکنید؟
پرنس آندرهی با لحنی دردناک گفت: بعد از استرلیتس؟ نه، التفات شما زیاد! عهد کردهام که دیگر در ارتش روس خدمت فعال نکنم، و نخواهم کرد. حتی اگر بناپارت به سمولنسک بیاید و لیسیهگوری[املاک پدری پرنس] را تهدید کند باز هم در ارتش خدمت نخواهم کرد.”(44)
اما پس از گذشت مدتی و با پیشروی ارتش فرانسه به سوی مسکو، پرنس آندرهی نظرش عوض میشود و به ارتش میپیوندد. او در جایی دیگر به پییر میگوید: “اگر تصمیم با من بود اسیر نمیگرفتم. اسیر یعنی چه؟ چه جای این بزرگمنشیها است. فرانسویها خانه مرا غارت کردند و حالا مسکو را غارت خواهند کرد. به من اهانت کردند و تجاوز کردند و از این به بعد هم هر لحظه خواهند کرد. آنها دشمنان منند. به نطر من همه جنایت کارند ، تیموخین و تمامی ارتش هم همین طور فکر میکنند، باید آنها را اعدام کرد. اگر دشمن منند، نمی توانند دوستم هم باشند و حرفهایی که در تیلسیت میزدند، همه باد هوا است.”(45)
پرنس آندرهی در این گفتگو که شب پیش از نبرد بارادینو صورت میگیرد، از ضرورت و دهشتناکی جنگ سخن میگوید. او نمیتواند غارت و ویرانگری جنگ را با بزرگمنشی در حق دشمنان جمع کند و میگوید: “اگر این بزرگمنشیهای دروغین در جنگ نمیبود، ما فقط زمانی و آن هم برای چیزی به جنگ می رفتیم که مثل امروز ارزش مردن داشته باشد. آن وقت دیگر کسی برای اینکه پاول ایوانویچ به میخائیل ایوانویچ دهنکجی کرده یا عمرو به زید چپ نگاه کردهاست، جنگ راه نمیانداخت، آن وقت اگر جنگی مثل امروز درمیگرفت همه جانانه میجنگیدند. آن وقت سلحشوری سربازان مثل حالا نمیبود آن وقت این آلمانیهایی که ناپلئون به اینجا آورده…به دنبال او به روسیه نمیآمدند و ما هم به اطریش و پروس نمیرفتیم تا در جنگی که نمیدانیم چیست خود را به کشتن دهیم. جنگ ناز و نوازش و مبادله و تمجید و تعارف نیست، بلکه پلیدترین و زشتترین کارها است…. باید کار را از دروغ پیراست. جنگ جنگ است، بازی نیست. حال آنکه امروز جنگ سرگرمی خوشایند بیکاران و سبکمغزان است…”(46)
او در این نبرد به شدت زخمی میشود و در دوران بیماری و نقاهت به اندیشههایی ژرف فرو میرود. در واپسین روزهای عمر خود خوابی عجیب میبیند”…ترسی عذابآور بر او حاکم میشود و این ترس، ترس از مرگ است که پشت در است…. چیزی غیرانسانی که مرگ است در را به زور باز میکند. حال باید از ورود آن جلوگیری کرد… در باز و از نو بسته میشود… آخرین تلاش فوق طبیعی او بیحاصل میماند، دو لنگه در بیصدا باز شد. آن که وارد شد مرگ بود و پرنس آندرهی مُرد.
اما در همین لحظه که مُرد به یاد آورد که خواب میبیند و در همان لحظه که مُرد تلاشی کرد و بیدار شد. ناگهان نور بصیرت در جانش دمید و پردهای که آن ناشناخته را تا آن زمان از نظرش مستور میداشت، از پیش چشم باطنش برداشتهشد: بله، مرگ بود. من مُردم و بیدار شدم. بله، مرگ بیداری است. مثل این بود که نیرویی که پیش از آن در درونش در زنجیر بود آزاد شد و او سبکبالیای را که از آن به بعد دیگر رهایش نکرد، در خود بازیافت.”(47)
پانوشتها:
(25)جنگ و صلح، ص32.
(26)جنگ و صلح، ص.
(27)جنگ و صلح، ص356.
(28)جنگ و صلح، ص363.
(29)جنگ و صلح، ص364.
(30)جنگ و صلح، ص379.
(31)جنگ و صلح، ص414.
(32)جنگ و صلح، ص524.
(33)جنگ و صلح، ص526.
(34)جنگ و صلح، ص527.
(35)جنگ و صلح، ص391.
(36)جنگ و صلح، ص397.
(37)جنگ و صلح، ص527.
(38)جنگ و صلح، ص871.
(39)جنگ و صلح، ص916.
(40)جنگ و صلح، ص849.
(41)جنگ و صلح، ص1138.
(42)جنگ و صلح، ص1089.
(43)جنگ و صلح، ص1017.
(44)جنگ و صلح، ص490.
(45)جنگ و صلح، ص952.
(46)جنگ و صلح، ص953.
(47)جنگ و صلح، ص1188.