از صدای ویز ویز اعصابش بههم میریزد. با انگشتش دکمهی آنتن را فشار میدهد تا بیاید بالا و صدای رادیو را زیاد میکند: ” زندگی شستن یک بشقاب است “ ابروهایش را بالا میبرد. لحظهای به جای جاده به رادیو نگاه میکند. ”اصولا این شعر ، یک تصویر بسیار … “ رادیو را خاموش میکند. بادکنک قرمزی کف جاده تلوتلو میخورد و هیچ کدام از ماشینها از کنار آن رد نمیشوند. انگار یک بمب توی آن کار گذاشته باشند. از کنار بادکنک رد میشود. دنده چهار است. روی سه میرود. توی آینه پسرکی را میبیند که کنار پیکان سفید لب جاده ایستاده و میترسد بادکنک را بردارد. زانتیای سیاهی با سرعت از کنار بادکنک رد میشود و بادکنک را جابهجا میکند. پسرک ماشینها را میپاید و بادکنک را از وسط خیابان برمیدارد و سوار پیکان میشود