برشی از رمان حمید صدر
یادداشت مترجم
آنچه در پی میآید برشی است از رمان “منشی حافظه” اثر حمید صدر، نویسندهی ایرانی مقیم اتریش. این رمان که به زبان آلمانی نوشته شده با همکاری شخص نویسنده به فارسی بازگردانده شده و بهزودی منتشر خواهد شد.
گفتنی است رمان این نویسنده ایرانی که به پایتخت اتریش در دورهی دومین جنگ جهانی پرداخته، در آن کشور بسیار با اقبال مواجه شده و جوایز متعددی از جمله جایزه “برونو کرایسکی” را به خود اختصاص داده است. همچنین دفتر فرهنگی صدراعظم اتریش ترجمهی این اثر را شایان حمایت دانسته و بورسیه ترجمه برگزیده از ادبیات اتریش را به آن تخصیص داده است.
رمان “منشی حافظه” شرح حال تلاطمات روحی یک دانشجویی ایرانی است که در اثر شغلی که دارد در جوار آشنایی نزدیک با زوایای تاریک تاریخ اتریش در دوران تسلط نازیها بر این کشور، به تدریج تعادل روحی خود را از دست میدهد. وی از طرف پیرمردی بازنشسته اهل وین استخدام شده تا عکسهایی را که او در زمان جنگ از ویرانههای شهر برداشته، برای انتشار در یک کتاب آماده سازد. وی در حین پیمودن خیابانها و مقایسهی عکسها با واقعیت فعلی آن که به هر ترتیب یادآور فجایع گذشته است، کمکم دچار مالیخولیا میشود. دگرگونی که تصاویر در “منشی حافظه” (لقبی که پیرمرد نازی از روی بندهنوازی به دانشجو داده) به وجود میآورد، چنان تشدید میشود که گاه و بیگاه میپندارد در دوران جنگ زندگی میکند و ناظر بر وقایعی است که در چند ماهه آخر رایش سوم بر این شهر حاکم بوده است.
رمان در حقیقت در یازده دفتر، شرح بیماری او و علل آن است که به توصیه پزشکان از جانب وی به نگارش در میآید. امید او این است که از این طریق بتواند پزشکان تیمارستان “اشتاین هوف” را متقاعد سازد اجازه دهند تا او همچنان تا زمانی که سلامتی خود را بازنیافته است، در آنجا بماند.
“منشی حافظه” دومین رمان حمید صدر به زبان آلمانی است. اولین رمان این نویسنده “یادداشتهایی برای دورا” نام دارد که در سال 1994 در وین منتشر گردید. این رمان در سال 1999 ابتدا به زبان چکی نیز ترجمه و انتشار یافت و در سال 1382 به فارسی ترجمه و منتشر گردید (مترجم:پریسا رضایی، انتشارات مروارید).
***
ربه محض اینکه اسم فلاک تورم (یا برج آتشبار ضد هوائی) یعنی همان هیولای بتونی خاکستری و مرتفعی که سرد و خیس وسط سربازخانه اشتیفت قرارگرفته، به میان میآید، قیافهی آقای سوهالت جلو چشمم ظاهر میشود که صم و بکم نشسته و نمیخواهد لب از لب باز کند. دلیل آن هم شاید این باشد که برج را اولبار از پنجره اتاق نشیمن او رویت کردم.
یک روز یکشنبه بود، یا دقیقتر بگویم، یکشنبه سرد و مهگرفتهای در ماه اکتبر بود که حدود ساعت هشت صبح در اتاق نشیمن او نشسته بودم و چراغ اتاق، به علت تاریک بودن هوای بیرون همچنان روشن بود. آقای سوهالت که جلوی من روی کاناپهی قدیمی جا خوش کرده بود، بعد از درآوردن ته و توی وضع اقامت من در اتریش و داشتن اجازه کار، راغب بود بداند که آیا تا به حال چیزی راجع به جنگ جهانی دوم در وین بگوشم خورده یا نه. گفتم، ای، کم و بیش. چطور مگر؟ مدتی به دو پنجرهای که در هوای سرد چارتاق بود، خیره مانده، به طرف صبح تاریک و مهآلود بیرون اشاره کرد و در حین اینکه با زحمت از روی کاناپه برمیخاست، گفت:
«بیایید. میخواهم چیزی نشانتان بدهم.» و با زحمت خود را عصا زنان به پنجره رساند تا با نوک آن، ستونهای دودی را که بعد از حمله هوایی روز دهم سپتامبر سال 1944 از خانههای آتشگرفته شهر بلند شده بود، نشانم بدهد.
در حین اینکه گوشم به او بود، نگاهی از پنجره به پایین انداختم: کوچه هفتستاره، چهار طبقه پایینتر از ما، خیس و تنها و بدون هیچ تنابندهای در خواب عمیق صبح یکشنبه غوطه میخورد.
کار من میبایستی به نحوی به جنگ مربوط باشد، اما تا آن موقع از چند و چون آن تصور روشنی نداشتم. در این میان نوک عصا بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، روی برج بتونی داخل سربازخانه متوقف ماند و آقای سوهالت خیلی بیمقدمه از من پرسید، از سرما یخ نکردهام که؟ گفتم: «نه» و در حالی که خود را علاقمند به دنبالکردن موضوع که تفاوتهای تکنیکی بین بمبهای فسفری آتشزا با بمبهای پرنده بود، نشان میدادم، متوجه سرما و برودتی بودم که از کوچه به داخل اتاق میوزید و به بوی ذغالسنگ و برگهای خزان آغشته بود.
غرض از این تفاصیل این است که بگویم این قلعه هیولا واری که در مه غوطه میخورد و استوانه شکل و بتونی، بدون هیچ روزنهای از آن بالا بالاها به سفالهای خیس پشتبامهای سربازخانه نگاه میکرد، از چه موقع در ذهن من ماندگار شده است.
خوب یادم است، وقتی آقای سوهالت در حال زیر و رو کردن اسناد و مدارکش بود (منظورم همان دفاتر و برگههای یادداشت و عکسها هستند) تا بتواند زمان دقیق حملهی هوایی آن روز را به من بگوید، از پنجره به بیرون خم شدم تا با انداختن نگاهی به طرف سربازخانه، ببینم آیا دلهرهای که به جان من افتاده به خاطر آن هیولای بتونی است یا نه. برودت سکوتی که برقرار بود، بیشتر به انتظاری شباهت داشت که معمولا قبل از رسیدن دستور حمله بر سربازخانهها حاکم میشود. اما از سربازخانه نه صدای قدمرو و رژهای به گوش میرسید و نه فرمان و دستوری. بر عکس، آن چند پنجرهی روشن خانههای اطراف و آن دو سه دودکشی که دود میکردند، حکایت از آرامش و صلحی داشتند که در وین، مختص صبحهای روز یکشنبه است.
با پرواز کبوترها که موجوار از حیاط خیس پادگان بلند شدند، دلتنگی موجود ناگهان از بین رفت. نیمی از کبوترها بعد از طی منحنی بزرگی روی شیروانی گنبدیشکل خانه نبش کوچه زیبن اشترن نشستند و مابقی سعی خود را معطوف این کردند که به سطح بام برج برسند و در آنجا فرود بیایند.
آقای سوهالت با چند برگ کاغذ در دست به طرف من آمد و غرق در فکر گفت:
«ساعت 10.22 آژیرها کشیده شد و تا ساعت 11.15 تا وقتی که آژیر سفید را بکشند حمله ادامه داشت.»
به او نگاه کردم و فقط برای این که چیزی گفته باشم، پرسیدم: راستی این برج جلو ی پنجره چیست؟ مخزن آب است؟ با کنایهای مبنی بر این که میبایستی به عنوان یک دانشجوی شیمی بدانم که Flak حروف اول واژههای Fliegerabwehrkanonen ] توپهای دفاع ضدهوایی[ است، دهان مرا بست.
بعد از آن مجددا حرفش را دربارهی یگانهای بمبافکن، انفجار توپهای دفاع ضد هوایی و ابرهای سفید متعددی که در آسمان به وجود میآوردند، ادامه داد ولی در بین صحبت ناگهان جملهاش را نیمهکاره گذاشت و در حالی که از صدای هلیکوپتری در مه به وحشت افتاده بود، به من خیره شد و با دهان باز به صدای موتور گوش سپرد. گفتم، هلیکوپتر امداد است؛ اما وی با وجود تذکر من نفس را در سینه حبس کرد و تا وقتی که آن پایین تراموای خط 49 زنگزنان به راه نیافتاده بود، خاموش باقی ماند. ضربان نبضش را میشد از روی شاهرگهای متورم گردن و رگهای پیشانی که تا وسط سر طاسش ادامه مییافت، مشاهده کرد. در حالی که با انگشت به مه غلیظ بیرون اشاره میکرد، پرسید: “اجازه هست بنشینم؟ پاهایم، میدانید که!” و خود را لنگانلنگان و تکیهزنان به عصا به کاناپه رساند. پس از مکثی طولانی پای خشک را زیر میز کوتاه و گرد دراز کرد، و گفت:
«باری، وضع مناسبی نبود.»
بعد از وقفهای مجدد با گفتن یک «به هر حال» کوتاه یکی از دفاتر قهوهایرنگ را از میان ستون یادداشتها و عکسها بیرون کشید و آن را باز شده جلوی من گرفت:
«فکر میکنید، بتوانید خطم را بخوانید و از مطالب آن سر در بیاورید؟»
نگاهی به دفترچه انداختم و گفتم: سعیام را میکنم، و در این حال به یاد آگهی کوچکی که داخل کیفم بود، افتادم. در آن فقط قید شده بود «مردی سالمند برای انجام کارهایی جزئی، ّبه فردی نیاز مبرم دارد. خارجی بودن مانعی برای استخدام نیست»، و در آن چیزی در مورد اینکه شخص باید بتواند مطلبی را روخوانی کند ذکر نشده بود. با دلهره به صفحهی گشودهشده نگاهی انداختم و با صدای بلند شروع به قرائت آن کردم:
«یکشنبه، 10 سپتامبر 1944.
هوا در اولین روز حملهی هوایی سهمگین به شهر وین آفتابی بود. ساعت 10 صبح، بلافاصله پس از آن که با به صدا در آمدن آژیرهای هوایی از خواب خوش یکشنبه پریدم، ضدهواییها به طور دیوانهواری شروع به تیراندازی کردند. آتش چنان سنگین بود که پوکههای آن به ساختمان ما میرسید. زنم در اتاق بغلی گریه میکرد و وقتی از او پرسیدم، چرا به پناهگاه داخل برج یا پناهگاه زیرزمین داخل کوچه نمیرود، شیونش به هوا رفت.
دیگر فرصتی برای فرار نبود، به همین دلیل در خانه ماندیم و کارمان این شد که از پنجره بیرون را تماشا کنیم. آتشبارها مدتها قبل از پیدا شدن سر و کله بمبافکنها شلیک میکردند. ده ثانیهای نگذشته بود که دیدیم بالهای آنها اینجا و آنجا در نور آفتاب برقی نقرهای میزند. بعد از آن بود که اصل قضیه شروع شد! ظرفهای داخل گنجه: بشقابهای چینی، لیوانها، گیلاسها و گلدانها جرینگ جرینگکنان به صدا در آمدند.»
با دهانی خشکشده از دلهره چشم از کاغذ برداشتم، ببینم آیا باید همچنان به قرائت ادامه بدهم یا نه. کله را به یک طرف روی پشتی کاناپه گذاشته بود. چشمها را باز کرد و اشاره کرد که ادامه بدهم.
«پس از اولین بمبی که در کوچه لیندن به یک خانه اصابت کرد، فکر کردیم کارمان تمام است و بعد از آن نوبت ماست. در میان نفیر غرش موتور هواپیماها محتاطانه نگاهی به بیرون انداختم: همه جای شهر از آتشسوزیها دودی زردرنگ چون ستونی ابرگونه به هوا بلند بود. غرش بمبافکنها هر صدای دیگری را تحتالشعاع قرار میداد. هنوز اولین موج هواپیماها بمبهای خود را روی شهر خالی نکرده بودند و میخواستند دور شوند که گروه دوم سر رسید. بمبها بیهدف روی شهر رها میشدند. تا اینکه بالاخره – شکرخدا – ساعت 11.15 آژیر سفید را کشیدند!
همهجا پوشیده از ابری دود آلود بود که با بارشی از خاکستر ریز با باد به طرف ما میآمد و همهجا و همهچیز را در بر میگرفت. همهجای خانه سیاه و آلوده شده بود. زنم همچنان ضجه میزد. به او گفتم، زن! بلند شو، رفتند، تمام شد.”
دفترچه را روی میز گذاشتم و دیدم که دستان مرطوب از عرقم نامحسوس میلرزد. مثل این بود که امتحانی شفاهی را پشت سر گذاشته باشم. آیا نمرهی قبولی در کار بود؟ آقای سوهالت سر را به طرف اتاق خواب که درش نیمهباز بود، گرداند و لبخند بر لب گفت: «در آن موقع هم حال و احوال درستی نداشت. آن دلواپسی دائمی، میدانید که؟»
مثل او به در نیمهباز اتاق خیره شدم، گویی از مرگ زنش سالها نمیگذرد و او همان موقع آنجا، داخل اتاق نشسته است و دارد به حرف ما گوش میدهد.
آقای سوهالت با گفتن یک «به هر حال» گذشته را بست و کنار گذاشت. درحالی که من هنوز دلواپس واکنشش بودم، ابتدا چشم به تابلوی منظره با گوزنی که بر آن بود، دوخت، سپس نگاه خود را از روی پیانو لغزاند تا به من رسید. اما باز هم به جای روشنکردن وضع من، گفتوگو را از آن پایین، از جلوی داروخانه و اینکه در آن دوران در آنجا چه میگذشته است، آغاز کرد. گفت، مردم از ساعت هفت صبح جلوی پادگان صف میکشیدند تا بتوانند زودتر به داخل برج راه پیدا کنند. و فقط مادران با بچههای شیرخورشان نبودند که تلاش میکردند قبل از همه وارد پناهگاه شوند. افراد پیر و سالمند محله نیز ساعتها در انتظار ورود جلوی در سربازخانه صف میکشیدند. چون اگر کسی به پناهگاه بتونی راه نمییافت، میبایست خود را بلافاصله به پناهگاه زیرزمینی کوچه «زیبن اشترن» برساند تا بیسرپناه نماند. اما برج بتونی از نقطه نظر ایمنی و جادار بودن با پناهگاه زیر زمینی داخل کوچه قابل مقایسه نبود.
دستهای عرقکرده را روی زانوها کشیدم و مترصد به پنجرهها نگاه کردم که در پس آنها هوا کمکم روشن میشد. بالاخره او سکوت را شکست و از من پرسید آیا چای میل دارم. خشنود از این که بالاخره کار را گرفتم، به پشتی راحتی تکیه زدم و به علامت تصدیق سر را با امتنان تکان دادم. با روشنشدن بیرون، وقت آن شده بود که لامپ چهلواتی ضعیف و آغشته به فضولات مگس نیز خاموش شود. در فاصله اینکه او در راهروی جلوی در ورودی (آشپزخانه و کابین دوش نیز در آن ادغام شده بود) مشغول گذاشتن چای بود، نگاهی سریع به بقیه یادداشت کردم. نوشته بود: وقتی مردم دستهدسته و به تدریج نیمهجان و رنگپریده از برج آتشبار بیرون آمدند، شکل و شمایلشان عین میت بود. آنها ساکت و نیمهجان کوچه زیبن اشترن را به طرف بالا طی میکردند و از اینکه وقتی به خانه و کاشانه برمیگردند، دیگر اثری از آن نبینند، وحشت داشتند.
برای آن که بتوانم برج آتشبار و ستونهای دود را در آن روز بهتر تجسم کنم، بلند شدم و بیسر و صدا به طرف پنجره رفتم. طبق ادعای او برج، دهها هزار نفر را در خود جای میداد. اما در کجا؟ او نهچندان بیغرور از شیرهای آب، لولههای آب و فاضلاب، سیمکشیها و موتورهای تأمین اضطراری برق و هواکشهایی که داخل برج برای دهها هزار نفر، هوای تنفس، آبریزگاه، آب، روشنایی و پلکان و گذرگاه تامین میکردند، یاد میکرد.
به این ترتیب برج، اولین جای وارسی حضوری من در محل شد. تا موقع برگشتن آقای سوهالت مشغول نظارهکردن اسباب و اثاثیه اتاق شدم: همانند برج آتشبار و کوچه، خوب به او میآمدند:
ساعت قدی کنار کمد ظرفها به خواب رفته بود؛ تابلوی منظرهای که در آن گوزنی در میان علفزار رو به سمت جنگل آوا سر میداد، در حالی که از مقابل لوله تفنگی که از میان درختان بیرون آمده بود، دودی سفید در میآمد، از گرد و غبار پوشیده شده بود. روکش کاناپه ساییده شده بود، میز ناهارخوری و پیانو بیاستفاده گوشهای افتاده بود و همه چیز به نحوی با برج پناهگاه بتونی در بیرون رابطهای قوم و خویش داشت.
هنگامی که آقای سوهالت با سینی وارد اتاق شد، از قوری چای در آن هوای سرد بخار بلند میشد. بلند شدم تا کمک کنم، چون میترسیدم از پس گذاشتن سینی بر روی میز بر نیاید. اما او آرام آن را روی میز گذاشت، رفت سرجایش نشست و چای را برای من توی فنجان ریخت. دو نصفه نانکی که داخل سینی بود (کره آنها کمی بوی ماندگی میداد) ظاهر دلپذیری نداشتند، به همین دلیل به جرعهجرعه نوشیدن محتاطانه چای داغ لیمو با شکر بسنده کردم.
بعد از آن فقط به تماشای خود او مشغول شدم: دیدم که چطور پریشان دستمال جیبی سفید رنگ را کف دستش پهن کرد، دو سه بار با شدت داخل آن فین و تف کرد و اخلاط را برای بررسی زیر نظر گرفت. پس از صرف صبحانه از داخل کمد کنار کاناپه یک لوله کاغذ توالت بیرون آورد، آن را روی میز گذاشت و با صبر و حوصله شروع به روی هم چیدن قطعات کندهشدهی آن کرد. بعدا عصا را به دست گرفت، کلید توالت را که در راهرو کنار در آپارتمان آویزان شده بود، برداشت و بیرون رفت. مدتی طول کشید تا در توالت در راهرو باز و بسته شود.
این پیرمرد که بود؟ این پرسشی است که طی هشتماه گذشته بارها و به طرق مختلف با خود طرح کردهام: در ظاهر پیرمردی بود خوشمشرب با جنبههای بد و خوبی که داشت. برای نمونه این عادت او که در سکوتی مصرانه داخل دماغش را کند و کاو کند و حاصل کار را روی نوک انگشتش مورد کاوش قرار دهد، عجیب و غریب بود. البته آروغزدن پس از نوشیدن چای، نحوه در آوردن بقایای غذا با یک چوبکبریت شکسته از لابلای دندانهای مصنوعی و یا آرامشی که برای مطالعه روزنامه و کتاب لازم داشت، در سن و سال او امری عادی بود. اجبار و وسواس او به دست شستن هم کاری نامتعارف به حساب نمیآمد. هر بار که از توالت بر میگشت، برای مدتی دستانش را زیرشیر آب میگرفت و بارها آن را صابون میزد.
سوای این موارد، تفاوت چندانی با دیگر افراد بازنشسته شهر، یعنی آن جماعتی که در ترامواها معمولا ترجیح میدهند صندلیهای یکنفره کنار پنجره را به خود اختصاص دهند و درمقابل صدای سگ و دیگر موجودات پر سر و صدا از خود حساسیت نشان میدهند، نداشت. فقط اصرار او به سکوت کردن در برابر موضوعات، با دیگران تفاوت داشت و از همان ابتدا به نحوی خاص توی چشم میخورد. او اغلب وسط در گاهی بین اتاق نشیمن و اتاق خواب میایستاد و با خود کلنجار میرفت که آیا به سوالی که مطرح کرده بودم جواب بدهد یا نه. یا که از اتاق نشیمن، بدون این که چیزی بگوید، به اتاق خواب که عکسها و مدارکش را آنجا در داخل کمدی از دوران بیدرمایر (1) محفوظ نگه میداشت، میرفت و در را نیز روی خود میبست. و در آنجا با کوبیدن روی شاسیهای ماشین تحریر رهنمودهایی را برای من تایپ میکرد که برای تجسس در مسیر آن روز لازم بود. او تمایلی به اینکه در خانهاش سیگار بکشم، نداشت. توصیهاش این بود که اگر خیال سیگار کشیدم دارم، میتوانم بیرون آپارتمان در راهرو و آن هم در کنار پنجره باز آن این کار را بکنم. در حالی که هوای اتاق نشیمن از بوی ماندهای که از زمان جنگ تا کنون در آنجا باقی مانده بود، آدم را دچار نفس تنگی میکرد. بویی بود مرکب از بوی دواجات، کاغذهای دیواری و کاناپه اتاق و – چطور بگویم؟ – تمام اتاق بوی چکمهای را میداد که سالها پوشیده باشند، آن هم با وجود پنجرهای که اغلب اوقات باز بود.
هنگامی که مه برطرف شد، رشتههای نازک آن آهسته آهسته در هوا محو گردید، آفتاب به داخل اتاق تابید و تمام خانه از صدای کوبیدن گوشت برای ناهار روز یکشنبه (تنها نوای خوش در آن صبح) دچار سرسام شد، او با پاکتی به قطع A4 از اتاق بغلی بیرون آمد و گفت که همهی آنچه را که باید به هنگام کار در نظر داشته باشم، برایم نوشته و داخل پاکت گذاشته است. تعداد عکسها، مسیر آن روز و ساختمانهایی که بایستی در آن روز ببینم، روی برگهای یادداشت شده است. آقای سوهالت زیر لبی تذکراتی درباره دقت در کار و اینکه آن روز نقش آزمایش را برای من دارد، داد و گفت تعداد خانههای بمبارانشده ناشی از حملهی هوایی 10 سپتامبر 1944 که باید مورد تجسس قرار بگیرد، خیلی نیست.
آن پایین، جلوی پادگان، خیابان چنان خیس بود که گویی به تازگی باران شدیدی باریده است، و آفتاب چنان تند که چشم را به درد میآورد.
کمی قروقاطی به طرف کافهای رفتم که سر نبش کوچه لیندن و کوچه اشتیفت قرار دارد و به میمنت شغل جدید، یک غذای گرم سفارش دادم. غذا که خیر، کاسهای سوپ لوبیای صربی با چربی خوک بود. موقع خوردن، کاغذها و یادداشتها را ورق زدم و نگاهی به عکسها انداختم. چه چیزی در آنها بود که مرا به این شکل افسرده میکرد؟ در نگاه اول عکسها همگی یکسان به نظر میرسیدند. پیش خود فکر کردم، کاری است یکنواخت و کسلکننده: موضوع عکسها تکرار همان آوارهای ویرانی بود که از خانههای بمباران شده برجای مانده بود. گزارش آقای سوهالت تحت عنوان یکشنبه، 10 سپتامبر 1944 چنین بود:
«بعد از ظهر پس از ترک خانه سعی میکنم از طریق کوچه اشتیفت راهی برای رسیدن به بلاریا پیدا کنم. بین راه همهجا پر از خاکستر و بقایای سوخته خانههای بمبارانشده است. خیابانها کثیف و خاک گرفتهاند و مردم مثل ارواح بدون هدف به این طرف و آن طرف میروند. بر چهرهی یک به یک آنها میتوان وحشت ناشی از بمباران صبح را رویت کرد.»
در حالی که به یکی از دو استوانهی مخصوص تبلیغات تکیه زده بودم، میخواستم هنگام عبور از جلوی پادگان، برج آتشبار را نیز نظاره کنم. اما انگار غیب شده باشد. به کجا؟ معلوم نبود. خیره به در ورودی پادگان، به نقطهای که سرباز کشیک جلوی اتاقک نگهبانی میداد، مردد بودم، بروم و از او بپرسم که آیا اجازه دارم برای دیدن برج آتشبار به داخل حیاط پادگان بروم یا خیر.
پوزخند تمسخر آمیز شیرهای سنگی سر در ورودی سربازخانه مانع از عملیکردن این نیت بود. دلنگران از این که مبادا کره دو نصفه نانک (مرحمتیهای آقای سوهالت) در کیفم آب شود و عکسها را ضایع کند، به صرافت افتادم که خود را از دست آنها خلاص کنم. در نبش کوچه لیندن نانکهای پیچیده شده در دستمال کاغذی را بیرون آوردم و دنبال یک سطل زباله گشتم. جستجوی بیحاصل به دنبال سطل زبالهدانی، مرا تا کوچه کلیسا کشاند. در آنجا، نانها را خیلی ساده کنار پیادهرو گذاشتم و برگشتم: با تعجب دریافتم برج آتشباری که تا آن موقع فکر میکردم پشت جناح روبهروی ساختمان پادگان غیب شده، با تمام قطر خود آسمان کوچه را مسدود کرده است. و عجیبتر اینکه هر چه به آن نزدیکتر میشدم، به همان نسبت نیز بیشتر پشت بنای پادگان فرو میرفت. تا این که مجددا به طور کامل حذف شد.
آقای سوهالت معتقد بود کتاب مجموعه عکس مورد نظرش حتما بایستی با عکسهای مربوط به روز 10 سپتامبر 1944 آغاز شود. و چرا میبایستی حتما در بعد از ظهر همان روز برای بازبینی محل عکسبرداری به هلدن پلاتس (میدان قهرمانان) بروم، دلیل میآورد که او در بعد از ظهر 10 سپتامبر برای گرفتن عکس آنجا بوده، و از این گذشته، عقل حکم میکند که همیشه خود را با وضعیت نور در روز تطبیق بدهید، چون فقط به این صورت است که تطبیق عکسها با واقعیت سادهتر میشود. در حین رفتن خواندم:
«به میدان قهرمانان که میرسم مدام در فکر موقعیت مناسبی هستم تا هنگام عکسبرداری کسی نتواند مچم را بگیرد. وضعیت اسفناک میدان، حال آدم را دگرگون میکند. گویی محوطه چمنکاری بر اثر اصابت بمب شخم خورده باشد…» و هنگامی که خود من به آنجا رسیدم، میدان زیر آفتاب ظهر، درخشان و پاکیزه به نظر میرسید. اولین توصیه آقای سوهالت این بود که: «اگر موقع بررسی یک بنای بمبارانشده با مشکلی مواجه شدید، از یادداشتهای همراه استفاده کنید!» گفتم بسیار خب، اما به جای شروع فوری وقفهای در کار دادم. موقعی که روی نیمکت جا خوش کرده بودم و از گرمی آفتاب لذت میبردم، جهت باد یک مرتبه عوض شد و از جانب دو موزه قدیمی شروع به وزیدن کرد، و چنان ملایم و سبکبال که گویی نسیمی مطبوع در تابستان است.
شهر، تنبلتر و خمود تر از همیشه آنجا دراز شده بود و با خمیازهای که از سر بیحوصلگی به طرف من میکشید، این احساس را القا میکرد که به هیچ وجه مایل نیست چیزی راجع به دوران جنگ و عکسهای آقای سوهالت بداند. صف درختان در امتداد خیابان رینگ و باغ شهرداری بر تاج خود تلألویی پاییزی و زرد داشتند، و من همچنان تمایلی به اینکه کار را شروع کنم، در خود نمیدیدم.
مدتی به مطالعه متن لوح سیاه سکوی مجسمه وسط میدان پرداختم که روی اسبی که در جهش به جلو روی دو پا بلند شده بود، سوار خود (ارتس هرتسوگ کارل) را حمل میکرد. و من همچنان این دست و آن دست میکردم و باز کردن کیف دستی را عقب میانداختم.
ده پانزده صفحه تایپ شدهای که قرار بود کمک کند، کار را سادهتر به انجام برسانم، آن را دشوارتر میکرد. بر مبنای آن باید ابتدا عکسهای شمارهگذاری شده را طبق مکانهای عکسبرداری تنظیم میکردم، آنها را با موضوع مقایسه مینمودم، با متنی که برایم نوشته بود، انطباق میدادم و اگر با وجود این باز هم تطابق حاصل نمیشد، مشکل را روی برگهای برای او یادداشت میکردم. عکسهای کوچک، رنگپریده و سیاه و سفید و خیلی بد ظاهر شده همگی با دقت بستهبندی شده و بر اساس مسیر و راه، ردیف شده بودند. عکسهایی که نمونهشان را فقط از دوران مادربزرگ و پدربزرگ میشناختم. در لیست همراه موارد مربوط به مکان عکسبرداری، ساعت آن و اسم بنا جدا از یکدیگر وارد شده بود:
«چمن میدان در چند جا در اثر اصابت بمب زیر و رو شده است. به رغم آنکه عکسبرداری از تیربار هوایی و نورافکنهای ویرانشده غرفههای صدمهدیده نمایشگاه ورماخت، اکیدا ممنوع است، تلاش خود را برای برداشتن عکس میکنم. سردر ورودی کتابخانه ملی و بخشی از بالکن بالای در وروی خسارت دیده است (به عکسهای مجموعه اول رجوع بفرمایید).»
بین عکسها اول دنبال آنهایی گشتم که همانجا در میدان قهرمانان گرفته شده بود و شروع به مقایسه آنها با محیط اطراف کردم. تطابق آنها کار سادهای نبود، در این کار، به ویژه به کمک عکسی که در آن، میدان به یک کارگاه مجتمع ساختمانی نیمهساز و رها شده شبیه بود، همهچیز با امروز فرق داشت. حوض بزرگ (او آن را حوض خاموش کردن حریق* مینامید) که بین دو مجسمه قرار داشت و خود دو مجسمه که دیواری آجری دورشان کشیده شده بود، از میدان درندشت و دلباز کنونی خرابهای سیلگرفته و ویران به وجود آورده بودند.
در عکسی که تحت عنوان «فتوحات در غرب درسال 1940» یک نمایشگاه را نشان میداد، چند هواپیمای فرانسوی و انگیسی به غنیمت گرفته شده از طرف ورماخت را، در نزدیکی جایی که من نشسته بودم، به نمایش گذاشته بودند. پشت عکس بعدی با مداد نوشته شده بود: «1944. نمایشگاه ورماخت پس از حمله هوایی” و در آن ساختمان نمایشگاه و هواپیماها در پشت مجسمه اسب سوار درب و داغان شده بود.
وقتی چشم از روی عکس برداشتم، از حضور ابرهای سبک در آسمان درندشت میدان مشعوف شدم؛ همچنین از درختان بلوط هرسشده در حاشیه چمنکاریها که خیلی سرخوش به نظر میآمدند. جماعت، کمی دورتر از من روی چمن دراز کشیده بودند؛ چرت میزدند و یا سگهایشان را که روی هم میپریدند نظاره میکردند.
یادداشتها را به دنبال محل عکسبرداری در سری بعد ورق زدم: «مقر حکومت در میدان قهرمانان». از عکس چشم برداشتم و مقر حکومتی را دیدم که همچنان با دو پرچم روی بام آن هنوز در گوشه میدان، در سمت راست باغ ملی، موجود بود.
آقای سوهالت در یادداشتهای آن زمان نوشته بود: “اصابت بمب به وسط هدف! جناح سمت راست دفتر صدر اعظم تا طبقه همکف ویران شده. میدان بال هاوس با آوار و خردهشیشه پوشیده شده است.”
عمارت، در هر چهار عکسی که در دست من بود، شکل و شمایل مشابهی داشت: در همه عکسها بخشی از عمارت تا نیمه جناح چپ آن ویران شده بود. برای این که از به اشتباه رفتن جلوگیری کرده باشم، بلند شدم و آرام آرام به سوی مقر صدر اعظم رفتم. در آنجا قاب پنجرههای سالم (در عکس) را با قاب پنجرههای فعلی عمارت مقایسه کردم. تصاویر با مضمون خاطرات او همخوانی داشت. وقتی این کار نیز به پایان رسید، متوجه موضوعی شدم که به علت دستپاچگی متوجه آن نشده بودم: هرچند عمارت همان بود، اما شکی نبود که او در روزهای متفاوت آن را عکسبرداری کرده است. چرا که عکسهایی که از سمت کوچه شاوفلر گرفته شده بود، بنا را با سقفی موقتی نشان میداد، در صورتی که در عکسهای سوم و چهارم دیگر بامی در کار نبود و تیرهای سقف در هوا آویزان بود.
چند قدم که جلوتر رفتم، مقر حکومت همانند عکس بر اثر نحوه تابش نور خورشید نصفه به نظر میرسید و از تیرهای آویزان سقف ویران شده آن نیز دود بلند میشد.
عصبی پکی به سیگار زدم و راجع به توصیفی که از میدان بال هاوس میکرد، به فکر فرو رفتم: اشارهی آقای سوهالت به اینکه سطح میدان با آوار و خردهشیشه پوشیده شده بود، با عکسها همخوانی نداشت. در هیچ یک از عکسهای میدان، آوار و خردهشیشهای مشاهده نمیشد. یادداشت دیگر او مبنی بر اینکه: سالن کنگره؛ مکانی که دلفوس در آن به قتل رسیده بود، ویران شده است، نیز کمتر از مورد اول مشکلساز نبود. از دنبالکردن قضییه دست برداشتم و پی این عبارت را گرفتم که:
«وارد قصر شدم که خدا را شکر آسیب چندانی به آن وارد نشده است.»
در حیاط سایهسار اندرونی قصر، زیر گنبد مقابل در خروجی منتهی به میدان میشاییل، در کوران نسیم سرد و آمیخته به بوی ادرار اسب که در آنجا میوزید، ایستادم و برای لحظهای به صدای یورتمه سم اسب درشکه گوش دادم. همراه با این صدا، تاریخی ناشناس یورتمهکنان به طرف من میآمد:
آن گودال قیفیشکلی که در اثر اصابت بمب وسط میدان کنده شده بود، کجا قرار داشت؟ به خود گفتم، فقط باید مواظب باشی که عکسها با واقعیت بخوانند و همین. و درست در همین موقع آن واقعهی خندهدار رخ داد. با نادیده گرفتن یک پانوشته شتابان در یک دوندگی بیحاصل تا «هوهن مارکت» (بازار بالایی) رفتم و برگشتم. آنچه در پانوشته از نظرم دور مانده بود، چنین بود:
«خیابان توخ لاوبن (Tuchlauben) مسدود بود، غیر قابل عبور. ظاهرا بمبی به آنجا اصابت کرده و شاید هم منفجر نشده بود. میبایست برگردم و تلاش کنم از طریق خیابان والنر راه را ادامه بدهم.»
به این ترتیب من هم میبایستی از همان خیابان والنر شروع میکردم. خیابان والنر کوچهای بود تنگ و تاریک و سرد با خانههای قدیمی در هر دو طرف. نمای خانهها و همچنین پنجرهها به اضافه نقشها و تزیینات آنها (بالکنها، بر آمدگیها، مجسمههای مردان و زنان با عضلهها و سینههای سنگی برجسته) همه و همه جنگ را بیآنکه خسارتی ببینند، از سر گذرانده بودند. صحبت مکرر از خردهشیشهها، «شیشه و باز هم شیشه در کف خیابان» کمکم اعصابم را خرد میکرد. چرا که در عکسها هیچ وقت اثری از آنچه که او ادعا میکرد، مشاهده نمیشد. خانهها و جماعت مردم در عکسهای قطع کوچک مانند سایههای مبهم و محو به نظر میرسیدند. نوشته بود: «مردم جلوی کاخی که قبل از ظهر مورد اصابت بمبی قرار گرفته، جمع شدهاند و در مورد وضعیت فامیل و آشنا پرس و جو میکنند. قشری ضخیم از شن، آوار و خردهشیشه زمین را پوشانده است. شیشهی پنجرهها همگی بر اثر موج انفجار خرد شدهاند. منظره غمانگیزی است.»
این کاخ کجای کوچه قرار داشت؟
در میان عکسها به دنبال تصویر عمارت «هاپت ویرتشافت آمت» (اداره کل اقتصاد) گشتم که وعدهی آن در یادداشتها داده شده بود. در یادداشت آمده بود: «بخش کاملی از اداره کل اقتصاد از میان رفته است – داخل اتاقها چنان پیدا بود که گویی برشی عرضی آنها را از وسط قطع کرده است.»
به راه ادامه دادم و در نقطه تقاطع کوچه اشتراوخ و خیابان والنر به پنجرههای عمارت یک بانک خیره شدم و نمیدانستم منظور او از اداره کل اقتصاد همین ساختمانی است که در عکس با حفرههایی سیاه و دود زده به جای پنجره دیده میشد یا خیر. پشت عکس، علامت سؤالی گذاشتم و بیدرنگ به عکس بعدی پرداختم. «بر میزان خردهشیشه در اطراف هوخ هاوس که خودش مورد اصابت بمب قرار نگرفته، اما تعداد زیاد پنجرههای آن آسیب زیادی دیده، مرتب اضافه میشود.» یادداشت کردم: «دراین محل، هیچ هوخ هاوسی (عمارت بلندی) به چشم نمیخورد.» و به راهم ادامه دادم.
در حوالی کافه سانترال در کوچه هرن، اوضاع بهتر بود: عکسهای بسیاری که کافه را در کوچه سایهسار در میان دود و خرابیها نشان میداد، در دست بود:
«کافه سانترال: ورماخت حفره پنجرهها را با تخته و الوار میخکوبی میکند. کشیک ضد حمله هوایی و ورماخت جلوی ورودی کوچه ایستادهاند و اجازه نمیدهند کسی وارد شود. کمی جلوتر، سرایداران خانههای اطراف مشغول جارو کردن خردهشیشهها از روی پیادهرو هستند، هوا پر از گرد و غبار است.”
اشاره به «گرد و غبار بسیار در هوا» استثنائا با آنچه در کوچه جریان داشت، سازگار بود:
بوی گرد و غبار به مشامم میرسید، همچنین صدای خردهشیشه را در زیر پاشنه کفش میشنیدم. احتمالا این دو از فرط گرسنگی بود، چون شکم خالی من از یک ساعت پیش به سر و صدا افتاده بود. شاید هم در اثر خستگی و سرما بود. کافه سانترال همیشه از نظر من مظهر راحتی و آرامش بوده است. میزهایی که تنگ هم قرار داشتند، به جز چند استثنا همگی پر بودند. کیکها و شیرینیهای خامهای که داخل ویترین چیده شده بود، نظر آدم را جلب میکرد. نه آن مقدار غباری که در هوا بود، نه خردهشیشههای موجود در پیادهروها مزاحمتی برای مشتریان روزنامهخوان کافه و من که بیرون داخل کوچه ایستاده بودم، ایجاد نمیکرد. آنها داخل کافه زیر نور گرم و زرد رنگ چراغها نشسته بودند، با همراهانشان گپ میزدند، شیرقهوه مینوشیدند، روزنامه میخواندند و تنها چیزی که به فکرشان خطور نمیکرد بمباران کافه بود.
به همین علت نیز، هنگامی که ورماخت سر رسید تا حفرهی پنجرهها را با تخته و الوار بپوشاند، همه همچنان سر جایشان نشسته بودند.
به محض اینکه از عکس چشم برمیداشتم واقعیت دوباره محو میشد: چراغها خاموش میشد، مبلهای مخمل میسوخت، شیشهها میشکست و دیوارها – دیوارهایی که به زیبایی هر چه تمامتر نقاشی شده بود – یکپارچه دودهزده و سیاه میشد. ماشین بزرگ قهوه، پیانوی ذغالشده و لباسهای سوختهی رختکن به بیرون کافه ریخته میشد. و در همان حال داخل خانه، سقف یکی از طبقهها پایین میریخت و گرد و غبار بسیاری به پا میکرد.
ابر غلیظی از دود، کوچه هرن را که توسط ورماخت از دو طرف محاصره شده بود، در خود پیچید – کشیک ضد حملهی هوایی نیز رفتار چندان ملایمی با جماعت نداشت. به این ترتیب بود که بلبشوی ناشی از عکس تا “رگیرونگ گاسه” (کوچه حکومت) ادامه پیدا کرد. در آنجا خواندم:
“رگیرونگ گاسه”، با کوه آواری به ارتفاع 4 متر غیر قابل عبور است. از طبقات بالا شیشههای شکسته را کنده و به داخل خیابان میاندازند، طوری که مجددا کف کوچه هزار تکه میشود.»
حال و هوای تاریک جنگ در عکس، تا اواسط کوچه حاکم بود، بعد از آن، منظورم بعد از آنکه وارد کوچه شدم، دیگر نه. اشعه سرخ فام آفتابی پاییزی در حال غروب بر نمای خاکستری ادارات دو طرف تا انتهای کوچه میتابید و پنجرههای ادارات را زنده میکرد. پنجرههای بلند نردهآهنی که در عین حال یادآور پنجرههای ادارهی پلیس خارجیان در من بود: دوایر و بخشهایی که با جامهریها، آستینهای کارمندی ضد مرکب و با میزهای عریض و طویل پر از لکههای جوهر، مختص کسانی بود که حرف اول اسم کوچکشان با الف شروع میشود، منجمله این حقیر.
در همان حالی که داخل کوچه ایستاده بودم و در آفتاب عکسها را بررسی میکردم، آرامش دوباره و به تدریج برقرار شد. به منظور چککردن توضیحات آقای سوهالت دربارهی عکس بعدی، به راهم ادامه دادم و به موضوع بعدی رسیدم:
“برای رسیدن به خیابان لوول از روی تل آوار در کوچه متاستازیو بالا میروم، چرا که اوضاع در زیر طاقیهای جوار کلیسا (در بین زنان و مردانی که در آنجا ایستادهاند و انتظار میکشند) مساعد نیست. منطقه یکم را به قید دوفوریت ممنوع الورود اعلام کردهاند و همه بایستی سریعا محله را ترک کنند. من هم به هر حال باید بروم، چون روشنایی کافی برای گرفتن عکس موجود نیست. وسط خیابان مقابل کافه لاندمان، بر اثر اصابت بمب گودالی قیفی ایجاد شده است!”
قصد داشتم جلوی گودال به کار آن روز خاتمه بدهم، اما فکر کردم به هر حال سر راه خانه است و چرا به قول آقای سوهالت نباید ـ برای تشریح و تدقیق جوانب امر ـ سری هم به آنجا بزنم؟ وقتی به محل مورد نظر رسیدم، حال و هوا در تراس کافه لاندتمان بد نبود. به رغم نسیم خنک شبانگاهی جماعت زیادی هنوز بیرون از کافه در تراس نزدیک پیادهرو جا خوش کرده بودند. رنگ زرد انبوه برگهای ریختهشده کف پیادهروی عریض جلو کافه را پوشانده بود و صدای گپ و اختلاط مشتریان با صدای زنگ دوچرخهها در هم میآمیخت و به طور کلی پاییز را در خیابان رینگ ملایم میکرد.
در میان عکسها تصویری از اصابت بمب و گودال ناشی از آن در بین نبود، بنابر این گپ و اختلاط موجود در فضای بیرونی کافه میتوانست بدون هراس از جنگ همچنان ادامه پیدا کند. در حینی که در حال و هوای خوش تمامشدن کار مشغول جمع و جور کردن عکسها و یادداشتها بودم، متوجه یک برگ تایپی شدم که تا آن موقع به کلی از نظرم دور مانده بود. در سربرگ صفحه نوشته شده بود: «اصابت بمب در پشت تئاتر بورگ!»
در حد فاصل میان کافه لاندتمان تا در خروجی پشت تئاتر سریعا متن تایپشده را مرور کردم. اما حوصلهی اینکه بار دیگر عکسهای بستهبندیشده را بازکنم، نداشتم. به همین دلیل نیز تصمیم گرفتم موقع مشاهده محل تمام حواسم را جمع کنم تا اگر بعدا عکسی در این مورد پیدا شد، از نظر دور نماند. پشت عمارت تئاتر روی سکوی سنگی در آنجا نشستم و محوطه باز و خالی روبهرو و پمپ بنزین را در سمت چپ زیر نظر گرفتم. آقای سوهالت در توصیف بمباران باغ ملی در نزدیکی و بهخصوص درختان آنجا کمی مایه را غلیظ گرفته بود:
«درختان حالت اسفناکی دارند، بسیاری از آنها پس از حملهی هوایی دشمن لخت و سر و شاخ شکسته آنجا سرپا ایستادهاند، گویی که میدان جنگ را پشت سر گذاشتهاند.»
بعد از آن، در جستجوی جای اصابت بمبی که به طور اریب طبقه همکف تئاتر (کنار در خروجی پشتی) را هدف قرار داده بود، به دو طرف خود نگاه کردم. تماشاچیان مانده در زیر آوار تئاتر میبایستی درست پشت من، یعنی در همانجایی که در آن لحظه نشسته بودم، به زیرزمین تئاتر پناه آورده باشند. انگار که خود من در آنجا حضور داشته باشم، جماعت حزبی و افراد صلیب سرخ آلمان را در نظر آوردم که چگونه دستپاچه اوضاع را زیر کنترل خود میگیرند، به افراد اس.اس. میگویند که چه کارهایی باید صورت بگیرد، و خود همزمان مردمی را که برای تماشا جمع شدهاند، از صحنه دور میکنند. جمعیت ساکت به منظره خیره شده بود و میخواست بداند چه موقع و چگونه نیروی امدادی موفق میشود آوار را پس بزند. و بهخصوص اینکه چه کسانی در آنجا زیر آوارماندهاند.
مطمئنا سوهالت با دوربین عکاسی در کیف دستی، روبهروی تل آجر و خاک که به بلندی یک دیوار، راه زیرزمین را مسدود کرده بود، ایستاده بوده تا بتواند از جریان نجات زیر آوار ماندگان از آن کورهی سوزان عکس بگیرد. ادعا میکرد که از آن محل سه عکس گرفته است که من آن را، رو راست بگویم، باور نمیکردم. زیرا تنها دهپانزده قدم آن طرفتر از خود، افراد صلیب سرخ و جوانان هیتلری را تجسم میکردم که سعی میکردند از طریق دم دستترین پنجره هواکش زیرزمین به مجروحان دسترسی پیدا کنند. او نوشته بود که بمب دقیقا در کدام نقطه از حد فاصل میان دیوار عمارت و پیادهرو وارد شده بود و کسانی که از ترس بمب به آنجا پناه آورده بودند، در کجا قرار گرفته بودند. او در یادداشت از مراسم اعطای جایزه که قرار بود در عصر همان روز در تئاتر صورت بگیرد، صحبت میکرد و از افراد سرشناس بسیاری سخن میگفت که در آنجا گرد هم آمده بودند. با آب و تاب فراوان شرح میداد که وضع اولین مجروحانی که از زیرزمین به بیرون منتقل شدند، چگونه بود: خونآلود و سر تاپا پر از سوختگی، و هیچ اثری از حیات در آنها مشاهده نمیشد. آیا واقعا او عکس همه آنها را گرفته بود؟ آنها را از میان شکاف دیوار یکی پس از دیگری به بالا میفرستادند و کنار هم روی پیادهرو دراز میکردند.
وقتی نگاهم را از روی کاغذ برداشتم، امدادیها را مقابل خود دیدم که در ابری از گرد و غبار ملاط آجر و دود با دستمالهایی که جلوی دهان بسته بودند و عینکهای ضد غبار بر چشم، شتابان بین داخل و خارج در حال آمد و رفت بودند. اجساد متلاشی شده را آتشنشانی فورا از محل دور میکرد.
در پایان، اسامی قربانیان حادثه آمده بود:
– شاهزاده ماری الیزه لیشتن اشتاین، متولد: لویتسن دورف،
ـ دکتر مان، عضو اس.اس. و رهبر کانون وکلای ناسیونال سوسیالیست در وین،
ـ همسر پروفسور اشتارلینگ، یکی از دختران آیزلبرگ.
و در ادامه حدود بیست، سی نام به همین ترتیب آمده بود. برای آخرین بار نگاهی به ورودی تئاتر در پشت عمارت انداختم، بساطم را جمع کردم و به منزل رفتم.
—
(1) سبک هنری نیمه اول قرن نوزدهم که شاخص آن ظرافت در کار است.