داستان کوتاه
«خیلی دوسش داشتم اصلابه خاطر همین طلاقش دادم از بس دوستش داشتم راضی شدم طلاقش بدم. لعنت به عشق که منو به این روز انداخت.» راننده تاکسی جوری نگاهم میکرد که انگار خل هستم. من هم دیگر حرفی نزدم، چه ربطی به راننده تاکسی داشت که چرا زنم را طلاق دادم، تقصیر خودمه که وقتی جلوی دادگاه سوار شدم گفتم برای طلاق آمده بودم. نمیدانم الان راحت شدهام یا نه، خیال میکنم راحت شدم. دیگر لیلا نیست تا حرصم بدهد، تا از دیدن سبکبازیهایش خودخوری کنم و هزار جور شک و دلهره بریزد توی دلم. راننده جلوی در ساختمانمان نگه میدارد. به آپارتمانم در طبقه یازدهم میروم، آپارتمانم حالا دیگر آپارتمان من شده؛ جایی که تا مدتی پیش آپارتمان ما بود. توی سالن، لباسهایم را در میآورم و مستقیم میروم حمام، دوش آب سرد میگیرم. حس میکنم حالم جا میآید. زیاد زیر آب میمانم. وقتی بیرون میآیم ساعت یک ظهر است. خیلی وقت است اشتها ندارم ولی از روی عادت در یخجال را باز میکنم. یک تکه کالباس بر میدارم و میروم توی سالن و بدون نان میخورمش، تلویزیون را با کنترل روشن میکنم. میزنم کانال یک و بعد دو، و سه و چهار و پنج. چیز به درد بخوری ندارد. ولی میگذارم روشن بماند و آگهی بازرگانی پخش کند. خانه سوت و کور شده، آن وقتها زمانی که هنوز کارمان به دعوا نکشیده بود لیلا آنقدر شلوغ بود که بیشتر روزها اصلا تلویزیون در خانهمان روشن نمیشد. ولی چند ماه اخیر سرش را به کارش گرم میکرد، میفهمیدم که کار بهانه است و حوصلهی من را ندارد ولی نشان میدادم که برایم مهم نیست، چقدر سخت بود، بی توجهی لیلا داشت خفهام می کرد. گاهی میخواستم بغلش کنم و آنقدر فشارش بدهم تا جزئی از من شود، اما نمیشد. لعنت به شیطان که مدام وسوسهام میکرد. لیلا هم مقصر بود، حتی بیشتر از من. اگر رفتارش را درست میکرد که شیطان وسوسهام نمیکرد. اگر هم وسوسهام میکرد در من اثر نداشت. لیلا اگر آنقدر با همکارهای مردش صمیمی نمیشد اگر آنها مدام برایش زنگ نمیزدند اگر جلوی آنها آنقدر کرکر نمیخندید، مگر مرض داشتم که باهاش دعوا کنم یا بهش شک کنم. توی این یکی دو سال اصلا آرامش نداشتم. هر وقت از خانه بیرون بودم فکر میکردم یک مرد غریبه توی خانه است. به خانه که میآمدم هی بو میکشیدم تا شاید بوی سیگار یا بوی یک عطر جدید بشنوم. بعد دقیق میشدم به چشمهای لیلا؛ میخواستم ببینم آیا تهمانده آرایش در چشمهایش هست یا نه. هیچ وقت برای من آرایش نمیکرد، ولی وقتی میخواست برود سر کار یک ساعت جلوی آینه به خودش میرسید. طبیعیه که شک کنم ولی با این همه دوستش داشتم، خیلی زیاد، اگر دوستش نداشتم طلاقش نمیدادم، میکشتمش مثل رضا که وقتی فهمید زنش با یکی ریخته رو هم یک روز بردش توی حمام و سرش را کرد توی وان و آنقدر نگه داشت تا زن بیچاره خفه شد. ولی من فقط لیلا را طلاق دادم حتی یک سیلی هم بهش نزدم. البته اعتراف میکنم چند بار به سرم زد که مثل رضا مرد باشم و کارش را یکسره کنم ولی دلم نمیآمد خیلی خاطرش را میخواستم. عشقم بود. یک روز توی آشپزخانه بود که بهش گفتم میخواهم طلاقت بدهم. اول فکر کرد شوخی میکنم. خندید. گریهام گرفت. گفتم که به او شک کردهام . شک دارد خفهام میکند. همیشه فکر میکنم که با یکی رابطه دارد. بارها او را توی اتاق خواب با یک مرد، یکی از همکارانش تصور کردهام و پشتم لرزیده است. همه این حرفها را همان طور که سرم روی سینهاش بود گفتم و حس کردم که با هر کلمهام بدنش سرد و سردتر میشود . آنقدر سرد شد که لرزم گرفت و پناه بردم به دوش آب گرم. حتی زیر دوش هم میلرزیدم. از حمام که در آمدم دیدم دارد گریه میکند. دلم برایش سوخت و برای اینکه فکر نکند دیگر دوستش ندارم گفتم: «ببین لیلا من هنوز دوستت دارم هنوز برایم عزیزی و الا طلاقت نمیدادم، میکشتمت.» از خانه زد بیرون. خواستم مانعش شوم ولی نتوانستم. رفت. بعدها با وساطت فامیلها آمد. یکی دو سال با هم زندگی کردیم. زندگی که نه، جنگ بود. زهرمار بود. یک پایمان دادگاه بود و یک پایمان خانه فامیلها تا برایمان وساطت کنند. ولی نشد. لیلا برایم مثل غذای دست خورده شده بود. دیگر به دلم نمیچسبید. دیگر نمیتوانستم به رویش بخندم. دیگر محرم اسرارم نبود. ولی هنوز دوستش داشتم. طلاقش دادم تا برود و هر غلطی که دلش میخواهد بکند. فکر کردم اگر مزاحمش نباشم بهتر است. میترسیدم که اگر باز هم باهاش زندگی کنم یک روز صبح شیطان وادارم کند که بکشانمش توی حمام و سرش را بکنم توی وان و خفهاش کنم. خدا میداند که فقط به خاطر عشق طلاقش دادم.