پنج داستان کوتاه از برتولت برشت
فرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت میکردم که در کشور ما مأموریتهای خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آنطور که ما اطلاع پیدا کردیم، با اینکه با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.
من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریتهایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر میکنید اصلاً بدون چنین رفتاری میتوانست موفقیت داشته باشد؟»
آقای ک. گفت:
«البته که نه. او باید خوب میخورد تا میتوانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق میگفت و گاهی کشورش را مسخره میکرد تا به هدفش برسد».
من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»
آقای ک. با حواسپرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»
آقای ک. بیتفاوت گفت: «حتماً به غذای خوب عادت کرده، مراوده با جنایتکاران را ادامه داده و در قضاوتش نامطمئن شده بوده، و بدین جهت مجبور شدهاند توبیخش بکنند.»
من وحشتزده پرسیدم: «پس به عقیده شما عمل آنان صحیح بوده؟»
آقای ک.گفت: «البته که صحیح بوده. باید چه رفتاری غیر از این با وی میکردند؟ او جرئت و لیاقت این را داشت که مأموریت مرگباری را برعهده بگیرد. او در این مأموریت ُمرد. آیا در این وضع آنان باید به جای دفن او همینطور ولش میکردند تا بپوسد و بوی تعفن بگیرد؟».
***
طالع
آقای کوینر از کسانی که خود را به دست طالع میسپرند خواهش کرد به طالعبین خود از روز بهخصوصی در گذشته بگویند که در آن روز برای آنان خوشبختی یا بدبختی خاصی رخ داده. چون وضع ستارهها قاعدتاً باید به طالعبین امکان این را بدهند تا بتواند تا حدی وقوع رویداد مذکور را تعیین کند. کوینر با این حکمت خود، باز هم اقبال چندانی بهدست نیاورد. چون طالعباوران از طالعبین خود اطلاعاتی راجع به سعد یا نحس بودن ستارهها کسب کردند که با حادثه موردنظر سؤالکننده سرمویی مطابقت نداشت. ولی بعد از این ماجرا باز هم طالعباوران از رو نرفتند و با عصبانیت گفتند: «خب معلوم است که ستارهها صرفاً مکان معینی دارند که در نهایت ممکن است تا حدی با تاریخ موردنظر همخوان باشند.» آقای کوینر از این برخوردشان دچار شگفتی شد و سؤال دیگری مطرح کرد، سؤال این بود:
«برای من هم هیچ روشن نیست که چرا باید فقط انسان، در میان این همه آفریده، از صور فلکی سیارات تأثیر بگیرد. ذرهای تردید ندارم چنین نیروهایی حیوانات را نیز از قلم نمیاندازند. اما چه اتفاقی میافتد وقتی شخص معینی که فیالمثل ستارهاش دلو است، با ککی لابهلای لباسهایش که ستارهاش ثور است، در یک رودخانه غرق شود؟ بعید نیست کک نیز با او غرق شود، هرچند وضع فلکی طالعاش قاعدتاً باید سعد باشد. این است که از موضوع طالعبینی و این حرف ها اصلاً خوشم نمیآید.
***
آقای ک. و نتیجهگیری
روزی آقای ک. برای یکی از دوستانش سؤال زیر را مطرح کرد:
من مدت کوتاهی است با مردی که روبروی خانهام زندگی میکند معاشرت دارم. حالا دیگر حوصله ندارم با او معاشرت کنم. با وجود این نه دلیلی برای ادامهی معاشرت دارم و نه دلیلی برای قطع آن. تازگی کاشف به عمل آمده که آن مرد اخیراً خانهی کوچکی را که تابهحال صرفاً در آن مستأجر بود، خریده و فوراً درخت آلوی مقابل پنجرهاش که جلوی نور را میگرفت قطع کرده، در حالی که آلوهایش هنوز نارس بودند. آیا میتوانم این عمل را دستکم از نظر ظاهری یا اقلاً از نظر باطنی دلیلی برای قطع معاشرتم با وی تلقی بکنم؟
چند روز بعد از آن آقای ک. برای دوستش تعریف کرد:
من دیگر معاشرتم را با یارو قطع کردم. فکرش را بکنید، او ماهها پیش از صاحب سابق خانه مرتب درخواست میکرد، درخت آلویی که جلوی نور را میگرفت قطع کند. ولی مرد صاحبخانه دلش نمیخواست این کار را بکند، چون دوست داشت درخت همچنان بار بیاورد. و حالا که خانه متعلق به آشنای من است واقعاً سفارش کرده درخت را که هنوز پر از میوههای نارس بود قطع کنند! من هم معاشرتم را با او به خاطر این کارِ نسنجیده و بیحاصلاش قطع کردهام.
***
تجمل
آقای متفکر اغلب رفیقهاش را به خاطر اینکه اهل تجملات و زلم زیمبو است، سرزنش میکرد. یک بار در خانهاش چهار جفت کفش پیدا کرد. رفیقهاش پوزش خواست و در بیان دلیلش گفت: «من چهار رقم پا دارم.»
متفکر خندید و پرسید: «اگر آمدیم و یکیشان از بین رفت چکار میکنی؟» رفیقهاش که متوجه شد دوهزاری متفکر زیادی کج است و قضیه را هنوز نگرفته، گفت: «اشتباه کردم، من پنج جور پا دارم.» اینجا بود که بالاخره قضیه برای متفکر روشن شد.
***
وطندوستی یعنی نفرت از وطنهای دیگر
آقای کوینر لازم نمیدید در کشور خاصی زندگی کند.
میگفت: «من همه جا میتوانم گرسنگی بکشم.»
اما روزی از شهری که در آنجا زندگی میکرد و دشمن آن را اشغال کرده بود میگذشت. در این حین یکی از افسران دشمن از روبرو آمد و او را مجبور کرد که از پیادهرو به سمت پایین برود. آقای کوینر از پیادهرو به سمتِ پایین رفت ولی حس کرد در درونش خشمی علیه این مرد برانگیخته شده و نهتنها علیه این مرد بلکه مخصوصاً علیه کشوری که وی به آن تعلق دارد و آرزو کرد، ای کاش این کشور از روی کره زمین محو میشد. آقای کوینر از خود پرسید:
«چرا من در این لحظه ناسیونالیست شدم؟ برای اینکه با یک ناسیونالیست روبرو شدم. اما صرفاً به همین دلیل هم که شده باید حماقت را ریشهکن کرد، چون هر چیزی را هم که با آن روبرو شود احمق میکند.»
آقای کوینر گفت، وطندوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بیاندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش میداریم] دردسرساز. قضیه وطندوستی که در حکم نفرت از وطنهای دیگر ظاهر میشود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز میشود.
* Bertolt Brecht
** این داستانها با 140 داستان دیگر از برشت به زودی در کتابی با عنوان «فیل» در نشر مشکی منتشر میشود.