یادداشتی بر فیلم «همخانه»، ساختهی مهرداد فرید
در وضعیت امروز سینمای ایران، کم ساخته نمیشوند فیلمهایی که به بهای هر باجدادنی به مخاطب، حاضرند پای او را به سالنهای نمایش بکشند تا با سرمایهای که از فروششان حاصل میشود بتوانند به ادامهی حیات جریان خود امیدوار باشند. آثاری که با قلقلکدادن سطحیترین احساسات بیننده، میکوشند کلیشهای بودن موقعیت داستانی و فقدان اندیشه و مخدوشبودن قصّهی خود را در پَسِ رنگولعابِ لوکیشن و اکسسوار و هنرپیشهگان خود مخفی کنند. (و تا حدودی نیز در دستیابی به اهداف خود موفق عمل میکنند). در این وضعیت وسوسهکننده، فیلمی ساخته میشود که به رغم پتانسیل بالای موقعیت مرکزی خود برای افتادن به ورطهی ابتذال، در روندی هوشمندانه از این لحن و فضا پرهیز میکند. فیلمی خوشساخت و جمعوجور که در ارائهی خود، کمفروشی نمیکند و جذابیتاش را از عناصر درونمتنی فیلمنامه میگیرد.
مهسا دانشجوی شهرستانی مقیم تهران، در ترم تابستانی برای اقامت در تهران دچار مشکل میشود. پس از جستوجوهای فراوان خانهای پیدا میکند که شرایط ایدهآلی دارد. ولی شرط صاحبخانه برای در اختیار گذاشتن خانهاش این است که ساکنین، حتما باید یک زوج باشند. حال مهسا باید وانمود کند همسر جمشید ـ دانشجوی سال آخر پزشکی و کارگر پیتزا فروشی ـ است. نمایش مهسا و جمشید برای صاحبخانه و متقابلا برای همدیگر تا جایی ادامه پیدا میکند که پدر مهسا از شهرستان میآید و همهچیز برملا میشود.
اینکه زن و مردی غریبه مجبور شوند برای مدتی کنار هم باشند از آن ایدههایی است که بارها و بارها در سینمای جهان و حتی ایران اجرا شده است. در نمونههای خارجی میتوان از ساختهی تحسینشدهی پیتر ویر، «گرین کارت»، نام برد و در نمونههای ایرانی، این اواخر، «شبهای روشن» فرزاد مؤتمن را داشتهایم. منتها چیزی که در ساختهی مهرداد فرید جاری است و به آن تشخّص بخشیده است موقعیتهای دروغینی است که شخصیتها ناگزیر از خلق آنها برای یکدیگر هستند. مهسا به دروغ ادعا میکند که نامزد دارد تا جمشید را از خود ناامید کند. چون دختری تنهاست و از نیت سوئی که ممکن است همخانهاش به او داشته باشد میترسد. از طرفی به خاطر اینکه سرپناهی داشته باشد مجبور است جمشید را تحمل کند. از جانب دیگر جمشید در رابطهای یکطرفه به مهسا علاقهمند است و این علاقه را به توهم نامزد داشتن مهسا، از او پنهان میکند. علاقهای که کمتر میتوان در آن خواستهای جنسی را جستوجو کرد. چرا که فیلمساز در فصل پارک، بُعدی از شخصیت جمشید را برای ما نمایان میکند که میتوانیم او را ذیل اصطلاح «بچهمثبت» حساب کنیم! بُعدی که برای مهسا ناشناخته میماند و همین مسأله اعتمادش را از جمشید سلب میکند. حال اگر به وضعیت بُغرنج مهسا و جمشید، دروغهایشان به پیرزنِ فضولِ صاحبخانه را اضافه کنیم و آن را استعارهی فیلمساز از روابط و تعاملات جامعهی پیرامونش در نظر بگیریم، راحتتر میتوانیم دیدگاه تلخاندیش فیلمساز در پایانبندی فیلم را قابلتعمیم بر روابط انسانی جامعهی امروز بدانیم. جامعهای که در آن، سوءتفاهمها فرصت ابتهاجِ عاشقی را از مردمانش سلب میکنند.
فیلم، اگرچه پایانبندی بهموقعی دارد امْا حرفهای داییِ جمشید ـ مبنی بر بدبین شدن آدمها نسبت به هم ـ و پیرزن صاحبخانه ـ دربارهی ضرورت اعتماد بیشتر به جوانان ـ در کلانتری آنقدر گُلدرشت به چشم میآیند که از لحن روان فیلم بیرون میزنند. به اینها میشود اطلاعات غیر مفیدی را اضافه کرد که دانستن یا نداستنشان برای بیننده علیالسویه است. اینکه مهسا جامعهشناسی میخواند و جمشید پزشکی یا اینکه مهسا عکس چه کسانی را به دیوار اتاقش میزند و جمشید آدم خیالپردازی است یا شخصیت دوست مهسا و قضیهی عروسیاش، از آن دست اطلاعاتی هستند که در نظام ارگانیکی فیلمنامه به کار نمیآیند.
دومین ساختهی مهرداد فرید ـ اولین اثر بلند او «آرامش در میان مردگان» است ـ فیلم خوشریتمی است (البته فضای فیلم به اقتضای موقعیت کمدی ـ رمانتیکی که دارد میتوانست دارای شوخیهای بیشتر و حادثههای مفرّحتری نیز باشد) و بیشک تدوین استرلیزه و جامپکاتهای بهجای آن را میتوان بهعنوان یکی از مهمترین مؤلفههای این خوشریتمی دانست. تدوینی که گاهی پهلو به پهلوی زیباشناسی بصری کلیپ میزند. به عنوان مثال میتوان سکانس شامخوردن و روشن و خاموش کردن موازی تلویزیون و گرامافون را ذکر کرد که از همین الگو پیروی میکند.
همخانه را میتوان حداقل یک بار دید و از خطاهای کوچک منشی صحنه و صدابردار چشمپوشی کرد. حتی میتوان بازی علیرضا اشکان در نقش جمشید را با کمی تسامح تحمل کرد. همچنین میتوان به استفادهی خلّاقانه از کرین اشاره کرد که به تنوّع بصری بیشتر فیلم کمک کرده است. میتوان جسارت فیلمساز را در سپردن دو نقش اصلی فیلم به دو بازیگر کمتجربه ستود (اگرچه تنها در مورد بیتا سحرخیز نتیجهی مطلوب کسب شده است). فقط میماند آرزویی که امیدواریم بیش از این رنگ حسرت را به خود نگیرد و آن هم اینکه کاش مخاطبین ما از چنین فیلمهایی ـ که حکم لنگهکفش را در بیابان دارند ـ استقبال کنند و کاش سازندگان غالبِ آثار پرفروش ما کمی بیشتر برای فیلمهایشان وقت و فکر صرف کنند.