داستان کوتاه فارسی
یک:
شنیده بود دیوانه دو مدل است. دیوانهای که خیلیخیلی زیاد کسی را دوست دارد و دیگری حرف بدی است برای گفتن، این اندوخته دوران خردسالی بود.
او دیوانه بود. اما خودش را دستهبندی نکرده بود. سرنگ را پر کرد چند قطره از سوزن چکید. دستش میلرزید. سرنگ را روی میز گذاشت و با دست راست و دندانهاش کش دور بازوی دست چپش را محکم کرد. بلند شد، در اتاق را قفل کرد.
پای راستش را روی تلی از مجلههای هفت گذاشت. روی جلد آخرین شماره زیر پایش، عکسی بود از نیکل کیدمن، خوابیده بین سیبها پوشیده شده با حریر، هفته پیش از کیوسک روزنامهفروشی روبهروی خانه “ته دنیا” خریده بود.
با دست راستش پنجره را هل داد، صدای بسته شدن پنجره در اتاق پچید.
مادرش داد زد : “چه کار میکنی؟”
پسر به انگشت بزرگ پایش خیره شد و فریاد زد:
“Nothing”
زن نفس عمیقی کشید:
” Please. سکوت. در حال مدیتیشنام.”
پسر زیر لب گفت: “مدیتیشن، مدیتیشن، مدیتیشن” و فریاد کشید “دیوانه.”
با شست پای راستش به شاسی پایه آباژور فشار آورد، اتاق نیمهتاریکش با رنگ آبی کمی روشن شد. روی کوسن، زیر آباژور نشست و سوزن را داخل ساعد دست چپش فرو برد. چند قطره خون چکید روی شلوار کتان استخوانیرنگش. دو سال قبل با “ته دنیا” خریده بود.
دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود و از کنار گوشهاش قلت میخورد و روی بدنش پخش میشد.
صدای پای مادرش را پشت در اتاقش شنید.
“من میروم jogging. چیزی نمیخوای؟”
پسر ابروانش را جمع کرد و گفت:
“از همسایهها هم بپرس.”
صدای پای مادرش را شنید، صدای تقتق پاشنه کفشهایش. زن بلند گفت:
“دیوانه”
صدای در آمد. نیمخیز شد، خودش را به در اتاق آویزان کرد و کلید را در قفل چرخاند، نشست. تکیه کرد به چارچوب در. تمام بلوزش انگار شبنم زده باشد صدای خسخس نفسکشیدنش سکوت را به هم میزد.
زیر لب گفت: “دیوانه کجایی؟”
با دست چپ در را باز کرد و میان چارچوب در اتاق و سالن روی زمین خوابید. چشمهایش را بست. عطر خنکی مثل باد پاییزی روی پوستش دوید و آن را بیحس کرد. چشمهایش را باز کرد و خیره شد به سقف. دایرههای تو در تو، دایرههایی یک در میان سیاه، سفید. غلتید به پهلوی چپ سیگاری از جیب راستش در آورد. گوشه لبش گذاشت و شروع کرد فیلترش را جویدن. دست راستش را روی زمین گذاشت کمی پاهایش را جمع کرد و خودش را از زمین جدا کرد. سیگار را از گوشه لبش برداشت و داخل جیب شلوارش گذاشت، کش دور بازویش را باز کرد و انداخت روی میز اتاق.
صدای زنگ تلفن در سالن پیچید. چندین زنگ خورد و صدای بوق پیغامگیر، میان سالن ایستاده و سیگاری آتش کرده بود. صدای “ته دنیا” در اتاق پیچید: “سلام امروز تا عصر دانشگاه میبینمت؟ الان ساعت ا ا ا ا ساعتم را بر نداشتم موبایل ووووو هم نداشتم اگر نیایی با ایزد میروم اولین سینمای نزدیک دانشگاه، بیخودترین فیلم. دلت سوخت؟! بایبای”.
سیگار را از گوشه لبش برداشت. خاکسترش را داخل گودی دست چپش تکاند،
گفت: “دیوانه”
نشست روی مبل و خیره شد به سقف. دایرههای تو در تو، دایرههایی یک در میان سیاه، سفید. پشت لبش خیس خیس شد خنکایی در بدنش پیچید. خاکسترها روی شلوارش و مبل پخش شد. شانهاش میلرزید، تمام بدنش کمکم آن خنکای سحرگاهی را حس میکرد. دهانش طعمی مثل خرمالوی گس میداد.
چند دقیقه گذشت تا به خود آمد. این دیوانگی نو باعث میشد باز هم دستهبندی نشده بماند. دیوانهی “ته دنیا” بود.
صدای تلفن در اتاق پیچید. چند بوق و صدای پیغامگیر و بعد صدای دنیا: “نیامدی دانشگاه، عصر میام خانه شما.”
عقربههای ساعت دیواری از 2 ظهر گذشته بود و مادرش بر نگشته بود.
بلند شد به سمت اتاق رفت. قلم درشت را از روی میز تحریر برداشت و سعی کرد با دست چپ روی کاغذ سفید میز بنویسد: “دیوانه”. انگار نوشتن با این دست پریدن از یک سطح بود، یک سطح مرتفع.
×××
دو ساله بود. داخل اتاق خودش در ساختمان محله قبلی، با “دادا” کنار هم نشسته بودند.
“دادا” سیاه سیاه بود. فقط روی شکمش چند تا خط بالا و پایین سفید بود. مامانش گفته بود برات یک داداش خریدیم بیا ببین!
رفت و دید مادرش دادا را باز کرده روی سرش و میخواند: “ما دو تا دادا شیم، …”
پدرش هم ایستاده بود و یک چوب گوشه لبش بود که با دست گرفته بودش و دست دیگرش داخل جیب شلوار راهراه قهوهایش بود.لبخند زده و روی زانو نشسته بود. دستش را از جیبش بیرون آورده بر سر پسر کشیده بود و گفته بود: “این دادا تو دنیای ما آدمها یک چتر است. وقت باران و برف میگیریم روی سر.”
همان روز عصر صدای “آسمان قلمبه” آمده بود. تا اتاق مادرش دویده بود و خودش را تو بغلش انداخته بود، صورت مادرش خیس خیس بود.
“تو هم از آسمان قلمبه ترسیدی ؟! به پدر خبر بدیم؟”
مادرش پسر را محکم در بغلش گرفته بود و موهای پسر را غرق بوسه کرده بود. چند هفته بعد عمهخانمی آمد و وسایل پدر را برد. پسر از لابهلای در نیمهباز اتاق، بیرون را نگاه می کرد و میشنید که مادرش می گفت: “بگید هرگز سراغ ما را نگیرد با همان خانوادهاش خوش باشد. هرگز سراغ ما را نگیرد.” و دوباره صورت مادرش خیس شده بود؛ درست مثل روزی که از ” آسمان قلمبه” ترسیده بود.
هرگز با دادا و پدر بیرون نرفتند؛ نه وقت برف نه وقت باران.
چند روز بعد با دادا از پنج تا پله تو حیاط بالا رفت، بعد دو تای دیگه… و با دادا با هم به پایین نگاه کردن و پریدند.
دایرههای تو در تو، دایرههایی یک در میان سیاه، سفید. پشت لبش خیس خیس شد گرمایی در بدنش پیچید و…
×××
زنگ ورودی زده شد. دنیا پشت در بود، عقربههای ساعت دیواری از 4 عصر گذشته بود و مادرش بر نگشته بود. بلند شد، سیگاری از جیبش بیرون آورد و با آتش فندک روی مبل آن را روشن کرد. به سمت در رفت، منتظر بازگشت دادا بود.
دایرههای تو در تو، دایرههایی یک در میان سیاه، سفید…
دو :
درختهای کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند.
آسمان سپید و خاکستری بود. از خواب که بیدار شده بود یک لنگه جوراب به پا داشت و چشمهایش لنگه چپ را نمیدید. زیر پتو خودش را جمع کرد و روی تشک کمی خودش را سراند به پایین و یک باره بلند شد و ایستاد، صورتش را به سمت آینه تمامقد اتاقش چرخاند و به دختر درون آینه سلام کرد، سلامی دنداننما!
از روی تخت پایین پرید و لیلیکنان از اتاق بیرون آمد و مستقیم وارد آشپزخانه شد.
“صبح بخیر مامی، صبح بخیر آشغال کله.”
مادرش داشت شیر داخل ظرف گربه میریخت، از زیر لباس سپید خوابش که غرق شکوفههای گیلاس بود پاهای کتلتیاش پیدا بود.
“بیچاره گربه اسم دارد برو دست و رویت را بشور.”
دختر موهایش را با دست شانه کرد.
“اول خوراک And Next تمیزی مامی.”
مادرش میز را میچید. دو ظرف بزرگ مربا از یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت یک ظرف پنیر و کره، موهای مادر در روشنایینور داخل یخچالطلایی و قهوهای میشد. نشست روی صندلی کنار میز، پاهایش را روی هم انداخت و دست راستش را داخل موهایش برد.
” چرا زل زدی به من دنیا؟ چایی بریز.”
دو تا لیوان بلند از داخل سبد ظرفها برداشت، گیره هر دو را داخل انگشت سبابه دست راستش کرد.
“دو لیوان و یک انگشت چه عشقی!”
لیلیکنان تا سمت گاز رفت، لیوانها را روی صفحه نقرهای گاز گذاشت و با پای چپش روی سر گربه کشید.
“دو تا کلاس دارم.”
مادرش با چنگال از داخل ظرف مربا روی نان مالید.
“کلاس درس یا کلاس خیابانگردی؟ ماشین نبر کار دارم.” شکر داخل لیوان چای را هم زد. انگار ماسه داخل لیوان بود، همزدنی بیپایان.
دنیا چایش را نیمه خورد، بلند شد.
“خداحافظ مامان”
داخل دستشویی زل زده بود به کاشیهای یک در میان سفید و سبز، چه خوب که جایی برای فکر کردن داشت.
صورتش را با آب و صابون شست و داخل آینه نگاه کرد. دائم با لبها و چشمانش شکلک میساخت، زیر لبآهنگی میخواند. از دستشویی بیرون آمد و رفت داخل اتاقش، چشمانش را بست و دستش را میان لباسهایش سراند.
“هر چه پیش آید خوش آید.”
شروع کرد به پوشیدن لباسهایش، یک باره ایستاد و به انگشتان پایش خیره شد، لنگه جوراب! خم شد، روی زانو نشست و زیر تخت را نگاه کرد.
“یافتم یافتم.”
مادرش از آشپزخانه گفت:
“دنیا جیغ نزن.”
دست برد طرف کیفش، انگار کیسه بزرگ سیبزمینی گوشه اتاق لمیده بود، برداشت و از اتاق دوید به سمت در خروجی.
خم شده بود، کفشش را میپوشید. دانه عرق از پشت گردنش غلتید، روی پشتش.
“رفتم مامی. تا شب، بای.”
در را باز کرد، بین در و خروجی ایستاد، کمی به پادری خیره شد و بعد در را بست.
صدای برخورد در، در فضا پیچید.
همه مسیر را با تا کسی رفت، میشد روی شیشه تا کسیکاغذی چسباند، چهار چسب زخم زد گوشههای کاغذ و رویش نوشت: “دوست داشتن دیوانگی است؟”
دنیا، او را بیش از هر چیز دوست داشت.
وارد دانشگاه شد. درختهای کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند. آسمان سپید و خاکستری بود. دستش را داخل کیفش برد، با انگشتانش کیف آرایشش را لمس کرد، کارت تلفنش را و ناگهان خودش را روبهروی باجه تلفن دید.
دستش روی شمارهگیر رفت. بعد از چند بوق، تلفن رفت روی پیغام گیر، دنیا شروع کرد به صحبت، حتی پلک هم نمیزد: “سلام امروز تا عصر دانشگاه میبینمت؟” آستین مانتواش را بالا زد: ” الان ساعت ا ا ا ا ساعتم را بر نداشتم”، دستش را داخل کیفش برد و شروع کرد به لمس اشیاء داخل کیف. “موبایل ووووو هم نداشتم، اگر نیایی با ایزد میروم اولین سینمای نزدیک دانشگاه، بیخودترین فیلم. دلت سوخت؟! بای بای.”
محوطه دانشگاه شلوغ بود. ایزد همکلاسی سابقش به درختی تکیه داده بود و به او نگاه میکرد. دنیا رفت و روی اولین نیمکت نشست.
“تنها نشستی!”
دختر سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد.
“روزه سکوت گرفتی؟”
پسر با نوک کفش به سنگی زد.
“حال شما؟”
نزدیک نیمکت ایستاد و گفت:
“کی تشریف میارن؟ عینک لازم شدی؟”
دنیا کاغذهای جزوه را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد.
“میخوام درس بخوانم، لطفا شرتون کم کنید.”
دنیا دائم دستش را داخل کیفش میبرد، انگار دنبال چیزی بگردد. جزوهها را جمع کرد و داخل کیفش چپاند.
ایزد سر دیگر نیمکت نشسته بود و به او نگاه میکرد. “احمق نشو، کلاس امروز را بمان.”
او از جایش بلند شد، مانتو اش را مرتب کرد، کیفش را روی شانهاش جابهجا کرد و گفت: “بای بای.”
دختر قدمهای بلندی بر میداشت. به بیرون دانشگاه رسید، چشمش به اولین تاکسی که افتاد، داد زد: “دربست.”
سوار تاکسی شد، دستش را داخل کیفش برد و کیف لوازم آرایشش را بیرون کشید. ” آقا لطفا جلوی یک گلفروشی نگه دارید.”
راننده از داخل آینه نگاهی به دختر کرد و گفت: “آفتاب اذیتتان نمیکند؟”
دنیا کمی رژ به لبهاش زد و بعد داخل آینه کوچکش نگاه کرد و صورتش را مرتب کرد.
“گلفروشی، خانم.”
از گلفروشی بیرون آمد. دستهای گل مریم در دست داشت. سوار تاکسی شد. “ببخشید آقا، اولین کوچه داخل آصف سمت چپ.”
راننده از داخل آینه خیره شد به دسته گل. زیر لب حرفی زد و با دست راستش دنده را عوض کرد.
تاکسی داخل کوچه پپچید.
دستش را داخل جیب شلوارش برد، مانتو اش انگار بلوز شد و کرایه تاکسی را داد.
دوید به سمت در قهوهای بزرگ انتهای کوچه، زنگ در را زد، در زده شد و او با دستهگلی پر از گلهای مریم داخل شد.
سه :
پسر با هر ضربه قلمتراش خراشی روی انگشتان دست چپش ایجاد میکرد و بعد آرام و با تامل سیگار را از گوشه لبش برمیداشت و خاکستر آن را روی خراش انگشتانش خاموش میکرد.
پلکهایش را به هم میفشرد و لبش را میگزید و بعد لبخندی میزد.
چند ساعتی بود گوشه اتاق نیمهتاریک و پر از رنگهای غروبزدهاش نشسته بود، تنها پنجره اتاق رو به خیابانی باز میشد که با پردهای از درختان کاج تصویر خیابان را غیر قابل دید میکرد. فقط صدا بود و صدا. صدای موتور کولر از کانال سقفی، صدای کشیده شدن انگشت شست پای پسر بر روی پارکت و صدای نفسهای بیرمق دخترکی زیر ملافه سپید.
پسر روی صندلی کمی خودش را به عقب پرتاب کرد و با پای راستش ضربهای به بدن بیحرکت دختر زد. صدای نالهای خفیف شنیده شد، انگشتان دختر از زیر ملافه بیرون افتاد. جایی در نزدیکی شقیقههای دختر ملافه سرخ سرخ شده بود اما همچنان با ضرب آهنگ کند نفسهای دختر ملافه بالا و پایین رفت.
×××
زنگ زده شد و دسته گلی پر از گلهای مریم داخل آمد، صدای خنده و فریاد، دختر با پای چپ در را بست.
پسر نزدیکیهای ورودی، پای راستش را از زانو جمع کرده به دیوار تکیه داده بود و با دست چپ سیگار را از گوشه لبش بر میداشت با دندانهایش گوشه سمت راست لبش را میجوید. با صدایی لرزان از دختر پرسید: “دوباره برایت گل آورده بود؟”
دخترک ناگهان ساکت شد به پسر خیره شد و گلها را روی میز اتاق گذاشت، آرام نشست پای راستش را روی پای چپش انداخت و شروع کرد به تکاندادنش، کیفش را روی پایش گذاشت و شروع کرد به داخل آن را گشتن، از داخل کیف دستمال سپیدی بیرون آورد و اشکها و بینیاش را با آن پاک کرد.
دست راستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد انگار پیراهن و شلوار به تن داشته باشد مانتو اش بالای دستش جمع شد به پسرک خیره شده بود و آب بینیاش را مدام بالا میکشید.
پسر سیگار را از گوشه لبش برداشت و تکرار کرد : “دوباره برایت گل آورده بود؟”
دخترک آدامسی از داخل جیبش بیرون کشید و داخل دهانش گذاشت. بلند شد و به سمت پسر رفت. روبهروی پسر ایستاد. پسر پک عمیقی به سیگارش زد و همه دود را یکباره روی صورت دختر بیرون داد.
دختر صورت پسر را بین دستانش گرفت و به چشمان پسر خیره شد، آدامسش را باد کرد و مستقیم روی لبهای پسر چسباند و باز صدای خندهاش همه اتاق را پر کرد.
پسر با پشت دست چپش باقیمانده آدامس را از روی صورتش پاک کرد و به سیگار دست راستش آخرین پک را زد.
پایش را از روی دیوار برداشت و به سمت اتاقش رفت و چندین بار بلند تکرار کرد :”دوباره برایت گل آورد؟”
مستقیم وارد حمام اتاقش شد و ته سیگارش را داخل دستشویی حمام خاموش کرد شیر آب را باز کرد و سرش را بلند کرد تا داخل آینه خودش را نگاه کند.
دخترک پشت سرش ایستاده بود.
به آرامی گفت: “نه، اما امروز صبح داخل محوطه دانشگاه دیدمش به تو سلام رساند.”
یک لحظه همه چیز سیاه و سپید شد و دخترک احساس گرمای شدیدی پشت سرش کرد.
پسر دستش را بغل کرد ضربهای که زده بود خیلی سنگین بود. دستش به چارچوب آهنی در خورده بود و میسوخت.
دخترک روی زمین بین اتاق و حمام افتاده بود و لکههای خون روی چارچوب دیده میشد. پسر پای راستش را جمع کرد و بالای سر دختر نشست دستانش را میان موهای دختر برد و به آرامی در گوش دختر گفت: “گفته بودم هرگز او را نبینی. یادت هست؟”
دخترک به سختی نفس میکشید، چشمهایش را کمی باز کرد و شمرده شمرده گفت: “کمکم کن، اتفاق بود.”
پسر بلند شد و بالش را از روی تخت آورد تا زیر سر دخترک بگذارد. یک لحظه ایستاد و به دخترک خیره شد بالش را رها کرد و دخترک را به روی شکم غلت داد، صورت دختر را روی بالش گذاشت و ملافه سپید تخت را با دست راستش کشید و روی دخترک انداخت. صدای آرام دخترک مثل نجوا در اتاق گم میشد “کمکم کن، اتفاق بود.”
پسر روی صندلی نشست با خودش تکرار کرد: “اتفاق بود.”
قلمتراش روی میز را برداشت و خراشی روی ناخنش ایجاد کرد. از روی میز سیگاری برداشت و با آتش فندک داخل جیبش آن را گیراند و دوباره تکرار کرد: ” اتفاق بود.”
صدای ماشینهای داخل خیابان، صدای کانال کولر سقفی، صدای زنگ تلفن و بوی مریم فضای اتاق را پر کرده بود.