نگاهی به سینمای وحشت و فیلم «مه» ساختهی فرانک دارابونت
بهزاد عشقیمه (فرانک دارابونت- 2007) از جنس سینمای وحشت و فاجعه است. ما در سینمای وحشت از چه به هراس میافتیم؟ از هیولاها و جانوران واقعی و افسانهای. چنانکه در فیلم پارک ژوراسیک (استیون اسپیلبرگ- ) از جان گرفتن دوبارهی دایاناسورها ترسیدیم. یا در فیلم آرواره (اسپیلبرگ- 1975) از کوسههای دریایی به وحشت افتادیم. یا در فیلم پرندگان (آلفرد هیچکاک- 1963) از نوعی از کلاغها و مرغان دریایی دچار هراس شدیم. یا در فیلم کینک کونگ ( جان گیلرمن – 1976) از جان گرفتن یک هیولای افسانهای احساس دلهره کردیم. یا اینکه در سینمای وحشت اجنهها و شیاطین و ارواح خبیث و موجودات ماورایی، ما را دچار واهمه میکنند. در فیلم بچهی رزماری (رومن پولانسکی- 1968) شیاطین همهجا حضور دارند و آرامش را از قهرمان محوری فیلم، که زنی آبستن است، سلب میکنند. این زن بیآنکه بداند با شیاطین وصلت کرده است و بچهای که در شکم دارد از تبار شیاطین است. در فیلم طالع نحس (ریچارد دانر- 1976) شیطان در کالبد پسرکی به ظاهر زیبا لانه میکند و زندگی خانواده و اطرافیانش را دچار فاجعه میسازد. سرانجام پدر این کودک با راهنمایی اصحاب کلیسا به عواطف شخصی خود پشت میکند و این بچهشیطان را به قتل میرساند. اما در صحنهی نهایی فیلم میبینیم که بچهی شیطان دوباره جان میگیرد و در قالب فرزند رئیس جمهور آمریکا، به کاخ سفید راه مییابد. در نتیجه شیطان بُعد سیاسی پیدا میکند و مخاطب را در ناامنی بیشتری فرو میبرد. در فیلم دیگران (آلخاندرو آمنه بار- 2001) زندگی زنی به تصویر کشیده میشود که به همراه دو کودکش در قصری قدیمی و وهمانگیز زندگی میکند. زن و کودکانش گمان میکنند در میان مردگان زندگی میکنند. در حالی که خود مردهاند و این زندگان هستند که میخواهند آنها را احضار کنند. آیا ما مردگانی هستیم در محاصرهی زندگان، و یا زندگانی هستیم که با مردگان، روزگار میگذرانیم؟ زندگی با دیگرانی که نمیدانیم کیستاند، بخشی از دلهرههای بشری و واهمههای سینمای وحشت را بهوجود میآورند. هیولاهای درونی و ناهنجاریهای روانی نیز سببساز دلهره و تعلیق در سینمای وحشت میشوند.
یکی از نمونههای شاخص در این زمینه فیلم روانی (آلفرد هیچکاک- 1960) اثر بلند آوازهای از هیچکاک است. نورمن که از ناهنجاری روانی رنج میبرد، در مُتلی پرت و متروک، به قالب مادر در گذشتهاش میرود و زنهای بیپناه را به قتل میرساند. هیچکاک در فیلمهای «طلسمشده» و «مارنی» و «جنون» نیز به ناهنجاری روانی انسان میپردازد که بخش مهمی از دلهرههای بشری را در جوامع مدرن و امروزی رقم میزند. فاجعههای طبیعی نیز، از جمله زلزله و سیل و توفان و آتشفشان، یکی دیگر از جلوههای بروز دلهره در سینمای وحشت است. تایتانیک (جیمز کامرون- 1997) یکی از فیلمهای شاخص و مثالزدنی در این زمینه است. مدرنیته آدمی را دچار سرگیجهی موفقیت کرده و در این وهم فرو برده که میتواند ناسازگاریهای طبیعت را منقاد اندیشه و ارادهی خود کند. اما تایتانیک نشان داد که چنین نیست و آدمیزاد همچنان در مقابل طبیعت ضعیف است. یا این که انسان مدرن مدام طبیعت را تخریب میکند و با این کار خشم طبیعت را برمیانگیزد و فجایع بسیاری از جمله سیلاب و توفان و خشکسالی و آلودگی محیط زیست به بار میآورد. به این ترتیب قدرت فنآوری انسان نیز میتواند فاجعه بهوجود بیاورد و یکی از واهمههای مهم زندگی انسان مدرن را رقم بزند. در فیلم فرانکنشتین (جیمز ویل- 1931) آدم- ماشینی که انسان خلق میکند به هیولایی بدل میشود که هستیاش را در معرض تهدید قرار میدهد. یا از منظری دیگر انسان با تولید ابزارهای مخربی چون بمب اتم میتواند دست به نوعی خودزنی جمعی بزند و آخر زمان و یا پایان تاریخ خود را بهوجود بیاورد. در فیلم سیارهی میمونها (فرانکلین شافنر- 1968) چند فضانورد که با زمان نوری حرکت میکنند در سیارهای ناشناخته فرود میآیند. در این سیاره میمونها صاحب قدرت و تمدن شدهاند و از انسانها همچون حیوانات ناطق کار میکشند. فضانوردان فیلم نیز به اسارت میمونها در میآیند و در موقعیت ذلتباری قرار میگیرند اما با گذشت حوادثی فضانوردان تصمیم به فرار میگیرند و در کنار دریا با بقایای مجسمهی آزادی روبهرو میشوند و پی میبرند که سیارهی میمونها در واقع همان زمین است و آدمیزاد با انفجار بمب اتم پایان تاریخ و تمدن انسانی را شکل داده است. سینمای وحشت در برآورد کلی تبلور دلهرههای انسان مدرن است که از ناهنجاریهای روانی و خشم طبیعت و بازگشت ارواح و موجودات ماورایی و دستامدهای هراسآور فنآوری مدرن رنج میبرد و هر چه بیشتر به پایان تاریخ نزدیک میشود. در واقع سینمای وحشت به تعبیری سینمای آخر زمان است. شگفتا که تماشاگر به عنوان مخاطب سینمای وحشت همواره از این نوع فیلمها لذت میبرد. لذت وحشت هم مثل لذت تراژیک است. مخاطب با انسانهای گرفتار و هراسان احساس همذاتپنداری میکند و از این که خود در جای امن نشسته است و موقتا خطری متوجه او نیست، لذت میبرد. یا به قول ارسطو دچار تزکیهی روحی میشود.
فیلم «مه» پردهی دیگری از همین دلهرهی آخر زمانی را باز میآفریند. البته فیلم از نظر اجرایی با نمونههای شاخص این نوع سینما، از جمله آثار آلفرد هیچکاک، قابل قیاس نیست. اما از نظر درونمایه تقریبا همان مفاهیم را با گوشه چشمی به معانی فلسفی، بازتولید میکند. مه فرود میآید و حشراتی خونخوار و غولآسا، زندگی مردم یک شهرک را مورد مخاطره قرار میدهند. آدمهایی که همه چیز را از پشت مه میبینند و مانند موجودات غار افلاطون، بیشتر با نمودها سر و کار دارند و به ذات و کنه امور نمیتوانند پی ببرند. مثلا زنی با نگاهی بنیادگرا این فاجعه را ناشی از خشم خداوند و گناهان بشری میداند. مردی که نگاه تجربهگرا دارد تا چیزی را به چشم خود نبیند نمیتواند باور کند. اما در این میان آنچه که میتواند به آدمی امنیت و امید بدهد عشق و مهر ورزیدن است. به همین دلیل کسی که نجات مییابد زنی است که با احساسی مادرانه به عمق فاجعه میرود تا زندگی فرزندش را نجات دهد. در هر صورت هدف ایجاد تعلیق و دلهره است و مایههای فلسفی فیلم را نمیتوان چندان جدی گرفت. مه فیلم چندان ارزندهای نیست اما به سهم خود میتواند مخاطب را با لذت ترسیدن ارضا کند.