داستانکی از «ولفرام زیبک»

– امروز دیگه بابابزرگ چه‌ش شده؟
– نمی‌دونم، شاید بازم فیلش یاد هندوستان کرده. وقتی یاد قدیما می‌افته، همه‌ش این‌طوری می‌شه!
– قدیما همه‌چی بهتر بوده؟ آره پدربزرگ؟ داری به قدیما فکر می‌کنی؟
پدربزرگ نگاه سرزنش‌آمیزی به نوه‌های جوان خود می‌اندازد و ساکت می‌ماند.
– سال 68 راس‌راسی انقلاب کردی پدربزرگ، نه؟ کرور‌کرور آدم ریختین تو خیابونا و علیه رژیم پلیسی‌مون تظاهرات کردین؟
صدای قهقهه.
– با اون کفشای ورزشی و پالتوهای “پوکا” تون؟
– اسم اون پالتوهامون، پارکا بود نه پوکا!
– چه فرقی می‌کنه؟ چیزی هم این وسط گیرتون اومد بابابزرگ؟ قدیما، اون وختا که همه‌چی بهتر بود؟
قهقهه‌ی دو نوه با هم.
پدربزرگ رویش را برگرداند تا کسی قطره‌های اشکی را که از چشم‌هایش جاری شده بود و توی ریش و سبیلش می‌غلتید، نبیند؛ ریش و سبیلی که از سال 68 تا به حال نتراشیده بودش.
تمام مردم، در جایگاه این دو نوجوان شیک‌پوش، احساس همدردی می‌کنند.
– خب بابابزرگ، واقعا معرکه بوده. انگار چه کلمات قصار جالب و شعارهای بجایی از خودتون درمی‌آوردین. تند و تیز و سریع. راستی، قضیه بوی گندِ زیر سندل چی‌چی بوده؟
– چه فرقی می‌کنه مگه، اون‌موقع چه تیپای مسخره‌ای می‌زدین. راسته بابابزرگ که چند ماه پا توی آرایشگاه نذاشته بودین؟
– «چه گوارا» رفیقت بوده، نه؟ همونی که عکسش توی اتاقته؟ اون هم ردا می‌پوشید؟ موقعی که پا‌به‌پای «هاینریش بل» روی زمینای «موت لانگن» از سرما یخ زده بودی، چه گوارا هم اون دور و ورا بود؟
قهقهه‌ی زورکی نوه‌ها، تمامی ندارد.
پدربزرگ بی‌آن‌که لب از لب واکند، بلند می‌شود و اتاق را ترک می‌کند.
– دیدی حالا چه جور هم بهش توهین کردی؟ ردا! انگار ردا می‌پوشیده! اونایی که ردا می‌پوشیدن، کسایی دیگه بودن. از یه قماش دیگه. توی عکس هم حتی همین یارو کلاه پارتیزانی داره.
– واسه‌ی من همه‌ی اینا اندازه‌ی یه هل پوک نمی‌ارزه. حتی اگه سندل‌هاشو جای کلاه می‌ذاش سرش. می‌فهمی؟
– واسه‌ی من همه‌شون یه هل پوک هم نمی‌ارزه!
در این بین پدربزرگ پشت پورشه‌اش می‌نشیند و استارت می‌زند. چرخ‌ها از زمین کنده می‌شوند. به کافه‌ی «ریشتوک» می‌رسد. یک نیم‌لیتری تلخاب سفارش می‌دهد. کافه‌چی که ریش و سبیلی عین پدربزرگ دارد، همراه بطری یک روزنامه هم برایش می‌آورد.
– بگیر و بخون! راجع به جوونامون نوشته. چه سرحال و تیز و زبر و زرنگ هستن و همه‌شون از دم می‌خوان عین “بوریس بکر” بشن.
آن شب پدربزرگ را گرفتند و به بازداشتگاه بردند. به جرم بر هم زدن نظم عمومی و به بارآوردن کلی خسارت مادی.

* Wolfram Siebek

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − 8 =