نگاهى به رمان «روزى از روزهاى زندگى» نوشته مانلیو آرگهتا ترجمهی پرى منصورى
مقدمه: از سال 1932 که شورش دهقانى السالوادور با مرگ بیست هزار روستایى رقم خورد، مجموعه عواملى پدید آمد که نظامیان و زمینداران بزرگ در اتحادى آشکار به ستمگرانهترین عملیات سرکوب فیزیکى و روحى – روانى متوسل شوند تا هر گونه صداى حق طلبانهاى را در نطفه خفه کنند. عمق و ابعاد رنج توده مردم، همچون مردمان ستمدیده پاراگوئه در دوره ژنرال آلفردو استروسنر فراتر از آن بود که نویسندگان و هنرمندان السالوادورى، شور و هنر هنرمندانه خود را در چهاردیوارى «بی معنایى» به انجماد بکشانند. از این رو طى هفتاد سال گذشته، کمتر اهل قلمى در السالوادور میتوان سراغ گرفت که شعار «هنر براى هنر» را در دستور کار خود قرار داده باشد. شعار آنها این است که «هنر از مردم بر میخیزد و باید در چرخشى پویا و دیالکتیکى نهایتاً به مردم عرضه شود.»
به همین دلیل فقر، ستم، بیسوادى، آوارگى و بیکارى در این کشور تقریباً هفت میلیونى، غیرسیاسیترین داستانها و اشعار را در لایه دوم و سوم به سوى «سیاسىگرى» سوق داد.
از جمع شاعران، نمایشنامهنویسان و داستاننویسان این سرزمین مىتوان از کلودیا لارس، لیلیان خمینز، خوزه روبرتو سزا، روکه دالتون (که در عملیاتى انقلابى کشته شد)، اوتورنه کار، ایتالو لوپز والاسیوس، روبرتو آرمیخو و بالاخره سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه) نام برد که در نوشتن داستان کوتاه مدرنیستى، اعجوبهاى است. کافى است دو داستان کوتاه «ما رذلیم» و «جادو شده» او را در مجموعه داستان کوتاه «رو به آسمان در شب» بخوانیم تا بدانیم چرا به او عنوان اعجوبه مىدهند. بالاخره باید از همین مانلیو آرگهتا (متولد 1925) نام برد که از نظر منتقدان یکى از برجستهترین نویسندگان آمریکاى لاتین و خالق «آثار عظیم» است.
اثرش یک روز زندگى یا «روزى از روزهاى زندگى» یکى از شاخصترین رمانهاى سیاسى قرن بیستم آمریکاى لاتین است. این اثر به تقریب به بیشتر زبانهاى معتبر جهان ترجمه شده است. خانم پریتى کرافت، پژوهشگر ادبیات آمریکاى لاتین و استاد دانشگاه «نورث پارک» شیکاگو درباره این اثر گفته است: «مانلیو آرگهتا را با آثار عظیمى میشناسیم که یک روز زندگى بر تارکشان مىدرخشد.»
نگاهى به معنا و ساختار رمان: داستان با تکنیک سیال ذهن و مؤلفههاى فرعى آن یعنى توازى و تقاطع ذهنهاى در حال سیلان یا جریانهاى حاصل از سیلان ذهن، روایت مىشود. راوى اصلى و کانون روایت، زنى روستایى است به نام «گوآوا لوپه» که پنج کلاس درس خوانده، سپس به دلیل فقر و دورى راه، تحصیل را رها کرده است تا در کلاف کردن الیافهاى نخى به پدرش کمک کند. راویهای دیگرى هم هستند که در پرسپکتیو کردن فضاى روایى سر رشته روایت را به دست مىگیرند؛ از جمله «آدولفینا» نوه دخترى لوپه و نیز سربازهایى از گارد سرکوبگر اعزامى.
تکنیک تک گویى درونى این رمان، به لحاظ روایتشناسى به غایت حساب شده است. گسستهاى مکرر زمانى و نیز مکانى حتى از سوى خواننده عادى و نه نخبه، قابل پیگیرى است. شیوه دورانى دقیق روایت و بازگشت روى شخصیت یا رخدادى که قبلاً نشانهها یا دلالتها یا نمادهایى از آنها را در اختیار داشتیم، از دیگر مواد اولیه ساخت رمان است. در واقع یکى از دلایل موفقیت این رمان در سطح جهانى، دقت و وسواس استادانهاى است که براى امکانات و الزامات روایى متن به خرج داده مىشود و به خواننده این توانایى را مىدهد که با این رمان مدرنیستى متأخر ارتباط برقرار کند.
به داستان بازگردیم: غذاى روستاییها، عمدتاً لوبیا و ذرت است و این فقر تغذیه دست به دست سطح بسیار نازل بهداشت مىدهد و بزرگسالان را با انواع بیمارىها و کودکان را با اسهال خونى از پا در مىآورد. تصویر این رخدادها و علل آنها، چه با دلالتهاى ضمنى یا صریح گفته شود، گاهى نمایشى است و زمانى نقلى. توازنى بین نقل و نمایش برقرار شده که اولاً روایت به نقالى تبدیل نشود، ثانیاً نمایش، حجم داستان را به شکل غیرمنطقى افزایش ندهد. اما در عین حال از هیچ رخدادى به سادگى عبور نشده است. اگر خوب دقت شود، تک تک آنها برجستگى خاص خود را پیدا کرده است؛ چه دستگیرى «آدولفینا» باشد و چه سوار شدنش به اتوبوس و چه برخورد با کشیشها.
لوپه در سن پانزده سالگى به همسرى مردى به نام «خوزه» درمىآید که در شرایط عادى انسانى است با نقاط قوت و ضعف معمول. او هم تحتتأثیر تبلیغات اربابها – که از کشیش چاق، سرحال و برخوردار از گونههاى گلانداخته شنیده مىشود- مثل بقیه ساکنان روستا، مرگ مردم را در اثر بیمارىهاى پیش پاافتاده، خصوصاً مرگ کودکان را، نتیجه خواست خدا و قصور والدین مىداند و به توصیه کشیشها به جاى عمل، تسلیم و رضا پیشه مىکند. حتى در اوج بیمارى کودکان، به جاى بردن آنها نزد پزشک، فکر مىکند باید غسل تعمیدشان داد. کشیش مىگوید: «اگر چیزى در دنیا ندارید، به جایش در آخرت بهشت از آن شما و کودکان مردهتان خواهد بود.»
نگرش به کشیشها تا اینجا یکسویه است. اما نگاه به مردم، دو سویه است؛ چون مىبینیم همین مردم له شده و تحت ستم، مثل همه جاى دنیا، از سر بدبختى از سویى رو به تسلیم و تمکین مىآورند،از سوى دیگر رو به خودویرانگرى: نوش خوارى و عربده کشى.
به موازات این خودتخریبىها، خواننده مىفهمد که کشیش، به عنوان یک عنصر روحانى، یک مبلغ دین و انتقال دهنده کلام خدا یعنى عدالت، سلامت نفس، تواضع و عزت نفس، عمل نمىکند، بلکه شیوه توجیه ستم اربابها، ادامه و بقاى جهل و خرافه را تبلیغ مىکند. طبعاً خواننده هوشمند نوعى یک سویه نگرى و تکصدایىگرایى در رمان مىبیند و چه بسا دین یا دستکم کشیشها را عمله ظلم بداند. اما چیزى نمىگذرد که این یک سویه نگرى با آمدن کشیشهاى جوان و ارائه نوع دیگرى از خداجویى، منتفى مىشود. از این حیث رمان یکى از آثار آوانگارد تلقى مىشود؛ چون نشان مىدهد روحانیون نیز اگر از حقیقت تبعیت کنند نه انسانهاى قدرتمند، مىتوانند محبوبیت روشنفکرانى همچون چهگوارا را کسب کنند. این رمان از این منظر در زمان انتشار خود، سر و صداى زیادى راه انداخت. در واقع هشدارى بود که روشنفکرهاى چپ، رادیکال و دمکرات را به اتحاد با روحانیون مردمگرا و انقلابى دعوت مىکرد.
بارى کشیشهاى جوان که از پوشیدن لباسهاى عادى خوددارى نمىکنند، نه تنها چیزى از مردم نمىخواهند، بلکه هر از گاهى سوغاتى – هر چند ارزان قیمت – براى خانوادههاى روستائى مىآورند. کشیشها به عنوان نماد آگاهى به سرعت تعاونى تشکیل مىدهند و مردم روستا را که به دلیل ناآگاهى «تودهاى درهم ریخته» بودند، به سمت مردمانى سازمان یافته سوق مىدهند. کشیشها با این همکارىها در عمل نشان مىدهند که مردم را دوست دارند و عشق به خدا و مسیح با اطاعت از کشیش تفاوت ماهوى دارد.
قدرت، دشمن آگاهى و انسجام و هویت است. به همین دلیل دیکتاتورها گروهى سرباز در روستا مستقر مىکنند. آنها حتى کلیسا رفتن را خطرناک مىدانند و کسانى را که به کلیسا مىروند، آزار مىدهند و در همان حال انواع اتهامها را به کشیشهاى جوان نسبت مىدهند. به این ترتیب اگر تا دیروز، حکومت و اربابها، کلیسا رفتن را تشویق مىکردند و مىستودند، حالا که کلیسا به منبع آگاهى تبدیل شده است، تحریم و تهدید مىگردد. لوپه با دیدن سربازها، بیشتر از آنکه بترسد، متأثر مىشود؛ چرا که مىبیند اهالى روستا به دست فرزندان روستاها زخمى و کشته مىشوند.
لوپه که برساختهترین شخصیت رمان است، با هوشمندى درمىیابد که کشیشهاى جوان، ایمان را با علم آمیختهاند و بین این دو جدایى نمىبینند و حق با آنهاست که حقیقت الهى را چیزى سواى تسلیم و رضاى محض مىدانند. لوپه از این منظر درمىیابد که به ارباب به عنوان یک انسان باید احترام گذاشت، اما «احترام و ملایمت نباید با تسلیم اشتباه شود.»(ص 37)
خوستینو پسر بزرگ لوپه در همراهى با کشیشها، مردم را در قالب اتحادیهاى مسیحى سازماندهى مىکند، اما بانکهایی که متحد زمینداران هستند، از دادن وام براى بذر و و کود و دفع آفات خوددارى مىکنند. مردم از جمله آدولفینا، نوه دخترى لوپه، به بانک یورش مىبرند و سربازها به آنها حمله مىکنند. این سربازها، مثل همه جاى دنیا فکر مىکنند که اگر رأس سازمان نابود شود، سازمان از هم مىپاشد. پس شبانه به خانه خوستینو مىروند و او را به طرز وحشیانهاى مىکشند، سر بریدهاش را روى تیرکى در یک مزرعه مىگذارند و جسد سوراخ سوراخ شدهاش را کنار جاده مىاندازند. این بخش از روایت، که کارکرد ذهنى نسبتاً زیادى را به خود اختصاص داده است، از درخشانترین صحنههاى رمان است. لوپه، کنار تیرک مىرود و به سر بریده پسر مهربانش، که چشمانش هنوز باز است و لبخندى بر لب دارد، نگاه مىکند. در آنِ واحد، هم دچار رقت و لطافت احساسات مىشود و هم دستخوش خشم و اندوه؛ به گونهاى که حتى یک قطره اشک نمىریزد.
مرگ خوستینوى تنها و خسته، استعارهاى است از مرگ غریبانه و تحقیرآمیز مسیح که حقارت لحظهایاش به عظمت تاریخى تبدیل شد و اقتدار رودرروى خود را در طول تاریخ به ذلت کشاند. اعمال لوپه نیز یادآور دوستداران مسیح است: لوپه هر شب در حیاط براى خوستینو آب مىگذارد و اطراف آن خاکستر مىریزد «و صبحها جاى پاى خوستینو را روى خاکستر مىبیند» – خرقهاى در میان نیست که کالیگولاى حاکم بر السالوادور در انتظار معجزهاش باشد، اما مادرى هست که به شکل نمادین، مبارزه در راه حق را پاس دارد.
خوزه که تا پیش از آن مردى عامى بود و هر از گاهى به نوش خوارى رو مىآورد، به مرور متحول مىشود. او هم در مرگ فرزند گریه نمىکند. این امر از یک دیدگاه روایت مىشود و دستگیرى سربازها از سوى مردم و وادار کردن مردم به کندن قبر براى خوستینو – که استعارهاى است از پایین آوردن جسد مسیح و گذاشتن آن در غار – از دیدگاهى دیگر.
سران نظامى کشور و زمینداران بزرگ که حالا خود را با مردمى متحد روبه رو مىبینند، به سربازها دستور مىدهند که خانههاى روستا را آتش بزنند، به زنها تجاوز کنند، بچه ها را کتک بزنند و مردها و حتى چهارپایان را بکشند. چنین مىشود که مردها، از جمله خوزه به کوه مىزنند. اما کوهنشینى، آنها را به سمت توحش و خشونت سوق نمىدهد، چون عنصر کار و زحمت را از زندگى خود حذف نمىکنند و مىدانند چرا مجبورند در چنان شرایطى زندگى کنند. ضمن این که با بحث و گفتگو بر آگاهى خود مىافزایند. لوپه خوشحال مىشود که شوهرش حالا به علت اصلى فقر و بدبختى خود و دیگران پى برده است. در عین حال یک سویهنگرى در خوبى انسانها را کنار مىگذارد و درک مىکند که «انسان خوب حتماً کسى نیست که همیشه سرش پایین است و اعتراض نمىکند و چیزى نمىخواهد و عصبانى نمىشود.»
از نظر لوپه، که نقش توأمان «شیرزن»، و «مادر همه جوانها» را دارد، کشیشهاى جوان، نماینده واقعى خدا و مسیحاند و چون جانب حق را مىگیرند، پس نهایتاً پیروز خواهند شد، حتى اگر در یک یا چند مقطع شکست بخورند.
کشیشهاى جوان، اسقف را متقاعد مىکنند که در این شرایط بحرانى، محافظهکارى را کنار گذاشته و از مردم زحمتکش حمایت کند. با پیوستن اسقف به مردم، خبر جهانى مىشود و صلیب سرخ دخالت مىکند. البته رنج و بدبختى و سرکوب پایان نمىپذیرد، اما مبارزه براى استقرار عدالت تداوم مىیاید.
هر چند داستان اساساً تک صدایى است و نویسنده به بهانه اینکه «تمام تریبونهاى دنیاى واقعى در اختیار قدرتمندان است»، در واقعیت داستانى «سهمى براى صداى حاکمهاى نظامى قائل نمىشود»، اما نگاه نویسنده، هم روى شخصیتها و هم رخدادها، دوسویه است. نگاه به دین و نقش دوگانه آن نیز، که از کارکردهاى برجسته روایت است، دوسویه است. دین و مذهب و حرفهاى روحانیون به همان شکل که مىتواند وسیلهاى براى حمایت از منافع اربابها و ثروتمندان و تحمیق تودهها باشد، در مقیاسى وسیعتر و عمیقتر مىتواند حمایتگر فرهنگى و روحى زحمتکشان باشد، به مردم آگاهى بدهد و در نظر بگیرد که اتفاقاً این امر، همانطور که مهاتما گاندى تأکید مىکرد، در تحلیل نهایى براى «نزدیکى مردم به خدا» کارسازتر است. مردم با لمس «عدالت زمینى و عینى»، مصداقى از عدالت الهى را کشف مىکنند. آنگاه چه به شکل ناخودآگاه به فلسفه «همانندى خدا و طبیعت» اسپینوزا معتقد باشند، و چه به صورت ناخودآگاه به فلسفه لایبنیتس یعنى «تکثر کمال مطلق (خدا) در جوهرهاى بىشمار هستى» باور داشته باشند، در نهایت فاصله آن چیزى که در قالب «ایدهآل» و «آرمان» نویدش را مىدهند، با واقعیت کمتر حس مىشود. و این، در تحلیل غایى یعنى کم شدن تقابل فرد و جامعه و تضاد انسانها با یکدیگر.
نکته معنایى دیگرى که به رغم فرم نه چندان ساده روایت مىتوان از دل آن بیرون کشید، سادگى و ذکاوت روستائیان السالوادورى است که خواننده ایرانى را یاد روستاهاى میهن خود مىاندازد. این بىآلایشى و زیرکى، بیشتر از آن که توصیف شود، القاء مىگردد؛ خصوصاً در رفتار و کردار شخصیتهایی مثل خوزه، پسر و دامادش که به شکلى خودجوش به جایگاه رهبرى معنوى مردم رسیدهاند. آنها حتى در قالب رهبران عدالتخواه، با قدرت طلبى و اطاعت محض بیگانهاند و هنرشان این است که بدون توسل به خشونت از قید استثمار وحشیانه و بندگى رهایى یابند. درد و رنج آنها و نیز لوپه این است که سرکوبگران مردم روستا، سربازانىاند که فرزند روستائیان و زحمتکشان شهرىاند نه زمینداران بزرگ، بانکداران و حاکمان نظامى. به همین دلیل است که وقتى در خانه لوپه مستقر مىشوند تا خوزه را دستگیر کنند، لوپه به رغم بىحرمتى آنها، مدام به آنها مهر مىورزد و خوردنى تعارف مىکند. وقتى به چهره جوان این سربازهاى ناآگاه نگاه مىکند، نمىتواند با غلیان احساسات مادرى خود مقابله کند. در عین حال از این که حکومت این جوان را مسلح کرده و در برابر مردم قرار مىدهد، دچار خشم مىشود. لایه دوم رمان سرشار است از چنین نکات نوعدوستانه و حق طلبانهاى.