داستانی از «رودولف کیرستن»
در چمنزاری هزار جور حیوان خوش و خرم پرسه میزدند. ناگهان گاو نر یک گل کوچولوی زیبا دید با یک تاج سفید وسطش. به آن نگاه کرد و از دوستان دور و برش پرسید:
«شما میدانید اسم این گل چیست؟»
میش معمع کنان گفت: «گل لاله است»
بز بعبع کنان گفت: «بنفشه است»
اسب شیههکشان گفت: «مینای چمنزار است»
گاو نر ماغ کشید و با صدای مهیب گفت: «چه مزخرفاتی! این گل سرخ است!»
بعد همهی حیوانات ساکت شدند و نظر روباهی را که اتفاقی داشت از آنجا رد میشد، پرسیدند:
روباه با حالتی مکارانه گفت:
«حق با گاو نر است! آخر او بلندتر از همه فریاد میکشد!»
* Rudolf Kirsten