داستانی از دونالد بارتلمی

روی هم رفته نسبت به رئیس جمهور جدید احساس همدلی نمی‌کنم. او مطمئنا آدم عجیبی‌ است (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). اما آیا تنها عجیب بودن شرطی کافیست؟ با سیلویا حرف می‌زدم: «عجیب بودن شرط کافیست؟» سیلویا گفت «دوستت دارم». با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم. گفتم «شستت چی شده؟» روی یکی از شست‌هایش زخم کوچکی کبره‌ بسته بود. گفت «مال قلاب در قوطی آبجوئه. اون آدم عجیبیه، قبول. یک‌جور کاریزمای جادویی داره که باعث می‌شه مردم…» حرفش را قطع و دوباره شروع کرد «وقتی گروه موسیقی شروع به نواختن آهنگ ستاد مبارزاتی اون می‌کنه، من فقط… راستش نمی‌تونم…»

تیره بودن، عجیب بودن، و پیچیده بودن رئیس جمهور جدید همه را تحت تأثیر قرار داده. این اواخر عدهٔ زیادی هم غش و ضعف می‌کنند. آیا رئیس جمهور تقصیرکار است؟ یادم می‌آید که در ردیف جلوی مجموعهٔ مرکزی شهر نشسته بودم، اجرای اپرای بارون کولی بود. سیلویا در لباس کولی سبزآبی خودش میان اردوی کولی‌ها آواز می‌خواند. من در فکر رئیس جمهور بودم. از خودم می‌پرسیدم آیا او برای این زمان گزینه مناسبی‌ است؟ فکر می‌کردم او آدم عجیبی است؛ نه مثل باقی رؤسای جمهوری که داشته‌ایم، نه مثل گارفیلد، نه مثل تافت، نه مثل هاردینگ، هوور، هیچ یک از روزولت‌ها، یا وودرو ویلسون. بعد متوجه خانمی شدم که بچه‌ به بغل جلوی من نشسته بود. به شانه‌اش زدم. گفتم «مادام، به گمانم بچه‌تان از حال رفته.» جیغی کشید: «ژیسکارد!» و سر بچه را مثل یک عروسک به طرف خودش چرخانید. «ژیسکارد، چه‌ات شده است؟» رئیس جمهور در غرفه‌اش لبخند می‌زد.

در رستوران ایتالیایی به سیلویا گفتم «رئیس جمهور!» سیلویا جام شراب قرمز و گرمش را بلند کرد «فکر می‌کنی از من خوشش آمد؟ از آواز من؟» گفتم «به نظر که راضی می‌آمد. می‌خندید.» سیلویا اظهار کرد «به گمان من ستاد مبارزاتی طوفنده و درخشانی دارد.» گفتم «پیروزی درخشانی بود.»

سیلویا گفت «او اولین رئیس جمهور ماست که از دانشکدهٔ شهرمان می‌آید.» پیشخدمتی پشت سر ما غش کرد. پرسیدم «اما آیا او برای زمان ما گزینهٔ مناسبی است؟ شاید زمانهٔ ما زمانهٔ چندان مطلوبی، مثل دوره‌ی قبلی، نباشد؛ با این همه…»

سیلویا گفت: «رئیس جمهور خیلی به مرگ فکر می‌کند، مثل همهٔ مردم شهر. مضمون مرگ به وضوح در افکارش نمایان است. من خیلی‌ از مردم شهر را می‌شناسم و همهٔ این مردم بلااستثنا چسیبیده‌اند به مضمون مرگ. می‌شود گفت یک جوری فریبنده است.» باقی پیشخدمت‌ها آن یکی را که غش کرده بود به آشپزخانه بردند.

گفتم: «من حس می‌کنم تاریخ، آینده دورهٔ ما را با ویژگی‌های تجربی بودن و عدم قطعیت به یاد بیاورد. مثل یک جور پرانتز. وقتی رئیس جمهور سوار لیموزین سیاهش با آن سقف پلاستیکی می‌شود من تنها پسر کوچکی را می‌بینم که حباب صابون بزرگی را دمیده که خودش را داخلش گرفتار کرده است. نگاه توی صورتش…» سیلویا گفت «نامزد دیگر به خاطر عجیب بودن، جدید بودن، خندان بودن، و چسبیدن فیلسوفانهٔ او به مضمون مرگ گیج شده بود.» گفتم: «نامزد دیگر شانس موفقیت نداشت.» سیلویا، در رستوران ایتالیایی، سربند سبزآبیش را مرتب کرد. گفت: «به دانشکدهٔ شهر هم نرفته بود و توی کافه تریاهای آنجا ولو شده بود و راجع به مرگ هم بحث نکرده بود.»

من، همان‌طور که گفتم، احساس همدلی کاملی ندارم. چیزهای خاصی در مورد رئیس جمهور جدید وجود دارند که روشن نیستند.‌ نمی‌توانم بفهمم او چه فکرهایی دارد. هیچ‌وقت بعد از این که حرف‌هایش را تمام ‌می‌کند یادم نمی‌آید که چه گفته است. تنها تأثیری از عجیب بودن، تیره بودن… از او به‌جا می-ماند. در تلویزیون، وقتی اسمش را ذکر می‌کنند، صورتش توی هم می‌رود. انگار شنیدن اسمش او را می‌ترساند. بعدش مستقیم به دوربین زل می‌زند (از آن نگاه‌های خیره‌ای که حق انحصارش مال هنرپیشه‌‌هاست) و شروع به صحبت می‌کند. آدم فقط وزن و آهنگ حرف‌هایش را می‌فهمد. روزنامه‌ها سخنرانی‌هایش را که همیشه فقط می‌گوید او «به شماری از مسائل در زمینه‌های… اشاره دارد‌» مورد توجه قرار می‌دهند. وقتی حرف‌هایش را تمام می‌کند به نظر عصبی و ناشاد می‌رسد. عنوان‌بندی دوربین تصویر رئیس جمهور را که با دست‌های آویزان به دو طرفش شق و رق ایستاده، به چپ و راست نگاه می‌کند، و انگار منتظر است به او بگویند چه کار کند، به آرامی و در نوری سفید محو می‌کند. در حالی که تصویر ملیوریست(1) جذابی که سراپا شور و ایده در جناح مخالف او فعالیت می‌کرد، را با اعوجاجی باورنکردنی از ریخت می‌انداختند.

مردم غش و ضعف می‌کنند. در خیابان پنجاه و هفتم دختر جوانی جلوی فروشگاه هنری بندل ناگهان زمین خورد. وقتی فهمیدم که زیر لباسش تنها یک بند جوراب پوشیده، خیلی جا خوردم. از جا بلندش کردم و با کمک یک افسر سپاه رستگاری – مردی بسیار بلند قد با کلاه‌گیسی نارنجی- او را به داخل فروشگاه بردیم. به سرپرست فروشگاه گفتم «غش کرده.» من و افسر سپاه رستگاری با هم در مورد رئیس جمهور جدید صحبت کردیم. او گفت: «بهت می‌گم من چی فکر می‌کنم. به نظرم یک چیزی تو آستین داره که هیچ‌کس چیزی در موردش نمی‌دونه. به نظرم محرمانه نگهش کرده. یکی از همین روزها…» افسر سپاه رستگاری با من دست داد. «نمی‌گم که مسائلی که او باهاشون مواجهه خطیر و گیج‌کننده نیستند. این مسئولیت سنگین و فاحش رییس جمهور بودن. اما اگر کسی… حتا یک مرد…»
چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ رئیس جمهور چه نقشه‌ای دارد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. اما همه قانع شده‌اند که او موضوع را رو خواهد کرد. عصر ملال‌انگیز ما بیش از هر چیز آرزومند درگیر شدن با لب مسائل است، توانایی گفتن مشکل اینجاست. اما رئیس جمهور جدید – این مرد ظریف، عجیب، و درخشان – برای رساندن ما به آنجا به قدر کافی کپک‌زده به نظر می‌رسد. در این گیر و دار، مردم همچنان در حال غش و ضعف‌اند. منشی خود من وسط یک جمله از حال رفت. گفتم: «دوشیزه کاگل، حالتون خوبه؟» زنجیر ظریف متشکل از حلقه‌های نقره‌ای به دور پایش بسته بود. روی هر یک از حلقهٔ ظریف نقره‌ای علامتی اختصاری نوشته بود: «@@@@@@@@@@@@@@@@ این آدم @ کیست؟ در زندگی تو چه نقشی دارد، دوشیزه کاگل؟»

به او لیوانی آب دادم که تویش کمی برندی بود. در مورد مادر رئیس جمهور پرس و جو کردم. چیز زیادی در موردش نمی‌دانند. خودش خودش را با چند ظاهر متفاوت معرفی کرده است:

بانویی کوچک 2/5 با یک عصا
بانویی بزرگ 1/7 با یک سگ
پیربانویی فوق‌العاده 3/4 با روحیه‌ای سرکش
یک جوال کهنهٔ خطرناک 8/6 ، قطع نخاع در نتیجهٔ یک عمل جراحی

چیز زیاید در مورد مادرش نمی‌دانند. با این همه اطمینان داریم که همان گرفتاری‌های لعنتی‌ای که ما را به خود مشغول کرده، او را هم به خود مشغول کرده‌اند. جماع. غرابت. هلهله. باید راضی باشد که پسرش به اینجا رسیده؛ در معرض عشق و نگاه مردم، و مایهٔ امید میلیون‌ها نفر. «دوشیزه کاگل. این را بنوشید. دوباره سرپا می‌کندتان، دوشیزه کاگل.» با نگاه گرم مهربانم به او نگریستم.

در تالار بزرگ شهر، در حال خواندن اعلام برنامهٔ اپرای بارون کولی نشستم. بیرون ساختمان، هشت پلیس سواره‌نظام یک ساختمان را تخریب کردند. اسب‌های تربیت شده گام‌‌هایشان را با دقت میان اجساد می‌گداشتند. سیلویا آواز می‌خواند. آن‌ها ‌گفته بودند یک مرد کوچک هیچ‌گاه نمی‌تواند رئیس جمهور شود (قدش، بدون احتساب سر و گردن، تنها صد و دوزاده سانتیمتر است). زمانهٔ ما چیزی نیست که من انتخابش کرده باشم، بلکه زمانه مرا انتخاب کرده است. رئیس جمهور جدید باید فراست خاصی داشته باشد. شخصا قانع شده‌ام که او چنین فراستی دارد (گرچه مطمئن نیستم).

می‌توانستم در مورد سفر تابستانی مادرش به تبت غربی در سال 1919 برایتان بگویم. در مورد جوان فوکولی و خرس قرمز، و این که مادر رئیس جمهور چطور راهنما پاثان را سرزنش کرد و با خشم به او دستور داد یا انگلیسی‌اش را اصلاح کند و یا از خدمت او خارج شود: اما آخر این چه جور دانشی‌ است؟

بگذارید به جایش خیلی ساده از کوچک بودن، عجیب بودن، و درخشان بودن رئیس جمهور ذکری بکنم و بگویم که ما از او توقع کارهای بزرگی داریم. سیلویا گفت «دوستت دارم.» رئیس جمهور با غوغای دعوت بازیگران به روی صحنه سر جایش بلند شد. ما آن‌قدر دست زدیم که دست‌هایمان کوفته شد.

آن‌قدر داد کشیدیم که راهنماهای سالون چراغ‌هایی را به علامت اخطار سکوت روشن کردند. ارکستر هماهنگ می‌زد. سیلویا در نقش دوم آواز می‌خواند. رئیس جمهور از داخل غرفه‌اش لبخند می‌زد. در انتها تمام گروه به شکل توده‌ای انبوه، غش و ضعف‌‌کنان به درون جایگاه زیرین گروه ارکستر سر خوردند. و ما آن‌قدر هلهله کردیم تا راهنماها بلیط‌هامان را پاره کردند.

1. Meliorist معتقد به مشرب خیرپیشی و معتقد به امکان بهبودیافتگی جهان. م

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × 4 =