چهار داستانک از پیتر بیکسل
غیبت
مردی داشت تعریف میکرد که چهطوری میخواستند کلکش را بکنند. چهجوری کَت و کولش را بسته بودند و لولهی اسلحه را روی شقیقهاش گذاشته بودند و داد میکشیدند. او الان زنده است و دارد تعریف میکند.
ما هم زنده هستیم و داریم گوش میدهیم.
***
عدالت
مرد مستی که روی نیمکت پارک نشسته بود – آن روز هوا بدجوری سرد بود- گفت:
«اون یارو رو یادت میاد؟»
اسم یکی را گفت «همونی که 25 سال پیش کلک زنشو کند؟»
من گفتم: «نه!»
گفت: «اون من بودم» بعد اضافه کرد: «قضیهی مربوط به 25 سال پیش یادت هس؟»
عصر- هوا گرم بود- این فکر دارد عذابم میدهد که نکند حرفش را درست نفهمیدهام.
***
چیز مهمی نیست
روزی زنی از آسمان به زمین افتاد. شاید روی شاخهی درختی گیر کرده و بعد روی دستهای فرانتس گروتر افتاده باشد. مرد آنجا وایستاده بود، زنی روی دستهایش. همه میگفتند این که چیز مهمی نیست.
من گفتم البته چیز چندان خوشایندی هم نیست.
و فرانتس گروتر آنجا وایستاده بود، زنی روی دستهایش، چه موهایی، چه بر و رویی، چه هیکلی، و حالا من از خودمان میپرسم، چهطوری میخواهیم این قصه را تمام کنیم. ولی در همین لحظه، قصه خودش به آخر میرسد و فرانتس گروتر آنجا وایستاده، زنی روی دستهایش.
***
توضیح
صبح برف بارید.
کاش میشد خوشحال بود. کاش میشد کلبههای برفی درست کرد یا چند آدم برفی و میشد آنها را مثل نگهبان جلوی خانه گذاشت.
برف آرامشبخش است. همهی خاصیتش همین است و میگویند اگر آدم توی برف چال شود، تنش گرم میماند. اما برف توی کفشها رخنه میکند. ماشینها را از حرکت بازمیدارد. قطارها را از خط خارج میکند و دهکدههای دورافتاده را تنها میگذارد.
* Peter Bichsel
این چند داستانک با هفتاد داستان و داستانک دیگر در کتاب «کتیبهی کلاغها» درانتشارات «لحن نو» به همین قلم منتشر خواهد شد.