داستان فارسی
زن نگاهی به انتهای خیابان خالی و تاریک انداخت و زیپ کیفش را کشید. رژ لب، آینه و ریمل. اندکی مکث کرد. آینه و ریمل را برگرداند. رژ را به سرعت بر لبش کشید و کنار خیابان ایستاد. فکر کرد اولین ماشینی که جلوش ایستاد سوار میشود. اما به سرعت فکرش را تصحیح کرد. این موقع شب، تنها، اگر دقت نکند، اوضاع بدتر هم میشود.
نفسش را بیرون داد و دستها را به هم مالید. بخار سفید از دهانش بیرون آمد و لابهلای قطرات ریز و پراکندهی باران گم شد. سرآستین مانتو را بالا کشید. 2:35. کاش زودتر کسی سوارش میکرد. قدمزنان به سمت خیابان اصلی راه افتاد. پیکان درب و داغانی با سروصدا از کنارش گذشت. طوری که انگار اصلا او را ندیده است. زن خودش را عقبتر کشید. روسریاش را بالاتر برد و طرهای از موی سیاه را بیرون ریخت. نوک انگشتهایش را با آب دهان خیس کرد. دو طرف رشتهموی بلندش را دور انگشت پیچید و پایین آورد و زیر گونه رها کرد. برگشت. چراغهای پرنور پشت سر، انگار درست او را نشانه گرفته بودند. به اطراف نگاه کرد و قدمهایش را تندتر کرد. اما خیلی زود ایستاد. دوباره به پشت سر نگاه کرد. اتومبیل آرام نزدیک میشد. فکر کرد از نور تند و حجیم چراغهایش معلوم است مدلبالاست. کاش مدلبالا باشد. اما انگار تمام موهای تنش ناگهان سیخ شد. موهای تنش. کاش دوش میگرفت. ولی این که چیز مهمی نیست. میتواند همین که رسیدند ابتدا به حمام برود و چند ثانیه زیر آب گرم بایستد. این طوری گرمتر هم میشد و شاید آرامتر. حالا کنار خیابان ایستاده بود. در انتظار چراغهای پرنوری که نزدیک میشدند.
***
در را بست. اشکهایش را پاک کرد و زیپ کیفش را کشید. 30 اسکناس هزار تومانی را از جیب مانتو درآورد و در کیف گذاشت. آینه را برداشت. لحظهای مکث کرد و دوباره سر جایش گذاشت. چند قدم تا کنار خیابان را به سرعت برداشت و ایستاد. روسریاش را جلوتر کشید. طرهی موی سیاه را زیر روسری فرو کرد و سعی کرد حواسش به همه طرف باشد. دستهایش را به هم مالید. آرامآرام گرمای آپارتمان از اندامش خارج میشد. فکر کرد اولین ماشینی که ایستاد سوار میشود. کاش مدلپایین باشد.
سرآستین مانتو را بالا کشید. 3:40. بیاختیار با حالتی میان راه رفتن و دویدن راه افتاد. اما صدای اتومبیلی که به سرعت نزدیک میشد، دوباره وادارش کرد بایستد. با خوشحالی برگشت. چراغهای پرنور که انگار درست او را نشانه رفته بودند، ناامیدش کرد. چراغها کنار او ایستادند. ترس را حالا بیش از شتاب و نگرانی حس میکرد. سرش را برگرداند و به پیادهرو رفت. قدمهایش را تندتر کرد. اما چراغها متناسب با سرعت او تعقیبش کردند. ایستاد. چراغها ایستادند. مسیرش را کاملا عوض کرد و در جهت مخالف راه افتاد. چراغها به سرعت دور شدند.
دوباره کنار خیابان آمد. اتومبیل دیگری از دور چراغهایش را چند بار بالا و پایین کرد. زن با تردید دستش را جلو برد. از نور چراغهای کمنور و زرد، حس میکرد پیکان درب و داغانی است با رانندهای پیرمرد و وراج که جز چشمچرانی، خطر دیگری ندارد. حدسش درست بود. فریاد زد: دربست. چراغها درست جلو پای او ایستادند.
***
زن زیپ کیفش را کشید. کلید را برداشت. پلهها را دوتا یکی بالا دوید. پشت در بیحرکت ایستاد. گوش داد. صدایی جز صدای نفسهای تند و منقطع خودش به گوش نمیرسید. لبخندی زد و به آرامی کلید را چرخاند.