چند شعر
1 –
ظرفیتی موزیکال ندارند
شعرهایی که به دنیا آمدهاند لال
میبخشید
«بانوی زیبای من!»
به درشتی چشمهایتان بیشتر میآمد
اسکاری که نصیب دستهایم شد
کفزدنهای صحنه که تمام شود
تعظیمی بر صندلی تکیه میدهد
رگهایی بندباز ندارم
صفحههایی پشت سرم میگذارند و برمیدارم
میروم، خاک صحنه را میبوسم، میروم
مثل جنگهای صحرایی بیقاعدهام
کنار دستم هیچ تکنیکی نیست
از سرکشیست که باران میآید
دیمی زمینی را آرزو نمیکند
باور کن! اشباع شدهام از بلندی دامنم
و تابوتی شیشهای که با تکهسیبی در دهان در آن میخوابم
میروم، خاک صحنه را میبوسم، میروم
از زیرکیام قدری در بانک میگذارم
حدسهایی را نمیزنم
تصمیمهایی را برای تعطیلی جا میگذارم
دفترم را گردگیری میکنم
همسرم را سر خط مینویسم.
2-
تعجبی نمیکنید
وقتی که ماه را گرفته و گاز میزند
در جایگاه شکار چرا میخوابد؟!
بر شاخهای لم میدهد و پنجهاش تاب میخورد
پتویی جنگل را پوشیده است
افسانهای خواب دیده، که از او تیزتر است؟
تصمیم دارم
به حال خود سکوها را رها کنم
تا هر که خواست بیاید و اول شود
لم میدهم
هلال ماه همان سر انگشتانم نیست؟
افسانهای خواب میبیند که تیزتر…
ماه را ول میکنم
پلنگی جفتاش را به گردش میبرد.