داستان کوتاه
داشتی در خیابان پرسه میزدی. ساعت، 6یا 7، شاید هم 9بود. هوا هنوز تاریک تاریک نبود. انگار خورشید تازه رفته بود. هنوز تهماندهای از نورش مانده بود. شاید هم نور لامپهای خیابان بود که تو را میفریفت.
به قهوهخانه رفتی؛ چون عادت داشتی نشسته سیگارت را بکشی؛ از این که بین مردم قدم بزنی و همه نگاهت کنند و آنوقت تو از دهنت دود بیرون دهی خوشت نمیآمد. روی صندلیی نشستی که درست روبهروی او بود. صندلیهای دیگر هم خالی بود. اما انگار کسی تو را آنجا نشاند. چند دقیقهای گذشت و تو درست روبهرویش نشسته بودی، اما او را نمیدیدی. تا اینکه آن مردک جلو آمد. به تو گفت: «چی بیاورم؟» چیزی نمیخواستی. فقط میخواستی سیگارت را بکشی اما گفتی چای بیاورد.
ـ با شیکر یا دیشلمه؟
ـ هر چی عشقت بود.
مردک که رفت تازه او را دیدی. او هم انگار تو را نمیدید. نگاهش به تو بود. اولش فکر کردی تو را میبیند، بعد که آن چیز را دستش دیدی فهمیدی نمیبیندت. زنی کنارش نشسته بود. انگار مادرش بود. شاید خیلی وقت بود آنجا نشسته بودند؛ چون استکانها خالی بود. زن خسته به نظر میرسید اما دخترش سرحال بود؛ چنان خیره به سمتت نگاه میکرد که فکر کردی میبیند. حتی برگشتی پشت سرت را نگاه کردی. فکر کردی چیزی آنجاست.
باز هم مردک جلو آمد چای را گذاشت روی میز و شروع کرد به وراجی کردن. نمیشنیدی چه میگفت فقط میدیدی که وراجی میکند. وقتی رفت دیدی آنها هم رفتهاند. بلند شدی، به سمت در رفتی سیگارت را انداختی، نمیدانستی از کدام طرف رفتهاند. حتماً خیلی دور نشده بودند. اما از کدام طرف، چپ یا راست؟ تو به چپ رفتی. شاید چون فکر میکردی آنها هم به چپ رفتهاند. دویدی اما نبودند. بیفایده بود. انتخابت اشتباه بود. باید به راست میرفتی و دوباره به راست دویدی. جلوی در قهوهخانه باز مردک تو را دید. باز وراجی کرد. به تو گفت: «انگار مرض داری آدم نیستی» نفهمیدی از چه صحبت میکند. اما میدانستی پول میخواهد. نصف پولهای جیبت را به او دادی. گفتی: «بس است؟» چیزی نگفت. رفت. حالا دیگر حتماً رفته بود. شاید سر پیچ کوچهای که نمیتوانستی پیدایش کنی پیچیده بود. شاید دیگر هیچ وقت او را نمیدیدی. میخواستی بروی که دیدی باز هم درست روبهرویت ایستاده، آنطرف خیابان منتظر تاکسی بودند. همان موقع تاکسیی نگه داشت. سوار شدند. خودت را به آن طرف رساندی. تاکسی میخواست برود. نگهش داشتی. پیکان قراضهای بود. جلو نشستی. نمیدانستی کجا میروی. اصلا ًنمیدانستی چرا دنبالش میکنی!
راننده نگاهت کرد. میدانستی میخواهد وراجی کند اما فهمید که اهلش نیستی. راننده تاکسیها آدمشناسهای خوبیاند. از آینه نگاهی به آنها انداخت اما چیزی نگفت. شاید با خودش فکر کرد آنها هم مثل تو هستند. رادیواش را روشن کرد. وارد خیابان ملک شدید. سر یک کوچهی تنگ، زن چیزی گفت، شاید گفت «ممنون» یا گفت «پیاده میشیم» راننده نشنید. زن دوباره گفت. راننده، فرز پیچ رادیو را کم کرد و زد روی ترمز. ماشین عقبی بوق زد. یکسره بوق زد. فکر کردی شاید دیوانه است. شاید هم همان لحظه دیوانه شد.
زن با دخترش پیاده شدند. تاکسی راه افتاد. میخواست بزند دنده دو که گفتی پیاده میشوی. نگاهت کرد و گفت: «زرشک». نفهمیدی منظورش چیست، فکر کردی شاید بو برده. کرایه را حساب کردی. جیبت خالی شد. برگشتی، درست سر همان کوچه. دختر دیگر دست مادرش را نگرفته بود. آن چیز سفید دستش را هم باز نکرد. با خودت فکر کردی همهاش دروغ است. شاید او تو را میدیده اما باز گفتی نه، شاید به اینجا عادت دارد. تنها در ته کوچه را زدند. پسرکی در را باز کرد. وقتی رفتند تو هم جلو رفتی. درب خانه را خوب ورانداز کردی. اسم کوچه را کف دستت نوشتی: «کوچه شفق» و رفتی.
دیگر از بیکاری در آمده بودی. لازم نبود هر شب حوصلهات سر برود و هی از آنچه سر شب به خودت قول میدادی بیشتر سیگار دود کنی. هر شب سر کوچه مینشستی و سیگارهایت را میکشیدی.اگر پول نداشتی، برگشت را پیاده میآمدی.
یک شب دخترک تنها بیرون آمد. عصایش هم دستش بود اما آن را باز نکرد. اول شب بود؛ چون هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود، البته برای تو. نگاهت به پاهایش بود. آرام و با احتیاط قدم بر میداشت. تا سر کوچه رفت و همانجا ایستاد. یکبار نگاهش کردی، حس کردی دارد تو را میبیند. پسرک از خانه بیرون آمد. به طرف خواهرش دوید، دستش را گرفت.
ـ بیا . بیابریم. مامان میگه: «تا هفته دیگه نمیبرمش قهوهخونه.»
ـ خوب تو بیا، بیا با هم بریم.
ـ نه. بیا، بیا بریم نگین، مامان ناراحت میشه.
مثل بچههای سر به راه دنبال برادرش راه افتاد. باز هم همانطور آرام قدم بر میداشت. درست از کنارت رد شد. تو چمباتمه نشسته بودی. سرت پایین بود. کنارت که رسید، ایستاد. به خودت گفتی: «حالا حالیت شد. میبینه. احمق،اون تو رو میبینه.» پسرک دستش را کشید:
ـ بیا بریم.
ـ اینجا کیه؟ اینجا هم بوی بابا رو میده؛ مثل قهوهخونه.
ـ یه مرد غریبهس. بیا بریم. الان مامان میادش، بازم داد و هوار راه میندازه.
وقتی رفتند سرت را بالا آوردی. پسرک، در را که میبست، چپچپ نگاهت کرد. سیگارت داشت دود میشد. تند تند پک زدی. آخرین سیگار امشبت بود.
فردا شب، یک سیگار به جیره هر شبت اضافه کردی. حالا اسمش را هم میدانستی. دیگر شبها را بیشتر دوست داشتی، دلت میخواست هر چه زودتر خورشید گورش را گم کند.
باز همان جای هر شب نشستی. آن شب نگین از خانه بیرون نیامد. شبهای بعد هم نیامد. تا اینکه شب جمعه دوباره او را دیدی. با مادرش بود. پسرک هم بود. به همان قهوهخانه رفتند. تو هم رفتی.مادرش تو را دید. شنیدی که پسرک میگفت: «این همون مردهس که هر شب دم دره»
مادرش از لای چادر با اخم نگاهت کرد.
شب بعد که رفتی، همان اول که نشستی پسرک از لای در سرک کشید. انگار منتظرت بود. فهمیدی خبرهایی هست اما به روی خودت نیاوردی. نیم ساعت بعد پیکان سیاهی جلوی کوچه ایستاد. دو سرباز تو را بردند. اول وراجی کردند. هر چه خواستند گفتند. تو چیزی به آنها نگفتی، فقط گفتی: «تقصیر من نبود» ولی آخرش تو را بردند. مادر پسرک هم آمد. به آنها گفت: «خودشه». تو گفتی: «تقصیر من نیست. من،…من فقط…» میخواستی بگویی. میخواستی همه چیز را لو بدهی اما جلوی خودت را گرفتی. گذاشتی آنها تو را ببرند. گفتند اگر یکبار دیگر آن طرفها پیدایت شود و مزاحمشان شوی پاهایت را قلم میکنیم. ولی تو باز هم آنجا پیدایت شد. اما اینبار پنهان شدی. صبر کردی تا بیاید اما نیامد؛ و تو شب بعد باز هم رفتی تا بالاخره شب پنجم پیدایش شد.
پسرک هم با او بود. درست همانجا که تو مینشستی، نشست. بعد صدایی آمد انگار مادرش پسرک را صدا کرد. پسرک رفت. و تو دستت میلرزید، خیلی بیشتر از قبل، انگار چیزی وسط بدنت میلرزید و تو را هم میلرزاند، چیزی فراتر از جسمت. تردید داشتی. پنج شب صبر کرده بودی برای این لحظه اما حالا نمیدانستی بروی یا نه. شاید میترسیدی. نفسهایت تند شده بود. آخرش از پشت دیوار در آمدی. به سرعت به طرفش رفتی. یکبار برای آخرین بار نگاهش کردی، خیره در چشمهایش شدی؛ بعد، کاغذ را به دستش دادی. و رفتی. یک کاغذ سفید که پنج شب آنرا پر از دود سیگار کرده بودی و رویش با یک خودکار که رنگش تمام شده بود محکم، طوری که ردش حک شود همان دو کلمه را نوشته بودی.
وقتی کاغذ را به دستش دادی گفت:
ـ تو کیای؟
چیزی نگفتی فقط کاغذ را به دستش دادی و رفتی. بعد از آن، شبها به قهوهخانه میرفتی، هر شب. اما او نیامد. دیگر هیچ شبی او به قهوهخانه نیامد اما تو هر شب او را میدیدی؛ درست رو به رویت مینشست خیره نگاهت میکرد و تو را میدید و تو نگاهش نمیکردی اما او را میدیدی.