قطعه‌ای از کتاب لاشه‌ی آنجلا اثر فرانک مک‌کورت

هر روز صبح مادر‌‌بزرگ شام بیل را می‌پخت و آن را در کوره‌ی آهک‌پزی به او می‌رساند.
مامان تعجب می‌کرد که چرا بیل غذایش را صبح همراه خودش نمی‌برد و مادربزرگ می‌گفت‌، آیا از من انتظار دارید که صبح خروس‌خوان از خواب بیدار شوم و پنجه‌ی خوک و کلم را برای اربابم آب‌پز کنم تا اونو برای شامش با خودش ببرد‌، واقعاً فکر می‌کنی می‌تونم؟
مامان به او گفت از هفته‌ی دیگر مدرسه تمام می‌شود و اگر هفته‌ای شش سنت به فرانک بدهی مطمئناً خوشحال می‌شود تا غذای فرانک را به او برساند.
من نمی‌خواهم هر روز پیش مادر‌بزرگ بروم‌. نمی‌خواهم از جاده‌ی داک پایین بروم‌، اما مامان می‌گوید ما با این کار می‌توانیم از آن شش سنت استفاده کنیم و اگر این کار را نکنم دیگر هیچ کجا نمی‌توانم بروم.
می‌گوید باید در خانه بمانی و نمی‌توانی با رفیق‌هایت بازی کنی.
مادر‌بزرگ به من هشدار می‌دهد که مستقیم برو‌، غذا را برسان و ول‌گردی نکن‌، به این طرف و آن طرف خیره نشو‌، به قوطی‌های حلبی لگد نزن؛ چون پنجه‌های کفشت خراب می‌شود‌. غذا خیلی داغ است و این درست به همان شکلی است که بیل گالوین دوست دارد.
بوی مطبوعی که از شام بیل می‌آید می‌تواند از گوشت خوک و کلم آب پز و دو تا سیب‌زمینی بزرگ و سفید باشد. مطمئناً متوجه نخواهد شد اگر نصف سیب‌زمینی را بردارم. هرگز به مادر‌بزرگ غر و لند و شکایت نخواهد کرد چون با نفس‌های سنگین و سختی که می‌کشد و صدای خرّ و خرّ بینی‌اش خیلی سخت؛ و به ندرت حرف می‌زند‌.
بهتر است نصف باقی مانده‌ی سیب‌زمینی را هم بخورم تا از من نپرسد چرا سیب‌زمینی نصفه است‌. کنارش شروع کردم به خوردن کمی پای خوک و کلم آب پز و اگر آن یکی سیب‌زمینی را هم بخورم مسلماً فکر می‌کند مادربزرگ اصلاً برایش سیب‌زمینی نفرستاده است.
سیب‌زمینی دوم در دهانم آب می‌شود و تکه‌ی دیگری از کلم را هم خواهم کند‌، هم‌چنین لقمه‌ای دیگر از گوشت خوک. وقت زیادی نمانده است و بیل مشکوک و بد گمان می‌شد‌، پس زمان استراحتم را تمام می‌کنم.
حالا چکار باید بکنم‌؟ مادر‌بزرگ مرا خواهد زد‌، مامان برای یک سال در اتاق حبسم می‌کند و بیل گالوین در کوره دفنم می‌کند. به او می‌گویم در جاده‌ی داک سگی به من حمله کرد و تمامی شام تو را خورد و من خیلی خوش شانس بودم که توانستم فرار کنم و خورده نشدم.
بسیار خوب! پس این‌طور‌؟ بیل گالوین در حالی که بدجوری نگاهم می‌کرد این را گفت «پس این تکه‌های کلم که دور دهانت آویزونه چیه‌؟ آیا سگه تو را با دهان پر از کلمش لیسیده‌؟ برو خونه و به مادر‌بزرگت بگو همه‌ی شام منو خوردی و من این‌جا تو این کوره‌ی آهک پزی گشنه نشسته‌ام.
او منو می‌کشه‌.
بهش بگو تا وقتی که چند طبق شام برای من نفرستاده تو را نکشه و اگه همین حالا پیش او نری و شام منو نیاری‌، خودم می‌کشمت و جنازه‌ات را می‌اندازم این‌جا توی آهک‌ها؛ و اون وقت چیز زیادی ازت باقی نمی‌مونه تا مادرت بخواهد خیلی گریه زاری کنه‌.
مادر‌بزرگ می‌گوید «چرا ظرف غذا را برگردوندی‌؟ خود بیل آن را بر می‌گردوند.»
او شام بیشتری می‌خواهد.
منظورت چیه که شام بیشتری می‌خواهد‌؟ یا عیسی مسیح! آیا سوراخ یا حفره‌ای در پاهاش دارد‌؟
او گرسنه گوشه‌ی کوره‌ی آهک‌پزی نشسته است‌. همین باعث شده تا من الان پیش شما باشم. بیل گفت برای اون انواع شام‌ها را بفرستیم.
من این کار را نخواهم کرد. شام او را برایش فرستاده‌ام.
او شام را نگرفت.
نگرفت‌. آخه چرا‌؟
من آن را خوردم.
چی‌؟
گرسنه بودم و می‌خواستم مزه‌ی آن را بچشم‌، بعدش هم نتونستم جلوی خودم را بگیرم.
اوه یا مسیح و مریم مقدس! ای یوسف قدیس!
طوری زد تو سرم که اشک توی چشم‌هام جمع شد. درست مثل یک موجود روح مانند، سرم جیغ می‌کشید و در حالی که دور تا دور آشپزخانه بالا پایین می‌پرید تهدید می‌کرد که من را روی زمین تا نزد کشیش‌، اسقف و حتی خود پاپ البته اگر آن اطراف‌ها زندگی می‌کرد‌، خواهد کشاند.

پانوشت:
فرانک مک کورت* در سال 1931 در بروکلین نیویورک از والدینی ایرلندی تبار متولد شد‌ و در محله‌ی کثیف و شلوغ ایرلندی لایم ریک بزرگ شد. وی در مورد دوران کودکی‌اش می‌نویسد و این‌که چگونه مادرش هیچ پولی نداشت تا برای او خوراک و غذا تهیه کند زیرا همسرش به ندرت کار می‌کرد؛ و وقتی هم کار می‌کرد دستمزدش را صرف می‌خوارگی می‌کرد.
برگرفته از کتاب «‌لاشه آنجلا»
* Frank McCourt

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − سه =