از مقایسهی آرای فلاسفه با آثار کوندرا آدمی به این باور میرسد که فلسفه و رمان ممکن است هر دو به مضامینی واحد بپردازند اما در قالبها و شیوههای بیانی متفاوتی و اینکه رمان نیزیکی از امکانات و ابزار بشری برای مواجهه با پرسشهای هستیشناختی است.
آثار کوندرا نیز از جنس همان آثاری هستند که به رمان اندیشه معروف شدهاند. این آثار البته امکانات هنری جدیدی را نیز ارائه میکنند اما در این بحث آنچه ما به آن میپردازیم، شیوههایی از ادراک جهان است که با تفکری فلسفی در آمیخته و در رمانهای کوندرا رخ نموده است.
هر چند چارچوب بحث ما را تأثیر نیچه و هایدگر بر کوندرا تشکیل میدهد اما به این مهم باید پای فشرد که برخی فلاسفه و جریانهای فکری دیگری نیز بودهاند که بسیار بیش از دو اندیشمند یاد شده، در چگونگی نگرش کوندرا به هستی و جهان، مؤثر افتادهاند. از این جمله باید جریان روشنگری و فلاسفهی سدهی هجده فرانسه را نام برد. اگر دو مضمون طنز {= شوخی} و فراموشی را محوریترین و بنیادیترین مضامین مطرح در آثار کوندرا بدانیم، به همان اندازه که یکی از این مضامین (فراموشی هستی) تحت تاثیر هایدگر و نیچه است، مضمون دیگر یعنی طنز، شوخی، خنده و هرچه از آن بر میآید (شک، نسبیگرایی، نقد و…) را باید برگرفته از میراث جریان روشنگری اروپایی به شمار آورد.
کوندرا که به خوبی میداند طنز ویژگی تقدسزدایانه از پدیدهها دارد و اینکه شوخی نیز میتواند ضد ایدئولوژیهای توتالیتر باشد، به کرات از این سلاح علیه جزماندیشی و برای نقد قدرت استفاده میکند.
همچنین تحت تاثیر آموزههای روشنگری است که کوندرا در تغزل خطرهای نهفته کشف میکند، خطر مطلقگرایی، خطر ستیز با هر امر نسبی و مشروط و خطر ستیز با تفکر منضبط، شکگرایی و فرزانگی که ویژگی ذهنیت بالغ است و سرانجام خطر سوء استفاده نظامهای فکری و حکومتی از تغزل برای برانگیختن احساسات کور و خام. کوندرا در این میان پادزهر خطرهای اندیشه تغزلی را در روشنگری کهن اروپایی باز مییابد. از یاد نباید برد که فلاسفه روشنگری به همان میزان منتقدان بیرحم رمانتیسم بودند، که آنان ستیزندگان این یک البته برای کوندرا، سده هجده نهتنها سدهی روشنگرانی چون ولتر، دیدرو و هولباخ است بلکه بیش از آن قرن فیلدینگ، استرن، گوته ولاکلونیز به شمار میرود. یعنی اینان نیز با ابزاری دیگر همان میکنند که فلاسفه روشنگری.
گمان کوندرا براین است که اشتیاق به شناخت که به قول هوسرل جوهر روح اروپایی است، رمان را واداشت تا به معاینه زندگی انسان بپردازد و مانع از آن شود که هستی را فراموش کند.همچنین پیدایش رمان در سده هجده با ویژگی دیگر جریان مدرنیسم منطبق شد و آن نسبی بودن ارزشها در فرهنگ ناسوتی است. به این ترتیب میبینیم که کوندرا چگونه نوعی توازی میان رمان واندیشههای روشنگری بنیان مینهد.
از آن گذشته کوندرا بارها و بارها به گونهای مستقیم و غیر مستقیم به هوسرل و پدیدار شناسی اشاره میکند، جریانی که مقدمهای بر اندیشهی هایدگر نیز شمرده میشود. برای نمونه تنها ذکر یک مورد کفایت میکند در بخشی از رمان جاودانگی میخوانیم: «اگنس هرچیزی را که جنبهی خارجی دارد و عاریتی است از خویشتن تفریق میکند تا به ماهیت ناب خود نزدیکتر شود… روش لورا کاملا به عکس است: او برای اینکه خویشتن خویش را هرچه بیشتر قابل دیدن، قابل درک کردن، گرفتن و بزرگ کند، پیوسته صفات هر چه بیشتری را به آن اضافه میکند و میکوشد خود را با آنها یکسان سازد، حتی با قبول این خطر که ماهیت خویشتن خویش زیر صفات جمع شده مدفون شود.»
آیا این نوشتار ترجمهی ادبی پدیدار شناسی هوسرل نمیتواند شمار آید؟ و آیا جاودانگی آدمی را به یاد هانری برگسون و بحث او درباره زمان نمیاندازد؟ اما سبب چیست که معمولا تاثیر هایدگر و نیچه بر آثار کوندرا سریعتر به چشم میآید و تاثیر دیگران دیرتر؟
شاید سبب در این است که کوندرا اندیشههای فلاسفه دیگر را درونیتر کرده و از جوهره اندیشه آنان بهره برده است، اما در مواجهه با هایدگر و نیچه از آنان واژگان مشخصی را نیز به عاریت گرفته است که بیدرنگ ما را به یاد وامدهندگان میاندازد؛ واژگانی چون فراموشی هستی، پرتاب شدگی، سنگینی هستی و…
به این نکته نیز باید تاکید ورزید که بحث دربارهی سهم و نمونههای موارد تاثیرگذار از اندیشههای هایدگر و نیچه حدیث مفصلی میطلبد که بیگمان در این مجمل نمیگنجد و من نیز به مصداق آن ضرب المثل معروف که میگوید: «مشت نمونه از خروار» به ناچار به بازتاب تنها دو اندیشهی بنیادی هایدگر و نیچه، یعنی پرسش از هستی، و «سنگینی زندگی» در آثار کوندرا میپردازم و میدانم که جز این میتوانستیم به بسیاری اندیشههای دیگر همچون نقد هایدگر از تکنیک یا تشکیک نیچه به امر شناخت وحقیقت و… بپردازیم که شاید به همین میزان شایان بحثاند.
به هرحال و به رغم محدودیتهایمان، ببینیم کوندرا چگونه این دو مفهوم بنیادین نیچهای و هایدگری را به زبان رمان ترجمه میکند؟ به گمان کوندرا اصولا رمان یکی از راههای مقابله با فراموشی هستیایی است که هایدگر از ان سخن میگفت و او نیز در آثارش به آن میپردازد. از نظر او رمان هستی را میکاود و نه واقعیت را و هستی آنچه که رخ داده است نیست، هستی عرصهی امکانات بشری است؛ هر آنچه انسان بتواند شد. در عین حال وجود داشتن به معنای «بودن – در- جهان» (Welt-sein in-der) است، یعنی هستی آدمی را نمیتوان مجزا از ظهور و بروزش در جهان بررسی کرد. بنابراین ما باید شخصیتهای رمان و جهان آنان را همچون امکانات وجودی تصور کنیم.
در این میان شاید رمان بیش از فلسفه بتواند امکانات وجودی بالقوه بشر را به نمایش بگذارد. فلسفه از زمان دکارت و بلکه از زمان ارسطو خرد را جایگزین تفکر اسطورهای و به قول نیچه آپولون را جایگزین دیونیزوس کرده بود. به عبارتی از خرد اسطورهای برساخته که جای اسطوره صور مثالی را گرفته بود، و باز به قول هوسرل جهان زندگی (die Lebenwelt) به این ترتیب از افق دید انسان اروپایی بیرون رانده میشد. در عالم فلسفه نیچه و هایدگر کوششی برای مقابله با این جزمیت جدید انجام دادند و در عالم رمان کوندرا نقش مشابهی ایفا کرد. اما کوندرا به سبب دلبستگی به جریان روشنگری و مدرنیته، به محکوم ساختن این جریان نمیپردازد، بلکه آن را مرحلهای اساسی در شکوفایی بشر اروپایی میشمارد و همانند نیچه خواهان فراتر رفتن از نگرش صرفا علمی و خردگرایانه است. در این جاست که به گمان کوندرا تنها رمان میتواند با کاوش ابعاد و امکانات گوناگون هستی رابطهای دیالکتیکی میان عقل و اسطوره را حفظ کند. زیرا رمان از محدودیتهای فلسفه آزاد است.
از نظر کوندرا مفهوم و معمای «من» یا به قول امروزیها خویشتن خویش آدمی، پرسش بنیادین رمان است. این نکته ویژگی اصلی آثار کوندرا را نشان میدهد. در زمانی که شخصیت انسانی در مقام نقطه نقل رخدادهای داستانی در رمان مدرن غایب است، در زمانی که ادبیات مدرن خود را مصروف نمایش شیءزدگی انسان کرده است، کوندرا بار دیگر به مسئلهی وضعیت وجودی و هستی انسانی باز میگردد و در قیاس با نویسندگان مدرن، الگویی پست مدرن را درمیاندازد.
کار کوندرا در آثارش آنچنان که خود او و منتقدانش گفتهاند بیان موقعیتهای وجودی بشر است؛ یعنی وضعیتهایی که هستی آدمی میتواند درآن قرار گیرد. بنابراین بهار پراگ یا هر وضعیتی دیگر صرفا موقعیتی سیاسی نیست، بلکه درعین حال موقعیتی وجودی نیز به شمار میرود، موقعیتی که درآن هستی بشر میتواند این گونه یا آن گونه به نمایش در آید. کوندرا بارها گفته است قهرمانان او همان موقعیتها و امکانات وجودی خود او هستند که تحقق نیافتهاند. آنان هر کدام از مرزی گذشتهاند که او آنها را دور زده است.
آدم یاد سارتر میافتد که اعتقاد داشت ماهیت آدمی با انتخابهایش ساخته میشود. کوندرا در قهرمانانش ماهیتهای فرضی و بالقوه و تحققنیافتهی خود را به نمایش میگذارد.
به این دلیل است که کوندرا از اینکه او را نویسندهای سیاسی بشمارند و یا درونمایهی این یا آن اثرش را صرفا ضد کمونیستی یا ضد استالینیستی بدانند، برآشفته میشود؛ زیرا او به حق اثرش را فراتر از اثری سیاسی میداند، اثر او اثری هستیشناسانه است.
شاید بتوان بر این اساس، وجود نخستین بنمایهای را که توجه خوانندگان عادی را در آثار کوندرا بیشتر جلب میکند، توجیه کرد و آن روابط و مناسبات جنسی شخصیتهای داستان است. تأکید و تأمل کوندرا بر رفتار جنسی آدمهای آثارش تابدان حد است که برخی او را متهم به اروتیکنویسی کردهاند. هر چند که باید اذعان داشت دون ژوانیسم و جنسیت بیش از اندازه از دغدغههای ذهنی کوندراست، اما این روابط در آثار کوندرا گونهای کارکرد افشاگرانه جوهر وجودی دارند. به عبارت دیگر هر کدام از این روابط موقعیتی وجودیاند که در آن ماهیت آدمی رو میآید. زیرا در زندگی خصوصی به حقایقی دربارهی خود دست مییابیم که در زندگی اجتماعی ممکن نیست و به عبارتی مرکز ثقل زندگی ما نه در زندگی شغلی که در زندگی خصوصیمان نهفته است.
کوندرا نشان میدهد هنگامی که قهرمانانش به معاشقه میپردازند، ناگهان به حقیقت زندگی یا حقیقت رابطههای خودشان چنگ میاندازند. در بیشتر آثار کوندرا، معاشقه ناگهان نگرش شخصیت داستان را نسبت به معشوق خود به گونهای شهودی تعیین میکند یا حتی منجر به نگرشی جدید از خود و دنیای پیرامون خود میشود، نگرشی که یکسره با نگرش پیشین متفاوت است.
به این ترتیب کوندرا در عین پرداختن به زندگی فردی و خصوصی شخصیتهای آثارش و مناسباتشان، در قالب این نمونههای خاص به مقولات کلی و فراگیری مانند کل فرایند زندگی و مقولهی هستی و رابطهی آدمی با هستی نیز میپردازد. زیرا هر چند دربارهی خود هستی و ذات آن کمتر میتوان سخن گفت اما میتوان از طریق تعمق در رابطهی انسان با وجود و حتی با وجود موجوداتی غیر از خود، به احساسی معطوف به هستی دست یافت؛ به قول کوندرا به سبکی یا سنگینی آن! کوندرا در واقع در آثارش تفاوت هستی و زندگی یا حتی هستی و وجود را نشان میدهد. ممکن است ما از زندگی خود یا وجودمان ملول و افسرده باشیم اما هستی را دوست بداریم، زیرا هستی برای آدمی مطبوع است اما زندگیاش شاید نه!
به نظر کوندرا اغلب مردم دنیا به جای آنکه دلبستهی هستی خود باشند دربند زندگی خودند؛ به جای اینکه در هستی خود مستحیل شوند میکوشند تصویر خوبی از خود به جای بگذارند.
کوندرا «فراموشی هستی» هایدگری را که مقولهای کمابیش درانحصار فلسفه بود، بسط و توسعه میدهد و آشکار میکند که گونهای فراموشی نهادینهشده سیاسی نیز به دست حکومتهای توتالیتر وجود دارد. حکومتهای توتالیتر مایل به حذف حافظه تاریخی ملتهایند و در برابر، داشتن حافظه معادل با بلوغ و پیچیدگی است. حافظه چیزی است که از انسانها افرادی مستقل و متفاوت میسازد، درعین حال حافظه باری است بر دوش انسان و در هر فرد تمایل نیرومندی برای فراموشی و محو شدن در اجتماعی بینظم وجود دارد؛ اجتماعی که در آن هیچ کس حافظهای نداشته باشد و همه عین هم باشند.
افزون براین گونه استفاده محتوایی از مفهوم هستی، توجه به هستی و پرسش از آن در شگردهای فرمالیستی کوندرا نیز تاثیرگذاشته است. او که اعتقاد دارد نه وحدت کنش بلکه وحدت مضمون، سازنده رمان است، دربارهی مضمون میگوید اگر رمان مضمونهایش را رها کند و به نقل داستان قناعت ورزد، اثری بیمایه و غیر جذاب میشود. درعوض مضمون میتواند به تنهایی بیرون از داستان پرورانده شود. این امر گریز از موضوع نامیده میشود. یعنی داستان رمان لحظهای رها شود و مطلب دیگری مطرح گردد. گریز از موضوع نظم ترکیب رمان را تضعیف نمیکند، بلکه موجب تحکیم آن میشود اما نکتهی مهم این است که از نظر کوندرا مضمون دقیقا به معنای پرسش از هستی است.
حال که دربارهی هستی، فراموشی هستی و پرسش از هستی سخن گفتیم، هنگام آن رسیده است تا اندکی نیز دربارهی یکی دیگر از مفاهیم بنیادی مورد علاقه کوندرا سخن به میان آوریم: سبکی و سنگینی زندگی! اصولا یکی از معروفترین رمانهای کوندرا، «سبکی تحملناپذیر هستی» (در ایران بار هستی) بر یکی از مفاهیم مشهور نیچهای تکیه دارد و با قطعهای طولانی درباره معنای «بازگشت جاودان» (ewige Wiederker) نیچه آغاز میشود.
در این نظریه نیچهای، این فرض پیشنهاده میشود که زندگی آدمی نه جریانی خطی است که شامل آغاز و پایانی باشد بلکه جریانی دورانی است؛ به این معنا که ما زندگی خود را بینهایتبار با همین شکل و با همهی جزییات خود تکرار خواهیم کرد. دراین زندگی فرضی که نیچه آن را سنگینترین بارها مینامد، مسئولیت حتی پیش پا افتادهترین عملها «ما را درهم میشکند. کمرمان را خم میکند و به زمینمان میدوزد. اما در عین حال بار هر چه سنگینتر باشد زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر میشود.»
پس اگر قرار است کوچکترین عملها را بینهایتبار تکرار کنیم، کوچکترین انتخابهایمان نیز معنا و نیز مسئولیتی بس سنگین به همراه خواهد داشت، زیرا ما انتخابی برای بینهایتبار تکرار صورت میدهیم.
این دشواری انتخاب، گونهای سنگینی تحملناپذیر به هستی آدمی میبخشد.
اساسا کوندرا قرائتی اگزیستانسیالیستی به معنای سارتری آن از «بازگشت جاودان» نیچه دارد و برخی از شخصیتهای او همچون ترزا گرفتار همان احساس مسئولیت بیکران و حتی دلهره بر سر انتخاب متعهدانهی سارتری هستند.
اما در مقابل نظریهی دشواری انتخاب و سنگینی هستی که ریشههایش گذشته از نیچه و سارتر در فلسفه اخلاق کانت نیز دیده میشود، نظرگاه دیگری نیز وجود دارد؛ نظریهای که ردپایش را نزد فلاسفه کلبیمسلک میتوان یافت. بر اساس این نظریه دیگر، اگر بپنداریم زندگی توالی رویدادهای گذرا و حوادث و احتمالاتی است که بیهیچ اثری ناپدید میشوند و اگر بپذیریم که هر پدیدهای تنها و تنها یک بار و برای همیشه رخ میدهد و تکرار نمیشود، و اینکه هر چیز نه بر اساس ضرورت که بر اساس اتفاق رخ میدهد، همه چیز بدل به سایهای بیوزن و بیمعنا میشود و این فکر سبکی فوقالعادهای به آدم میبخشد. آدم مجاز به انجام همه کار است و اعمالش همانقدر که بیمعنایند، آزادانه نیز شمرده میشوند. در این صورت، زندگی آدمی گونهای پرتاب شدگی هستیشناختی (به قول هایدگر) خواهد بود. به یک تفسیر یعنی انسان در این که یکی از میلیاردها بدن موجود را برگزیند هیچ انتخابی ندارد. پس کل زندگی یک شوخی است.
سبکی تحملناپذیر هستی یعنی اینکه وضعیت انسان در جهان برای خود او هم چندان مشخص نیست و این عدم تثبیت این عدم تضمین و این متحمل بودن وقوع هر چیز و درعین حال ناتوانی آدمی در پیشبینی آنچه رخ خواهد داد، هم ترسناک است و هم زیبا، هم ناامید کننده است و هم مایهی امید. این تصور که میلیونها احتمال برای ما رخدادنی است گونهای سبکی به آدم میدهد، آنقدر سبک که آدمی زیر بار آن فشرده میشود، میهراسد و تحملش دشوار میشود. این تعلیق و بیوزنی زادهی سیل اتفاقهاست. ما زادهی یک اتفاقایم. ازدواج یا عشق نیز که گردونهی مهم این زندگی است با اتفاق درآمیخته است. مرگ ما نیز به سبب پیشبینیناپذیری آن کمابیش اتفاقی خواهد بود. زاده شدن، عشق و مرگ همه اتفاقی هستند. در مواجهه با این حقیقت چه واکنشی میباید بروز دهیم؟ پیشبینیناپذیری میلیونها اتفاقی که بر سر راه زندگی ماست غمانگیز است یا زیبا؟ پاسخ ما به این پرسش ما را به گروه موافقان سبکی یا سنگینی متصل میکند.
دوستداران سبکی خواهند گفت اتفاق از یگانگی و تازگی یکایک پدیدهها در عالم ناشی میشود، هیچچیز در این عالم تکراری نیست. هیچ دو پدیدهای همانند هم نیستند و همه چیز در حال آفرینشی مدام است و به قول کوندرا «هیچ وسیلهای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار مواجه میشویم.» از این رو باید زندگی را به طور کامل و دربست پذیرفت و پذیرش کامل زندگی به معنای قبول چیزهای پیشبینی نشده است. بر اساس این نگره، اتفاقات پیام زندگی هستند و زیبایی زندگی را میسازند. اینکه بینهایت اتفاق یا به قول کوندرا موقعیت وجودی ممکن است برای ما رخ دهد زندگی را سبک و زیبا میکند. در این میان چیزی را که نتیجهی یک انتخاب نیست و چیزی را که نتیجه اتفاق است، نمیتوان شایستگی یا بیلیاقتی دانست. در برابر چنین وضعیتهای تحمیلی باید صرفا کوشید که رفتار درستی در پیش گیریم.
اما گاه ممکن است از این سبکی نیز رنج بریم. زندگیای که یکباره و برای همیشه تمام میشود و باز نخواهد گشت، شباهت به سایه دارد، فاقد وزن است و از هماکنون باید آن را پایانیافته شمرد و هر چند هراسناک، هرچند زیبا و با شکوه باشد، این زیبایی، این دهشت و این شکوه هیچ معنایی ندارد. حتی توماس نیز با اندوه میگوید: «یک بار حساب نیست. یک بار چون هیچ هیچ است فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است» و به قول آلمانیها einmal ist keinmal یک بار یعنی هیچ بار!
چنین است که مفاهیم سبکی و سنگینی در آثار کوندرا همچون دو دستگاه اخلاقی متفاوت مطرح میشوند اماگفتنی است که قهرمانان کوندرا – و اصولا اکثر مردم دنیا – دربست و یکسره متعلق به یکی از این دو نگره نیستند آنان در میان این دو نگرش اخلاقی با نسبیتهای متفاوتی در رفت و آمدند و از این رو گرفتار گونهای دوپارگی ارزشی (!) ترزا که به سنگینی وفادار است در یکی از تعیینکنندهترین انتخابهای زندگیاش «سبک» رفتار میکند و توماس که به اندیشهی سبکی هستی باور دارد در برههای به سنگینترین گزینش زندگیاش تن در میدهد و سرنوشت و آیندهاش را در انتخابی سنگین رقم میزند زیرا او نیز میداند که اگر یکسره خود را به اندیشهی سبکی واگذارد ثبات و نقطه ثقل خود را از کف میدهد و در هوا شناور میماند و هستی برایش چنان سبک میشود که دیگر نمیتواند آن را تاب بیاورد. هرچیز در حد اعلای خودش به ضد خود بدل میشود و سبکی مفرح برایمان همچون باری سنگین و تحملناپذیر جلوه میکند.
اما خود کوندرا چهطور؟ او طرف کدام نظریه را میگیرد؟ سبکی شوخباورانه و رندانهی شکورزانه برآمده از جنبش روشنگری سده هجده را یا سنگینی نیچهای و اگزیستانسیالیستی را؟ کوندار نهتنها پاسخ روشنی در اینباره به خوانندهی خود نمیدهد، بلکه آگاهانه در پی آن است که در هردو سوی چنین پرسشهایی بحث کند و کاری کند که گاه این سو و گاه آن سو منطقی بنماید، به قول خودش وظیفه رمان اعلام حقیقت نیست، برانگیختن پرسش و ایجاد اشتیاق برای یافتن حقیقت است.
شاید در اینباره نیز بتوان ردپایی از تاثیر نیچه یافت. نیچه با خودداری از پذیرش هر گونه نظامی با خرد کردن هر نظام پذیرفتهشدهای، دگرگونی ژرفی در کار فلسفه پدید آورد. او که هانا آرنت اندیشهاش را اندیشه آزمایشی مینامید، میگفت فیلسوف آینده آزمایشگری خواهد بود که آزاد است در همهی جهتهای متعارض پیش رود. کوندرا نیز میکوشد همین کار را در رمان انجام دهد. اما تفاوت آثار کوندرا با نویسندگان «رمانهای اندیشه» پیش از خود این است که او دوست نمیدارد یک اندیشه فلسفی محوری – از قبیل سنگینی یا سبکی – رمان را تصرف کند. او مانند نیچه اندیشههای آزمایشی خود را طرح میکند و بیشتر انبوهی از حقیقتنماها را طرح، اثبات و سپس ابطال میکند تا به این شیوه ماهرانه نسبی بودن این آموزهها و پدیدهها و نیز جنبه پارادوکسیکال قضایا را گوشزد کند.
با این حال و به رغم میل کوندرا اگر بخواهیم گرایش او را دست کم دربارهی یکی از دو مفهوم سبکی یا سنگینی حدس بزنیم به راحتی میتوانیم ادعا کنیم که کوندرا ترکیبی از این دورا خوشتر میداند، اما نه ترکیبی برابر، بلکه آمیزهای از 80 درصد سبکی و 20 درصد سنگینی تا بر اثر سبکی بیش از حد باد ما را با خود نبرد. شاید این فرمول چندان هم بیراه و غیر منطقی نباشد، زیرا به راستی که نیز ما در موارد اندکی در زندگی بر سر تصمیمگیریهای سنگین قرار میگیریم که البته اهمیت آنها بیش از هرچیز دیگر است. بر این اساس است که حتی آدمی مانند توماس که سراسر زندگی خود را سبک زیسته، دربرههای با تصمیم بازگشت به چک و همکاری نکردن با مقامات توتالیتر، دست به انتخابی سنگین میزند که بر سرنوشت او تاثیری قاطع میگذارد.
حال بگذاریم از این حقیقت که نهتنها توماس بلکه هر آدم دیگری و لو هرچه شیفتهی سبکی نیز باشد، در برخی موارد از انتخابهایی سنگین گریزی نخواهد داشت، اما مهم گزینهای است که انتخاب میشود و نیز پیامدهای این انتخاب و پذیرفتن پیامدها ازسوی انتخاب کننده.
برای حسن ختام اجازه دهید گونهای دیگر از تاثیرگذاری نیچه را، این بار بر جنبه فرمالیستی کار کوندرا مطرح سازیم، کوندرا در «وصایای تحریف شده» خود به شیوهی نگارش نیچه اشاره میکند و به شمارهگذاری بندها و نظم موسیقیایی و ریاضیوار فصلبندی آثار او و اینکه نیچه چگونه اندیشهی آزادش را در این فصل بندیها میگنجاند؛ سپس میگوید نیچه بیش از هر کس دیگری فلسفه را به رمان نزدیک ساخت. آیا این ستایش را میتوانیم همچون دلیلی بر تاثیرگذاری سبک نیچه بر ساختار فرمی آثار کوندرا اقامه کنیم؟