داستانی از مایکل مارتون؛ برندهٔ جایزه بهترین داستان کوتاه 1986
«بعد از حمله به توکیو بود. به ما بچهها گفتند که تکه پارچه جمع کنیم. هر چیزی گیرمان بیاید. بیرون شهر را زیر و رو کردیم، مترسکها را لخت کردیم. اوبی خواهرم را به یاد دارم. شالکمر ابریشم قرمزی با خورشیدهای مثل توپ بود. این تکهها را زنها در استانداری وصله میکردند. درزها را موماندود میکردند تا ضد باران شود. در عوض گاز و هوا را نگه میداشت و کهنه پارچهها باد میکرد و بالن میشد؛ مثل گلهای داوودی پرپر. سربازها که بمبها را مثل به بالنها میبستند بالنها بالا پایین میرفتند. بعد در باد موافق اوج میگرفتند، یکی دو تا نبود، مثل سیاره، به طرف آفتابی که در شرق بر میآمد، رو به آمریکا میرفت…»
پیش از اینکه به اینجا برسد، ترجمه را متوقف کردم. گذاشتم حرفهایش بپرد. ضیافت ناهار بود. به میز چشم دوختم. دستمال سفرههای سفید آراسته مثل قلههای کوه بود که سر به ابر میسایید. ما آن بالا روی صحنه بودیم. من یونسِی هستم، نسل چهارم ژاپنیهای مهاجر آمریکا. ژاپنیها چهار را نحس میدانند. پیرمرد شهردار میخواست بگوید که جهان با ریسمانهایی که نمیبینیم به هم گره خورده و باد پلی بود بین مردم. روز گرمی بود. به این بازرگانان توضیح دادم که سالها پیش بچهها بالنهای رنگی شفاف هوا میکردند؛ بالنهایی که سالها و سالها پیش ناپدید شد. همهشان سر بلند کرده بودند و انگار میخواستند اولین نشانههای بازگشت بالنها را به زمین ببینند و راهی برای شادمانی بیابند.
مایکل مارتون استاد ادبیات خلاقه دانشگاه سیراکیوز است و داستانهای فراوانی منتشر کرده. این داستان در سال 1986 به عنوان داستان برگزیده و برنده انتخاب شد. و در مجموعه میکرو فیکشن از انتشارات نورتون منتشر شده. داستان را به علاوهٔ داستانهای دیگر نویسنده میتوانید در سایت ایشان بخوانید. داستان حاضر دهمین داستان این نویسنده است که به همین قلم ترجمه شده. شب ظرف را هم میتوانید در مجموعهٔ بهترین بچه عالم بخوانید. البته اگر گیرتان آمد.
—
متن اصلی
Michael Martone, The Mayor of the Sister City Speaks to the Chamber of Commerce in Klamath Falls, Oregon, on a Night in December in 1976, Micro Fiction. An Anthology of Really Short Stories, Edited and Introduced by: Jerome Stern, WW Norton and Company, New York, 1996